به گزارش خبرنگار دفاعپرس از مشهد، بزرگ مردانی در کسوت امدادگر، راننده آمبولانس، بهیار، پرستار، پزشک و پیراپزشک در سرتاسر جبهههای دفاع مقدس همراه و همدوش دیگر رزمندگان، با گذشت و ایثار و جانفشانی، از خط نبرد گرفته تا بیمارستانها، رسالت خطیر امداد و نجات، طبابت و پرستاری از خیل عظیم مجروحین جنگی و جانبازان را بهخوبی ایفا کردند و با نثار جانشان و ثبت نامشان در طومار سرخ شهدا، نقش بهداری را در یگانهای رزم در دوران دفاع مقدس برجسته و جاودانه کردند.
به مناسبت سالروز ولادت حضرت زینب (س) و روز پرستار به خاطره چند تن از شهدای بهداری یگانهای رزم خراسان اشاره خواهیم کرد.
سهیم در ثواب
شهید «محمدرضا عالمی قلعهنو»
راوی: مادر شهید
وقتی تصمیم گرفت به جبهه برود، پیش پدرش آمد و گفت: «اگر اجازه بدهید، من میخواهم به جبهه بروم.»
پدرش گفت: «تو الان در بسیج خدمت میکنی. چیزی به سربازیات نمانده. فعلاً بمان تا وقت خدمتت برسد.»
محمدرضا گفت: «پدر جان! الان اسلام به یاری من نیاز دارد. من یک امدادگر هستم. اگر بتوانم یک مجروح را نجات بدهم و بعدها از این مجروح، نسلی متعهد و مؤمن به وجود آید و پشتیبان اسلام باشد، میدانید چه قدر ثواب دارد؟ شما در این ثواب سهیم هستید.»
پدرش وقتی این همه روحیه و شور و شوق را دید، گفت: «پسرم، برو! خدابههمراهت!»
محمدرضا رفت و 50 روز بعد خبر مفقود شدنش را آوردند.
عکسهای امانتی
شهید «حسین زوزنی»
راوی: دختر شهید
آخرین بار که پدر میخواست به جبهه برود، چند قطعه عکس به من داد و گفت: «دخترم! این عکسها را امانت نگهدار!»
پرسیدم:« بابا! چرا عکسها را از آلبوم درآوردی؟»
مرا بوسید و گفت: «یک روز عمویت میآید و میگوید که چند تا از عکسهای مرا به او بدهی.»
با ناراحتی گفتم: «بدهید به مادر.»
پدر گفت: «آن روز مادر در خانه نیست. فقط تو هستی. حالا این عکسها را درجایی بگذار تا آن روز دنبالشان نگردی.»
پدر به جبهه رفت. یک روز که در خانه تنها بودم، عمویم به خانه ما آمد و گفت: «عمو جان! آلبوم عکسها را بیاور و نشانم بده!»
آلبوم را آوردم. عمو نگاهی به عکسها انداخت و گفت: «نه. اینها را نمیخواهم. عکس بهتری نداری.»
یکدفعه یاد عکسهایی افتادم که پدر به من داده بود. اشک در چشمان عمو حلقهزده بود. تازه فهمیدم که پدرم شهید شده است.
دختر ناشناس
شهید «حمید رخشانی»
راوی: همسر شهید
دانشجوی سال چهارم رشته پزشکی بود. یک روز دختربچهای را با خودش به منزل آورد. چون دختربچه برای من ناشناس بود پرسیدم: این دختر کیست؟
حمید گفت: «سوار ماشین بودم که دیدم خانمی با فرزندش کنار خیابان ایستاده و دست بلند کرد. سوارش کردم. دیدم انگشتش ورمکرده و سیاه شده است.
پرسیدم: چرا دستت ورمکرده؟
گفت: «سوزن در دستم شکسته.»
گفتم: «چرا دستت را مداوا نمیکنی؟»
گفت: «پولندارم.»
او را به بیمارستان بردم تا عمل شود و دخترش را به خانه آوردم.
پیشبینی شهادت
شهید «محسن دوستی قلندرآبادی»
راوی: همرزم شهید
در شب عملیات «کربلای 2»، جیره غذایی سه روز را تحویل رزمندگان دادند. محسن غذایش را گرفت و شروع کرد به خوردن و با خنده و شوخی همه غذایش را خورد.
با تعجب به او گفتیم: «این غذا مال سه روز است، نه برای یک وعده.»
او در پاسخ گفت: «من میدانم که شهید میشوم و دیگر نیازی به این غذاها ندارم.»
در اوج درگیری، محسن که امدادگر بود، داوطلب شد که طنابی را به کمرش ببندد و از یکی از ارتفاعات پایین برود و به مجروحان کمک کند اما پس از انتقال به پایین ارتفاع، نیروهای ما مجبور به عقبنشینی شدند.
در حین کمک به مجروحان، تیری بهپای محسن اصابت کرد و او با دستمالی که به گردن داشت، زخم خودش را پانسمان کرد که با پیشروی نیروهای دشمن با تیر خلاص به شهادت رسید. پیکر مطهرش در منطقه ماند و بعد از یک سال به آغوش خانواده بازگشت و در گلزار شهدای خواجه ربیع به خاک سپرده شد.
جنگ حسین زمان با یزید
شهید «محمدرضا داورزنی»
راوی: پدر شهید
یک روز دورهم نشسته بودیم و درباره عزاداری امام حسین(ع) و عاشورا حرف میزدیم. محمدرضا گفت: «دیگر احتیاجی نیست که برای امام حسین(ع) عزاداری کنید. اگر به مجلس عزای امام حسین(ع) بروید و گریه کنید، معلوم است که تظاهر میکنید و دروغ میگویید. چون الان هم جنگ ما، جنگ بین حسین و یزید است ولی شما که ادعا میکنید امام حسین(ع) را دوست دارید، در جنگ شرکت نمیکنید.»
انتهای پیام/