به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، «حمید داودآبادی» رزمنده جانباز و پژوهشگر دوران دفاع مقدس، در دلنوشتهای خطاب به دوستان شهید خود، در صفحه اجتماعی خود نوشت: «آن شب یعنی ۸ بهمن ۱۳۶۵، در سهراه مرگ «شلمچه»، تو در کنار «احمد بوجاریان»، باهم پریدید و رفتید. چهار روز بعد، یعنی ۱۲ بهمن، اولین روز دهه فجر، ما، امّا شما را گذاشتیم و رفتیم.
برگشتیم به خانه. پدر پیرت، عکس دونفره من و تو نوجوان ۱۶ سالهاش را قاب کرده و به دیوار اتاقش زده بود. هرچه میگفتیم که پدر جان، پیکر «سید محمد» چهار روز کنار ما بود...؛ ولی نشد بیاریمش عقب. لبخند تلخی میزد و میگفت: خدا را چه دیدی، شاید «سید محمد» زنده مانده باشه...
چندین سال پدرت چشمانتظارت ماند و همواره منتظر صدای زنگ در بود که بیایی و آرزو به دل رفت.
۱۰ سال بعد یعنی سال ۱۳۷۵ که استخوانهایت را بازآوردند، پدرت، امّا نبود که زیر تابوت سبکت را بگیرد و غریبانه تشییعت کند!
من، بودم، امّا هم در کنارت در «قلاویزان» مهران که با هم عکس گرفتیم. هم در «شلمچه» شبی که وداع کردی و رفتی. هم در کنار پدرت که بوی تو را از من استشمام میکرد. هم در تشییع پدرت و هم در معراجالشهداء بر بالینت پس از ۱۰ سال که آمدی!
سید محمد هاتف! عزیز دل، خودت خوب میدانی لاف رفاقت نزدم؛ دوستت داشتم، خیلی هم، رفیق نیمهراه هم نبودم؛ بعد از تو، همچنان راهت را ادامه دادم و رفتم جبهه. الان هم که ۳۳ سال از جداییمان میگذرد، همچنان به یادت هستم و برایت میسوزم.
بیا و تو رفیق نیمهراه نشو! یادت هست آن شب در ارتفاعات «قلاویزان» که «عقد اخُوّت» بستیم؟ قول دادی هر که زودتر رفت، آنقدر دم در بهشت منتظر بماند تا آن یکی بیاید.
آن شب آخر در «شلمچه» که اشک از گونههایت جاری بود و من قطرات اشکت را میچشیدم، باز همان را با هم تکرار کردیم. حالا ۳۳ سال است که رفتی، انگار همین دیشب بود که موشک کاتیوشا، تو و «بوجاریان» را خدایی کرد.
حالا من منتظر هستم؛ نه، نمیخواهم به خوابم بیایی، رفاقت را تمام کن، شفاعتم کن. نمیخواهم منتظرم باشی؛ بس است ۳۳ سال، بهشت را نمیطلبم که بهشت من، در کنار شما بودن بود؛ مصطفی، سعید، علی، نادر، کیوان، جعفر، سید محمد و... وصل را میجویم؛ چون خود شما که فقط به وصال راضی میشدید، هرچه باشد، از دوستان آموختهام رسم رفاقت را.
بیا و با دستهای قلم شده استخوانیات، دستم را بگیر و با خود ببر؛ یادت است وقتی کنارت مینشستم، چقدر احساس آرامش و سبکی میکردم؟ خیلی وقت است که نیستی. حق بده خسته باشم و بیآرامشِ تو!
آقا سید! تو را به جان مادرت حضرت زهرا (س)؛ بیا و آرامشم بخش، آرام جانم شو، تنهاییام را درمان کن، ۳۳ سال انتظار و سوختن و ساختن بس نیست؟!»
انتهای پیام/ 113