گروه حماسه و جهاد دفاعپرس ـ رحیم قمیشی؛ از شهید حسین علمالهدی سردار شهدای مظلوم هویزه باید عذرخواهی کنم. من شرمندهام. از سه روز پیش که قرار گذاشته بودم از او هم کمی بنویسم، نتوانستم.
آنقدر حوادث پشت سر هم میآیند و میروند که خودمان را گاه گم میکنیم. حتما او با آن قلب مهربانش، میبخشدم.
حسین قد نسبتا کوتاهی داشت، صورتی گرد، ابروهایی مردانه و پر پشت، موهایی زیبا و چهرهای مصمم. عمدا از لبهایش نگفتم. آنها چیزهایی خاص بودند! لبهای خندانش با صورت گِردش خیلی قشنگ میشدند، با اینکه حسین در کار خیلی جدی بود، اما وقتی میخندید خیلی زیبا میشد.
حسین را از قبل انقلاب و از مسجد حاج علوان میشناختم. از همان موقع هم آرامش نداشت، هر هفته نوجوانها را جمع میکرد و میکروفون را هم به ما میداد تا چیزی بگوییم، مقالهای متنی از شریعتی یا هر چیزی، دل نترسی داشت و به همه احترام میگذاشت. ولی حالا خیلی سال گذشته و او دانشجو شده بود.
جنگ که شروع شد رفته بودم باغ معین اهواز، مرکزی که نیروهای مردمی سازماندهی میشدند، دبیرستان شریعتی. میدانستم برای اعزام به جبهه با توجه به سن کمی که داشتم رد میشوم که حسین از آنجا بیرون آمد. نگاهی کرد، دید دم در هستیم، فهمیدم مرا نشناخت، گفت چرا بیرون ایستادهاید؟! چنان روبوسیای با من و چند نفری که مثل گداها دم در ایستاده بودیم، کرد و چنان توی بغل گرفتمان، که احساس کردیم صد پله ما را برد بالا، احساس غرور و شخصیت کردیم. معلوم بود حسین آنجا همه کاره است چون همه از او اطاعت میکردند. بعدها فهمیدم حسین توی دل همه بود، همه دوستش داشتند.
یکی دو هفته بیشتر حسین آنجا نماند و با اولین گروهها رفت خط اول جبهه سوسنگرد و بعداً هویزه.
حسین قبل از جنگ درسهایی از نهجالبلاغه را میگفت و من نمیدانستم چقدر نهجالبلاغه از مشکلات امروز ما و راه حلشان میگوید.
حسین یک روز در هفته هم در رادیو اهواز کلاس نهجالبلاغه داشت. یادم هست با همان لباسهای خاکی و گِلی از هویزه میآمد اهواز، میرفت رادیو نیم ساعت از نهجالبلاغه میگفت و همان پخش میشد. یعنی حسین در منطقه و در میان تیراندازیها هم همچنان مطالعه میکرد.
اما ۱۶ دی سال ۱۳۵۹ که هنوز سه ما بیشتر از جنگ نمیگذشت اتفاق عجیبی افتاد. روز قبل، عملیاتی با مشارکت ارتش شروع شده بود که موفقیتهای خوبی هم بهدست آمده بود، عراق از منطقه هویزه عقب رانده شده بود. روز دوم عملیات، حسین و کل نیروهایش جلوتر رفتند تا پیشروی را کامل کنند، اما عقبه بیخبر تصمیم گرفت عقب نشینی کنند.
و هیچکس هم نفهمید چرا. حسین ماند، با غفار، با حکیم، با دهشور با خیلی نیروهایی که هر کدام دنیایی شجاعت و بزرگی در دلشان بود. بسیاری از نیروهای حسین دانشجوهای اعزامی از تهران و شهرهای بزرگ دیگر بودند. محمدعلی حکیم میدانم دانشجوی پزشکی بود و بقیه هم دانشجوهایی جوان و زبده.
بیشتر از یکصد تن نازنین میمانند مقابل تانکهایی که نه احساس دارند و نه ترحم.
شاید تصمیم به عقب نشینی، نیمی از آنها را نجات میداد. اما آنها باور نمیکردند قرار است همه دستاوردهای آن دو روز، که با شهادت بسیاری بهدست آمده بود، رها شوند. همین شد که ماندند آنجا. همان جایی که فقط صدای تیر خوردن یکی یکیشان به گوش میرسید.
همه شهید شدند. و همان جا ماندند، تا ماهها. به همین سادگی. و کسی نفهمید آنها چطور مقاومت کردند، چطور جنگیدند، چه گفتند، چه شوخیهایی با هم میکردند و چه قرارهایی با هم گذاشتند. هیچکس نفهمید چه سرمایههایی آن روز فدا شدند تا به عهدشان باقی بمانند. تا ما بمانیم همان عقب.
اگر سری به خوزستان زدید حتما به هویزه هم بروید و مقبره آن دوستان که بعدها همانجا به خاک سپرده شدند را زیارت کنید. آنها لحظههای سختی را گذراندند. انتخاب بین آرامش روح یا آرامش جسم. که به هر دو رسیدند.
انتهای پیام/ 141