به گزارش دفاع پرس، خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذابهایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده علی اکبر زارع است:
حدود سه ماه به زمان تبادل اسرا مانده بود، یک روز نزدیک ظهر سروان خلیل و ستوان یکم حمید و گروهبان خالد به اتفاق چند تن از نگهبانان عراقی وارد آسایشگاه شدند و از روی لیستی که در دست داشتند اسم من و چند نفر دیگر از دوستان را خواندند.
من به علت بیماری و تب و لرزی که داشتم و نمی توانستم سر صف بایستم، بناچار در ردیف آخر صف آمار نشسته بودم. گروهبان خالد پس از خواندن اسم من و مشاهده ی آن وضع، با عصبانیت به طرفم آمد، سیلی محکمی به صورتم زد و مرا به سمت آنهایی که اسم شان خوانده شده بود هل داد. سایر برادران اردوگاه را نیز مجبور کردند بنشینند و سرهایشان را پایین بگیرند تا هیچ کس نبیند ما را به کجا می برند و چه کار می کنند.
با وضعیتی که داشتم قادر به راه رفتن نبودم، اما به زور کابل و باتوم همراه سایرین به طرف ساختمان استخبارات، که در پشت اردوگاه بود، حرکت کردیم وقتی به آنجا رسیدیم چند نفر از خبرنگاران همراه دستگاه فیلمبرداری و ضبط صوت و همین طور فرمانده اردوگاه را که با غیظ و خشم به ما نگاه می کرد، مشاهده کردیم دستور داده شد سرها را پایین بگیریم و به محض پایین آوردن سرها، ضربات کابل و باتوم بود که بر بدن ما فرود آمد. البته با بیماری ای که داشتم تحمل ضربات آنها برایم دشوار بود.
بعد از این عمل وحشیانه، بازجویی را آغاز کردند. از قرار معلوم به آنها گزارش رسیده بود که شبها تا دیروقت، چند نفر از ما بر ضد عراقی ها در اردوگاه نقشه می کشیم تا به طریقی اسرا را فراری دهیم. بعدها اطلاع حاصل کردیم که این موضوع توسط چند نفر از خودفروختگان علیه ما عنوان شده بود.
چشم های ما را بستند و هر کداممان را جدا جدا به اتاق بازجویی بردند. وقتی با آن وضعیت بیماری وارد اتاق شدم، یکی از نگهبان ها دو دست خود را روی شانه هایم گذاشت و مرا بر سنگفرش اتاق نشاند. نگهبان دیگری دست چپم را محکم گرفت. نمی دانستم چه خبر است. به خودم گفتم این دیگر چه جور بازجویی است. در همین فکر بودم که حس کردم شی داغی پشت دستم گذاشته شد. فریادی رعد آسا کشیدم و از هوش رفتم. بلافاصله یک سطل آب سرد روی صورتم ریختند تا به هوش بیایم، بعد از آن تازه بازجویی شروع شد.
مأمور بازجویی با عصبانیت پرسید: شما قصد داشتید بر ضد ما قیام کنید؟
البته واقعیت امر هم همین بود، ولی هیچکدام مان این مطلب را نپذیرفتیم، چون می دانستیم قبول این مسئله مساوی با اعدام خواهد بود. او ادامه داد: شما اسیران ما را در اسارت به خاک و خون کشیدید، ما هم تلافی آن باید چند نفر از شما را شکنجه و بعد «اعدام اردوگاهی» کنیم.
و سپس ضربات کابل و باتوم بود که بر بدنم فرود آمد. بعد از چندین روز استقامت در زیر شکنجه، جنایتکاران بعثی از ما تعهد کتبی گرفتند که این موضوع را برای سایرین ابراز نکنیم و تا مدتها نیز از ملاقات و صحبت با سایر اسرا محروم بودیم.
منبع: سایت جامع آزادگان