به گزارش گروه سایر رسانههای دفاعپرس، «جواد کلاته عربی» یکی از نویسندگان و فعالان حوزه دفاع مقدس در یادداشتی کتاب «یک محسن عزیز» را در سه مطلب نقد کرد و نوشت:
در یادداشتهای قبلی به چند نکته درباره بخشهایی از کتاب «یک محسن عزیز» اشکال کردم؛ به چگونگی انتخاب راویها؛ به غلبه بیقاعده برخی روایتها و مغفول ماندن برخی روایتهای دیگر؛ به چگونگی پرداخت داستانی و شاعرانه متن؛ و به مسائل دیگر. از طرفی، میدانیم که «یک محسن عزیز» (در مقطع بررسی ما) روایت زندگی یک «رزمنده» در بستر حوادث جنگ است؛ یعنی این کتاب، یک شخصیت محوری دارد؛ یعنی قهرمانی که نویسنده علی القاعده باید پابه پای او حرکت کند و قاب قلمش را روی او متمرکز کند؛ یعنی کشف نسبت و رابطه میان این شخصیت و دیگر بازیگران و کنشگرانی که در صحنه رویدادهای مربوط او، حضوری فعال دارند؛ و در نهایت، یعنی ماجرای شخصیت پردازی در زندگی نامه نویسی داستانی.
بنا بر این فرضیات، نگارنده این سطور، اشکالها و تخطیهای مذکور در دو یادداشت پیشین را فراتر از مسئله اختلاف نظر در ذکر خاطرات و جزییاتِ جنگ یا عدم رعایت اصول مستندنگاری میبیند. به نظر، مسئله اساسی، نوعِ مدیریت، چینش و انتخابهایی است که در یک فضای شیفتگیِ نامتعارف و مدیریت نشده، شخصیت قهرمانی متناسب با همان فضا را پرداخت و معرفی کند. اینجاست که کم رنگ و بی اثر کردن، تضعیف و یا حتی تخطئه شخصیتهای پیرامونی و دیگر کنشگرها در صحنههای حضور یک محسن عزیز، معنا پیدا میکند و قابل بررسی میشود.
بهتر است به مصداقها بپردازیم:
ماجرا از جایی شروع میشود که محسن و نیروهایش نباید در مسئله اعزام، «تحت» نام تیپ ۲۷ و فرماندهی احمد متوسلیان معرفی شوند. یعنی آنها نه از سرِ یک تابعیتِ از پیش تعیین شده، بلکه بر اثر رفاقت پیشین و احتمالِ اینکه بچههای تهران بیشتر با روحیات هم آشنا هستند، خودشان ترجیح بدهند تیپ ۲۷ را در یک شرایط غیرطبیعی (ایستادن اشتباهی قطار در جلوی پادگان دوکوهه) انتخاب کنند.
البته، این «تحت نام تیپ ۲۷ نبودن» فقط یک نتیجه گیری از روایتِ راوی مورد علاقه نویسنده از یک واقعه ساده نیست. متن یک محسن عزیز در مقطع بررسی شده، مدام در پی یادآوری و اثباتِ یک جایگاه رفیعِ فرض شده نامعقول و نامتعارف برای محسن، و به رخ کشیدن آن در برابر فرماندهان دیگرِ حاضر در صحنهها و به خصوص در برابر احمد متوسلیان (فرماندهِ محسن و فرمانده تیپ ۲۷) است و همچنین، کوچک شمردن آنها.
در ماجرای بلتا (تا جایی که خالقی میداند) متوسلیان باید قبل از دستور خیز سه ثانیه، «از جلو دودست نظام» بدهد تا شرایط انجام خیز سه ثانیه برای نیروها آماده باشد. اما متوسلیان، دانسته یا نادانسته این کار را نمیکند و در حقیقت، این خود اوست که باعث میشود نیروهای محسن نتوانند خیز را به درستی انجام بدهند.
چیزی که در صورتِ علم متوسلیان به لزوم صادر کردن دستورِ «از جلو دودست نظام»، بهانه تراشی و نیّت ناصوابِ او را القا میکند و در صورت عدم علم و آگاهی به آن مسئله، عدم صلاحیت نظامی او را. در ادامه، ماجرای دستور خیز متوسلیان به خودِ محسن و تمرد او سانسور میشود؛ مسئلهای مهم که برای وجهه محسن به عنوان قهرمان داستان از سوی نویسنده مناسب دیده نشده است؛ و مسئلهای که روی آن حساب ویژهای برای متهم کردن و تخریب چهره احمد متوسلیان باز شده است. اما بعد، بلافاصله بعد از ترسیم فضای بدی (اجرای نادرست خیز توسط نیروها) که مسببش خود حاج احمد دانسته شده، دستور فوری متوسلیان برای بازداشت و تحویل گرفتن اسلحه محسن، فضا را به سمت القای بی منطقیِ محض و عصبانیتِ افسارگسیخته متوسلیان میبرَد و تهِ این ماجرا، در کنار یک متوسلیانِ بهانه جو، بی صلاحیت، عصبی و بی منطق، یک محسن صبور، مظلوم و محقّ از کار درمی آید. اما ماجرا به اینجا ختم نمیشود! نویسنده بلافاصله یادآوری میکند که «اگر حاج احمد از نظر سازمانی فرمانده محسن محسوب میشود، اما محسن هم مثل او یکی از فرماندهان مؤثر و موفق غرب بود.»
و چند جمله بعد، با طرح این سؤال عجیب و غریب که «مگر قرار نبود قبل از حاج احمد، او فرمانده تیپ باشد؟»
و سؤالهای متعددِ پیش از آن، اساساً به سمتی میرود که مشروعیت و مقبولیت متوسلیان، به عنوان فرمانده کنونی تیپ ۲۷ هم در نظر مخاطب، زیر سؤال برود. در نهایت، از انتهای ماجرای تلخی که بر اثر دو تمرّد وزوایی از دستور متوسلیان (لزوم تمرین نظامی تمامی گردانها تا ساعت ۱۸ هر روز ـ عدم اجرای دستور خیز توسط محسن) پیش میآید، یک محسن «عزیز» از کار درمی آید.
در شب عملیات، محسن و گردانش گم میشوند و این مسئله میتواند مأموریت گرفتن یکی از مهمترین اهداف عملیات فتح المبین (توپخانه سپاه چهارم عراق) را با مشکل جدی روبه رو کند. اما نویسنده با پا گذاشتن در یک فضای فوق احساسی، غیرمتعارف و غلو آمیز، نه تنها نقیصه مهمِ گم شدن گردان هشتصدنفره وزوایی را از ذهن مخاطب دور میکند، بلکه با بستن امیدِ زمین و زمان به شخص محسن وزوایی، او را در قامت نه فقط قهرمان یک داستان، بلکه یک فراقهرمان و حتی ناجی یک ملت معرفی میکند. به این عبارتها توجه کنید: «نه تنها این هشتصدنفر که بعد از خدا امیدشان به محسن بود، هزاران نفر نیرویی که آن شب منتظر رمز عملیات بودند هم امیدشان به محسن بود. حاج احمد و حسن باقری و محسن رضایی و صیاد شیرازی هم امیدشان به محسن بود. امام هم که احتمالاً آن وقت شب پای سجاده اش برای پیروزی رزمندهها دعا میکرد، امیدش به محسن بود. مردم ایران هم بعد از خدا امیدشان به محسن بود. نه فقط مردم سال شست و یک، که مردم دهه هفتاد و هشتاد و نود هم.» ۶ حالا این سوال که «چرا یک فرمانده گردان باید در شب عملیات گم شود؟» از ذهن مخاطب به کلی دور میشود. سؤالی که البته برای فرمانده وقت اطلاعات عملیات تیپ ۲۷ (شهید عباس کریمی) و فرض الله شاهین راد (فرمانده تیپ ادغامی ارتش) باقی مانده بود.
نویسنده حتی در روایتِ صحنه «درگیری بین محسن و سه نفر از نیروهایش، با ششصد! نیروی عراقی در منطقهای به وسعت دو کیلومتر» هم تردید نمیکند. او مانند مواجهه با یک «متن مقدس»، با گذر از چگونگی رخ دادن این اتفاق محیّرالعقول، به هیچ وجه نگران فهم مخاطب دهه نودی و دست آویز قرار گرفتن آن توسط برخی مخالفان اینگونه مسائل نیست. درست مثل همان وقتی که «چند هزار! گلوله تانک به محسن وزوایی میزنند» و او از نیاوردن این جمله راوی اش هم صرف نظر نمیکند.
آنچه (به صورت مبهم و بی جزئیات) دخالتها و راهنماییهای وزوایی در جریان جلسه سازمان دهی دو تیپ ادغامی ۲۷ و ۲ (از لشکر ۲۱ حمزه ارتش) در جهت برطرف کردن ناهنماهنگی بین آنها خوانده شده هم ماجرایی است.۸ مسئلهای که با حضور احمد متوسلیان، فرض الله شاهین راد و کادر فرماندهی ردههای ستادی تیپها در آن جلسه، جایی برای نقش آفرینی یک فرمانده گردان باقی نمیگذارد.
در جایی ادعا میشود که گردانهای تیپ ۲ ارتش مستقلاً و بدون هماهنگی با تیپ ۲۷ اقدام به عملیات میکنند و در همین خلال، دچار اشتباه و اشکالاتی میشوند و این محسن وزوایی است که آنها را از دادن تلفات، نجات میدهد. در فضای مبهمی که اصلاً معلوم نیست دقیقاً چه اتفاقی افتاده، این محسن است که احساس مسئولیت میکند، تذکر میدهد و شبیه رسول الله، «لعلّک باخع نفسک» وار، «انگار میخواهد خودش را به خاطر آنها هلاک کند!» در این مجال دو سه صفحهای ۹، شخصیت اصلی کتاب، (با ابهامات فراوان و بدون ارائه جزییاتی از نحوه عملکرد او) فراتر از یک قهرمان و در قامت فعّال مایشائی توصیف میشود که یکه تاز عرصه فرماندهی در میان فرماندهان دو تیپ ادغامی است و احمد متوسلیان و فرض الله شاهین راد (فرماندهان این دو تیپ)، بی خبر از همه جا و گم و گور.
اما یک مسئله عجیب تر! در روزهای بعد و در ادامه عملیات فتح المبین، در جریان شناساییهای محسن وزوایی، او به تنهایی متوجه رفت و آمد دو هلیکوپتر به سمت نیروهای عراقی میشود. با عجله برمی گردد به طرف خط خودی و خودش رأساً با فرمانده تیپ ۲ ارتش برای گرفتن آن موضع عراقیها هماهنگ میکند! (مسئلهای که از نظر قواعد نظامی و دست کم، بر اساس ملاحضات فرمانده ارتشیِ شناخته شده تیپ ۲، امر بسیار عجیب و دور از ذهنی مینماید.) جایی که نویسنده گویی خودش صدام را به عینه دیده و به حضورش در آن صحنه، ایمان کامل دارد! همه چیز برای انجام یک عملیات غافلگیرانه و دستگیری صدام آماده است، اما «وزوایی از آنها نیست که جوگیر شود.» میرود از قرارگاه اجازه بگیرد.
فرماندهان، اما یک سر دارند و هزار سودا و در آن گستردگی اتفاقات، قدرت تمرکز بر طرح ضربتی محسن وزوایی برای دستگیری صدام را ندارند و دیر به او اعلام میکنند که «برید عمل کنید.» ۱۰ با همین پیش فرضهای مبهم، قابل خدشه و کاملا روی هوا، نویسنده در باب اینکه محسن افتخارِ به اسارت گرفتن شخص صدام را از دست داده است، قلم فرساییها میکند و از عوض نشدن سیر تاریخ (بر اثر این تعلل فرمانده اش ـ فرماندهانش) شکوهها سر میدهد. در اینجاست که مخاطب کاملاً حق دارد قهرمان داستانِ نویسنده را برای کارِ نکرده اش بی نهایت بستاید و نیز، فرمانده و فرماندهانِ قهرمانِ داستانش را بی نهایت مذمت کند. البته، کم پیش نمیآید که محسنِ کتاب، قهرمانِ کارهای نکرده اش باشد!
شخصیت محوری کتاب، در یک رویداد دیگر هم بر اثر ناکارآمدی فرمانده اش، نزدیک بود تمام تلاشهای نزدیک به نتیجه اش، بر باد رود. فردای همان روزی که محسن افتخار دستگیری صدام را از دست میدهد، حسین خالقی خبر فرار دشمن را (در یک موضع) به محسن وزوایی میدهد. وزوایی سریع نیروهای خودش و گردان ۱۶۹ ادغامی «که خدا لعنتش کند» را وارد عمل میکند. «ماجرا دوغی میشود» و محسن وارد عمل میشود و دو گردان را تحت امرش درمی آورد و سر وقت عراقیهایی میرسد که در حال فرار بودند.
درست همین موقع، احمد متوسلیان به وزوایی بی سیم میزند که «چرا بدون دستور عمل کرده اید؟» حال اینکه به ادعای راوی، این عملیات قبلاً با او هماهنگ شده بوده و حاج احمد میدانسته آنها تا کجا پیش رفته اند. از اینجا به بعد، نویسنده در حالتی که رویش را مثلاً به طرف دیگری کرده و رویش نمیشود مستقیم و رودررو یقه حاج احمد را بگیرد، چند سؤال عتاب گونه از زمین و زمان میپرسد و در حالی که احساس میکند حقانیت محسن را به تمامه اثبات کرده، عرضه میدارد: «پاسخ محسن به (چرا بدون دستورِ؟) حاج احمد، خیلی متواضعانهتر و بیچک و چانهتر از این حرفها (یعنی مؤاخذههایی که خودش نسبت به حاج احمد مطرح کرده) بود»؛ «محسن گفت: به هر حال ما اعلام کردیم که حاضریم برگردیم.» و آنگاه است که محسن را متمکّن وادی «اطاعت» در مقابل فرماندهاش میداند. بعد هم در ادامه ماجرا، از تغییر نظر احمد متوسلیان، یک فرماندهِ مذبذب، حرف میزند؛ «حالا که دیگه رفتی میگی؟ کارتو بکن.» ۱۱ حالا خودتان «عزیز» و «غیرعزیز» را در این فضای ترسیم شده، بین این فرمانده تیپ و فرمانده گردان، تقسیم کنید.
در پایان، به نظر نگارنده، شخصیتِ قهرمان اصلی کتاب (یک محسن) در فضای شیفتگیِ نامتعارف و مدیریت نشده از سوی نویسنده و در بستری غیرمستند، تحریف شده، شاعرانه و غلوآمیز، ساخته و پرداخته (عزیز) میشود. مسئلهای که نه تنها مزیتی برای شهید بزرگوار، محسن وزوایی نیست، بلکه با یک نگاه معقول و منطقی (حتی در مقام یک مخاطب جدی ادبیات دفاع مقدس و نه کارشناس ادبیات و یک رزمنده مطلع) جفایی در حق اوست.
جالب اینکه که محسن وزوایی به عنوان یکی از فرماندهان مطرح غرب، در سراسرِ کارنامه درخشان فعالیت هایش، چنان عزیزبودنِ اصیلی دارد که اساساً نیازی به این نوع ساخته و پرداخته شدن، نداشته باشد. حال سؤال این است: آیا مخاطب نسل امروز دنبال یک داستان و یک قهرمان با هزینههای اینچنینی است؟
منبع: فارس
انتهای پیام/ 900