به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاعپرس، شهید سردار حاج قاسم سلیمانی فرمانده بیبدیل جبهه مقاومت پیشینهای طولانی در دفاع مقدس دارد. این شهید عزیز، همه تجربیات گرانسنگش را به کار گرفت تا در جبهه وسیعتری علیه کفر حقانیت اسلام را اثبات کند. برای همین ضروری است که نگاهی به حضور شهید سردار سلیمانی در سالهای دفاع مقدس داشته باشیم.
متن زیر بخشهایی از کتاب «ذوالفقار» نوشته «علیاکبر مزدآبادی» است که در آن خاطرات شفاهی شهید حاج قاسم سلیمانی را گردآوری کرده است که قسمت ششم آن را در ادامه میخوانید:
قطرهای از دریا
«من صبح روز عملیات والفجر ۸ رفتم پیش بچههایمان. در والفجر ۸ ما در این آخر اروند عمل میکردیم. درواقع در مقابل دریاچه نمک اولیه، دریاچه نمک کوچکی بود، بعد بالاتر یکی بود که دریاچه نمک اصلی بود. ما توی اینجا عمل میکردیم. هنوز بین ما و دشمن معلوم نبود. این برادرهای لشکر ۳۳ المهدی سمت چپ ما عمل میکردند؛ به سمت دریا به سمت آن رأس رأسالبیشه.
من رفتم توی خط سؤال کردم: حاج یونس زنگیآبادی کجاست؟ گفتند: با بچهها رفتند به سمت رأسالبیشه. من همین کنار دریا، همین منطقهی خورعبدالله، درواقع تورفتگی دریا به سمت خورعبدالله، همین را گفتم رفتم سمت بچهها. خیلی فاصله گرفتم؛ حدود سه چهار متر از خودمان. دیدم بالای یک تپهای اینها ده پانزده نفری نشستهاند. حاج یونس و همهی فرمانده گردانهایمان که عملیات کردند بودند، بالای این تپه نشسته بودند. تپهای که رویش یک توپ ۳۷ میلیمتری بود.
همه آنجا نشسته بودند. خیلی هم فضا آرام بود. هیچ گلوله و تیری هم شلیک نمیشد؛ چون اینجا پشت خط بود. یعنی درواقع میافتاد جناح سمت چپ خط که خط از آن عبور کرده بود.به آنها گفتم: چه خبر؟ گفتند که: یک تعدادی آدم اینجا هستند، جمعیتی، نمیدانیم اینها کی هستند. من دوربین را گرفتم و نگاه کردم، دیدم اینها لباس خاکی دارند، شبیه لباس بسیجیهای ما.
عراقیها لباسهایشان زیتونی بود. گفتم: اینها بچههای المهدی هستند. شروع کردیم صدازدن: المهدی ـ ثارالله ـ المهدی ـ ثارالله. اینها آمدند به سمت ما و به این تپه نزدیک شدند. در حد تقریباً صدوپنجاه شصت نفر بودند. وقتیکه نزدیک شدند به تپه، یکمرتبه روی این تپه آتش باز کردند. این تپه هم یک تپهی توپ ۳۷ میلیمتری بود. توی آن بیابان تک بود. البته بافاصلهی صدوپنجاه متر، دویست متر یک خاکریز بود. از این خاکریزهایی که برای مانورها میزدند؛ مقطعی در آنجا وجود داشت. خوب فهمیدیم که اینها عراقی هستند و ما اشتباه کردیم. یک ترتیبی چیدیم و دو تا برادرها رفتند و هردوشان شهید شدند.
نتوانستند دفاع کنند تا رسیدند آنجا زدندشان و شهید شدند. ما همهمان فرمانده بالای این تپه گیر کردیم. آن برادرهای فرماندهی ما که بعدها همهشان شهید شدند، نگران من بودند. یک بسیجی بود شاید کمتر از نوزده سال سنش بود. این بسیجی بلد شد. پیک گردان بود. گفت: من ایستاده جلوی اینها راه میروم، شما خمیده جلوی من بدوید به سمت خاکریز. اینها من را میزنند. تا من را میزنند شما میرسید. این اتفاق نیفتاد. کاری دیگری شد؛ اما میخواهم بگویم جنگ مملو بود از چنین صحنههای فداکاری.
ببینید وقتی تکهای آهن را به یک مدار مغناطیسی وصل کنید چه اتفاقی میافتد. این تکه آهنی که به مدار مغناطیسی وصل شود، خودش خاصیت مداری پیدا میکند. خودش مدار خواهد شد و همهی این برادرهای مستعد را به خودش جذب میکند. اینها به مدار وصل شدند. شما خیلی داستانهای حقیقی میشنوید. نه از فرزندان شهدا، از کسانی که فاصلههای دور با شهید دارند و اصلاً شهید را نمیشناسند و از شهری دیگر بودند، میروند سر قبر یک شهید که ازنظر ما یک شهید عادی است، اما مراد میگیرند.
این یک حقیقت است. آنوقت خدا فقط یک زندگی جاوید ابدی به آنها عطا نکرده است، بلکه یک عزت ابدی هم به آنها عطا کرده، یک قدرت تسخیر ابدی به آنها عطا کرده است. عزت حقیقی همهاش مال خداست؛ من کان یرید العزه فلله عزة جمیعا. همه عزت برای خداست همان عزت حقیقی، تعز من تشاء و تذل من تشاء.
اینها چون به این مدار وصل شدند و چند صفت مهم داشتند، خصوصاً صفت اطاعت از خدا و تقوای الهی را داشتند، خداوند به آنها عزت داد، عزت ابدی داد. در اولین شیمیاییای که قبل از عملیات والفجر ۸ زده شد، محمدرضا مرادی به شهادت رسید. او را تشییع کردند. دوستش رفت داخل قبر، تلقین را انجام داد. آمد جبهه پیش من. نمیدانم آیا همهی قلبها این را باور میکنند یا نه؟ گفت: من وقتی رفتم داخل قبر، خواستم سر محمدرضا را بالا بگیرم، این سنگ لحد را بگذارم زیر سر او، دستم را که دراز کردم، دیدم او بلند شد. سرش را بلند کرد. او گفت: من از خدا خواستم مثل او تا سال او شهادت برسم. همانطور شیمیایی شد و بعد هم به شهادت رسید.
دریکی از همین لشکرهای عملکنندهی کنار ما در عملیات والفجر ۸ یک خلبان عراقی که بمباران کرده بود، بعدازاین هواپیماهایش را زدند، از هواپیما خودش را با چتر پرتاب کرده بود پایین. وقتی آمد پایین، یک بسیجی او را تنبیه کرد و به او یک سیلی زد. من دیدم فرماندهی این لشکر، با این بسیجی بهخاطر سیلی زدن به این اسیر برخورد کرد و در آن لحظه، از صحنهی جنگ محرومش کردند.»
انتهای پیام/ 161