گروه حماسه و جهاد دفاعپرس: «برای اولین بار به سنندج رفتم و 45 روز ماندم. از آنجایی که پیش از این در بهداری سپاه فعالیت کرده بودم، اطلاعات کافی برای پانسمان مجروحان داشتم اما وقتی به خانه برگشتم مادر مانع اعزامم شد. او میگفت همسایهها پشت سر ما حرف میزنند و میگویند دخترشان را به دل دشمن فرستاده است. از سوی دیگر اگر برای تو اتفاقی بیافتد من چه کار کنم. یک سال نذر کردم تا مادرم راضی شد که مجدد به کردستان برگردم. وقتی مادرم از وضعیت کشور آگاه شد و همچنین شیپور جنگ نیز نواخته شده بود، خودش هم برای کمک به جبهه، وسایل و پول جمع میکرد. آن زمان هم باز مردمانی بودند که پشت سر مادرم حرف می زدند که او برای خودش این وسایل را جمع میکند اما برای مادرم مهم نبود. او با وجود سن بالا و بیماری مدتی به چایخانه اهواز رفت و در بسته بندی، شست و شو و خیاطی کمک دیگر زنان شد.»
متن بالا برگرفته از سخنان «زهرا آرضی» است. او در دوران پس از انقلاب برای کمک به مردم، به روستاهای دور افتاده اصفهان میرفت اما زمانی که ضد انقلاب در کردستان به فعالیت پرداختند، حضور در آنجا را وظیفه خود دانست و رفت. اعزام چند روزه او به چند سال طول کشید. در ادامه متن گفتوگوی خبرنگار ما با «زهرا آرضی» را میخوانید:
دفاعپرس: خودتان را معرفی بفرمایید.
من زهرا آرضی هستم که در یک خانواده مذهبی در شهر اصفهان متولد و بزرگ شدم. با وجود اینکه خانواده مذهبی داشتم اما اطلاعاتی از مسایل سیاسی نداشتم. البته جو آن زمان ایجاب میکرد که اگر حتی فعالیتهای انقلابی هم داریم با هیچ کس صحبت نکنیم. در یک خانواده هم نمیشد مشخص کرد چه کسی انقلابی و چه کسی ساواکی است. بعد از انقلاب پدرم گفت یک مرتبه به دیدار امام خمینی (ره) رفته است که ما تا آن روز خبر نداشتیم.
گلولهها از بالای سرم رد شدند
من از طریق رفتارهای مدیر مدرسه با مسائل سیاسی آشنا شدم. ماجرای آن هم از این قرار بود که من حجاب داشتم و مدیر مدرسه از این موضوع گلایهمند بود. با رفتار و کارهای مختلف سعی می کرد تا حجاب را از سر من بردارد. زمانی که متوجه شد من به خاطر اسلام حجاب دارم نه اینکه انقلابی هستم، اجازه داد که دیگر روسری سر کنم. صحبتهای او باعث شد من به کتاب مراجعه و از افراد مختلف پرس و جو کنم تا بدانم امام (ره) کیست و چه آرمانهایی دارد. پس از جمع آوری اطلاعات با امام راحل آشنا شدم. از آن پس من هم به تظاهرات میرفتم. پدر و مادرم هم که شاهد ظلمهای رژیم پهلوی بودند، آنها هم به تظاهرات میآمدند. یک روز در شهر حکومت نظامی اعلام شد. آن روز هم قرار بود تظاهرات انجام شود. من به همراه پدر و مادرم به راه افتادیم تا خودمان را به محل اعتراضات برسانیم. از سرکوچه تا میدان سربازها آماده باش ایستاده بودند و هر کسی را که میدیدند، تیراندازی میکردند. پدر و مادرم به خانه برگشتند اما من گفتم خودم را به آنجا میرسانم. چند کوچه هم جلوتر رفتم اما تیراندازی شدید و جدی بود. چند گلوله هم به سمت من شلیک کردند که از بالای سر من عبور کرد.
بعد از اینکه انقلاب به پیروزی رسید، با آرمانهای امام (ره) بیشتر آشنا شدم. معتقدم که امروز هر چه داریم به برکت خون شهدا و رهبری امام خمینی (ره) است. اگر انقلاب به پیروزی نمیرسید، نه پیشرفتی داشتیم و نه ایمانمان قوی میشد.
برای رضایت مادرم نماز جعفر طیار خواندم
دفاعپرس: پس از اتمام جنگ چه کار کردید؟
پس از جنگ آموزش دوره پرستاری را گذراندم. مدتی بعد استخدام بهداری استان شدم و همراه یک گروه به روستاهای محروم اطراف اصفهان میرفتم. یک مرتبه حین صحبت با پزشک متوجه شدم که در کردستان غائله ای به پا شده است. کنجکاو شدم و در مورد آن مطالعه کردم. روزنامه میخواندم و سخنرانیهای شهید بهشتی (ره) را دنبال میکردم.
وقتی میخواستم به سنندج بروم، به خاطر اینکه مانع رفتنم نشوند، از بهداری استان استعفا دادم و وارد جهاد سازندگی شدم. برای نخستین بار با «صدیقه رودباری» و «مهردوخت طباطبایی» به سنندج رفتم. حدود 40 روز درآنجا ماندیم. وقتی به خانه برگشتم مادر نگران بود و میگفت اخبار خطرناکی از سنندج میرسد و مردم هم پشت سرمان حرف میزنند. اجازه نداد که دیگر به کردستان بروم. دوباره کارم را در اصفهان از سر گرفتم و در بهداری فعالیت کردم تا اینکه نذر و نماز جعفر طیاری که خوانده بودم جواب داد و مادرم راضی شد که به کردستان بروم. این بار به بانه رفتم.
دفاعپرس: چه کارهایی در سنندج انجام میدادید؟
هر قسمت که کار داشتند، ما میرفتیم. مخابرات، بهداری، فرهنگی و ... .
دفاعپرس: از دوستانتان کسی هم شهید شد؟
بله. صدیقه رودباری یک دوستی داشت که همیشه از طریق نامه او را ارشاد میکرد تا به دام منافقین نیافتد. یک شب صدیقه خواب دید که همان دوستش او را کشته است. روز بعد آن دوستش به منطقه آمد تا از نزدیک فعالیتهای صدیقه را ببیند و با افراد انقلابی آشنا شود. به اتاق ما که در سپاه بود آمد. برادران سپاه یک اسلحه به ما داده بودند که از خودمان مراقبت کنیم. دوست صدیقه اسلحه را برداشت. این اسلحه را من چک کردم و دیدم که خالی است اما نمیدانستیم که یک گلوله در آن جا مانده است. دوست صدیقه اسلحه را به حالت شوخی و خنده به سمت صدیقه گرفت و شلیک کرد. ناگهان گلوله از اسلحه رها شد و به قلب صدیقه خورد. بعدها بازجوییهای زیادی از دوست صدیقه شد و اعلام کردند که این یک حادثه بوده است. مردم بانه مراسم باشکوهی برای صدیقه برگزار کردند.
هر لحظه ممکن بود یک ضد انقلاب جلویمان سبز شود
دفاعپرس: از اعزام بعدیتان برایم تعریف کنید.
این بار به بانه رفتم. در بانه با افرادی آشنا شدم که تمام زمان و عمرشان را در حال راه انقلاب و مبارزه با ضد انقلاب گذاشتند. در آن جا برادری بود به نام «محمود خادمی» که فرمانده اطلاعات سپاه بانه بود. او روز و شب فعالیت میکرد. شاید فقط نیم ساعت در روز سرش را روی میز میگذاشت و میخوابید. شبها کوچه و خیابانهای بانه ترسناک بود. هر لحظه ممکن بود یک ضد انقلاب روبهرویت ظاهر شود. اما محمود خادمی نمیترسید و در نیمه شب کوچه به کوچه میگشت و مراقب بود. دو ماه بعد از شهادت صدیقه (14 مهر 59) در یکی از کوچهها توسط ضد انقلاب به شهادت رسید. درس ایثار و ازخودگذشتگی را من از این شهدا در کردستان آموختم.
برخی در خاطراتشان از مردم بانه چیزهایی میگویند که من تعجب میکنم. مردم بانه فوق العاده مردم معتقد، مومن و انقلابی بودند. وقتی رزمندهای شهید میشد مراسم باشکوهی برایش برگزار میکردند.
ادامه دارد...