حاج «علی فضلی» به نیروهایش می‌‌گفت زن‌داری بلد باشید

حاج «علی فضلی» در دوران دفاع مقدس می‌گفت که اگر خانم کسی بیاید اینجا شکایت شما را بکند، من می‌دانم و شما. یک‌بار میلاد حضرت زهرا (س) بود، سردار فضلی بچه‌ها را جمع کرد و گفت برای روز زن چه می‌خواهید به همسران‌تان هدیه بدهید. بچه‌ها با شوخی و خنده گفتند ما پول نداریم.
کد خبر: ۳۸۲۹۱۲
تاریخ انتشار: ۱۷ بهمن ۱۳۹۸ - ۱۱:۴۷ - 06February 2020

به گزارش گروه سایر رسانه‌های دفاع‌پرس، سردار سرتیپ پاسدار حاج «علی فضلی» از جمله فرماندهان دوران دفاع مقدس است که پس از جنگ هم دست از جهاد و مبارزه برای خدا برنداشت و نمی‌دارد. «حاج علی فضلی» علی‌رغم سبک زندگی نظامی‌ای که دارد، اما بسیار خوش برخورد و گرم با مخاطبان خود برخورد می‌کند. سردار علی فضلی در فتنه‌های مختلف نیز با مدیریت‌های به جا و درستش توانسته جلوی بسیاری از خسران‌ها را در جامعه بگیرد.

این فرمانده دوران دفاع مقدس اکنون مدتی است بر اثر بیماری ناشی از جراحات جنگ در بستر است. به همین علت فرصت را مغتنم شمردیم تا با دوستان و همرزمانش در مورد شخصیت او صحبت کنیم. در گفتگو با «اکبر باقری» از همرزمان حاج علی سعی شده تا با زوایای دیگری از اخلاق این سردار رشید اسلام آشنا شویم. وی ۱۲ سال مسئولیت مخابرات لشکر ۱۰ سیدالشهدا (ع) را بر عهده داشته است.

حاج «علی فضلی» به نیروهایش می‌‌گفت زن‌داری بلد باشید

شما دنبال من آمدید یا حاج فضلی فرستاده دنبالم؟

بنده از سال ۶۷ تا زمانی که سردار علی فضلی از لشکر رفت به عنوان مسئول مخابرات کنار ایشان بودم. با توجه به اینکه مخابرات یک رکن اساسی در لشکر نظامی است سردار فضلی بسیار خودشان در این حوزه حساس بود، خیلی از جلسات که می‌رفت، اصرار داشت من هم همراهش بروم.

وقتی حاج علی بعد از ماجرا‌هایی که در لشکر اتفاق افتاده بود فرماندهی را بر عهده گرفت او را کم و بیش می‌شناختم. چندباری در سپاه تهران دیده بودمش، همچنین در بعضی از عملیات‌ها، در یگان‌های دیگر او حضور داشت. البته ارتباطم با سردار فضلی مستقیم نبود. اوایل سال ۶۷ با توجه به اینکه لشکر مسؤول مخابرات نداشت و حاج علی به موضوع ارتباطات بسیار اهمیت می‌داد، معاون خود مرحوم حسین پروین را فرستاد نیروی هوایی سپاه با من صحبت کند. آن زمان سپاه تهران با نیروی هوایی ادغام شده بود و من مسؤول ارتباطات الکترونیک کل نیروی هوایی بودم. آن روز نزدیک غروب بود، داشتم وسایلم را جمع می‌کردم بروم خانه، دیدم سردار حسین پروین و سردار اکبر نوجوان آمدند با من کار دارند.

نوجوان من را صدا زد و گفت: حاج اکبر بیا حسین پروین آمده جلوی ساختمان در ماشین کارت دارد. آن زمان حاج اکبر نوجوان یک پیکان داشت، با هم رفتیم داخل ماشین، بعد از سلام و احوالپرسی، مرحوم پروین بدون مقدمه گفت: حاضری بیایی لشکر ۱۰ و مخابراتش را تحویل بگیری؟ گفتم: برای من افتخار است بیایم، اما یک سؤال دارم، شما دنبال من آمدید یا سردار فضلی فرستاده دنبالم؟

مرحوم پروین گفت: چه فرقی دارد؟ گفتم: فرقش در این است شما جانشین هستید و او فرمانده است. من به اقتضای کار مخابرات مستقیم کارم با فرماندهان است. حسین پروین گفت: سردار فضلی شخصاً مرا فرستاده بیایم دنبال شما. از سردار کوثری و دیگران کار‌های شما را استعلام کرده و از یگان‌های قبلی هم که بودید پرس و جو کرده و به این نتیجه رسیده که شما بیایید مخابرات لشکر. گفتم: باشه، ولی اجازه بدهید چند روزی بررسی کنم. حاج حسین قبول کرد و گفت: دو روز بعد تماس می‌گیرم.

حاج «علی فضلی» به نیروهایش می‌‌گفت زن‌داری بلد باشید

از هر که پرسیدم گفت: نرو لشکر

فرماندهان قبلی لشکر ۱۰ سیدالشهدا (ع) از شهید موحد دانش گرفته تا محمد خزاعی روش کاری خودشان را داشتند. سردار فضلی هم روش خاص خودش را داشت. موقع بررسی جوانب رفتنم از هر کسی که با او کار کرده بود پرسیدم، می‌گفت: نرو، دلیلش را که جویا می‌شدم، می‌گفتند حاج علی فضلی در کار بسیار جدی و قاطع هست.

مثلا اگر موقع عملیات به شما بگوید کاری بکن، بگویی نیرو یا امکانات ندارم، اصلاً قبول نمی‌کنند، به خاطر همین با این وضعیت شما به لشکر نرو، چون به مشکل می‌خوری. برای من بعد از شنیدن این صحبت‌ها شک ایجاد شد. نمی‌دانستم بروم یا نه، برای همین رسیدم به اینکه استخاره کنم، می‌خواستم ببینم قرآن چه جوابی می‌دهد.

رفتم خدمت آیت‌الله ربّانی نماینده مقام معظم رهبری که خمس و زکات می‌گرفتند و خودشان پدر سه شهید بودند، ۱۰ سالی می‌شود به رحمت خدا رفتند. آیت الله ربانی استخاره‌های دقیقی می‌کرد و قبل از اینکه بخواهد استخاره بگیرد می‌پرسید برای چه کاری می‌خواهی. وقتی با او تماس گرفتم و خواستم برایم استخاره کند، بلافاصله پرسید می‌خواهی جایی مسؤولیت بگیری؟ پرسیدم: حاج آقا شما از کجا می‌دانید؟ ایشان گفت: جواب مرا بده. گفتم: بله. گفت استخاره‌ات خوب آمده، اما مشقت زیادی در آن است. اگر طاقت می‌آوری و مشقت را تحمل می‌کنی قبول کن. گفتم ممنون حاج آقا. به خودم گفتم وقتی از طرف خدا مسئله خوب آمده، باید مشقتش را قبول کنم.

این‌جور شد که من با حاج آقا آشنا شدم و در این چند سال از نزدیک با هم کار می‌کردیم.

مخابرات وضعیت خوبی نداشت

با رفتنم به لشکر ۱۰ متوجه شدم مسؤول مخابرات قبلی این کاره نبوده، سردار فضلی او را به ناچار گذاشته بود و مخابرات وضعیت داغانی داشت. نزدیک چهار ماه مرخصی نیامدم و فقط برنامه‌ها را جفت و جور می‌کردم. سردار فضلی وقتی کار مرا از نزدیک دید، دیگر رهایم نکرد. وقتی گفتم مأمورتیم تمام شده می‌خواهم بروم، گفت: نمی‌گذارم. حتی وقتی جنگ تمام شد، از شورای امنیت ملی آمدند دنبالم برای بحث تأمین امنیت ارتباطات‌شان، سردار فضلی گفت: حتی اگر از محسن رضایی نامه بیاوری، نمی‌گذارم بروی.

حاج «علی فضلی» به نیروهایش می‌‌گفت زن‌داری بلد باشید

تو و اکبر (من) را می‌اندازم بازداشت‌گاه

سردار فضلی وقتی جدی می‌شد و میخواست کاری را انجام بدهد کسی جلودارش نبود. این اخلاق او دستم آمده بود. وقتی مطلبی را می‌گفت، اگر هزار هم دلیل و برهان می‌آوردی که نمی‌شود انجام دهیم، می‌گفت من نمی‌دانم باید بروی و انجامش دهی. ولی اخلاق من هم اینطور بود که می‌گذاشتم آرام که می‌شد و نیم ساعت یک ساعتی که می‌گذشت می‌رفتم مطالبم عقلی و منطقی مطرح میکردم و ایشان قانع می‌شد. مثلاً یک روز رفتم دیدم به معاون من گفته ۴۸ ساعت به شما فرصت می‌دهم دکل مخابراتی را از فلان جا بِکَنید صد متر آن‌طرف‌تر بگذارید. دلایلی برای خودش داشت، اما این یک کار فنی و تخصصی بود. به معاون من گفته بود اگر خودت و رئیست این کار را انجام ندهید، تو و اکبر (من) را می‌اندازم بازداشتگاه. معاونم یک مقدار ترسیده بود و با من تماس گرفت. خودم را رساندم و گفتم کِی به شما این حرف را زد؟ متوجه شدم تازه.

به خودم گفتم بگذار چند دقیقه‌ای بگذرد و آرام شود. بعد از یکی دو ساعت رفتم پیش سردار، مسؤول عملیات هم همانجا نشسته بود. حاج علی خیلی مرا تحویل گرفت. پرسیدم حاج آقا مثل اینکه شما دستور دادید این دکل را ۴۸ ساعته جابجا کنیم. گفت: بله، به جانشینت گفتم، خواستم به شما هم پیغام دهد. گفتم: به روی چشم، اصلاً چرا می‌گویید ۴۸ ساعت؟ من این کار را ظرف چند ساعت برای شما انجام می‌دهم. گفت: یعنی چه؟ گفتم: جرثیقل می‌آورم، می‌اندازم بالا، بالای دکل را می‌گیرد، بلند می‌کند، کنده می‌شود، می‌رود جایی که مدنظر شما است می‌گذارد زمین، ولی یک، اما دارد.

گفت: چه امایی؟ گفتم: این دکل کار تخصصی است. خود فندانسیون آن در یک هفته باید خشک شود. بعد فنداسیون از لحاظ فنی باید زوایای ۴۵ درجه را رعایت کند که شما باد را به سرعت ۲۰ می‌بینید، ولی وقتی می‌رود بالای ۶۰ متر دکل، سرعت خیلی بیشتر می‌شود یعنی حدود سه برابر؛ بنابراین کسی که می‌رود آن بالا آنتن بزند، اگر بیفتد، من جوابگو نیستم، یا اگر ارتباطات ما قطع شود یا خللی ایجاد شود، مسئولیتش با من نیست. اما شما می‌گویی فرمانده‌ای، من هم می‌گویم به روی چشم.

یک دفعه به قول ما باد سردار خوابید و گفت: نمی‌دانم، هر کار می‌خواهی بکن، اما این دکل نباید اینجا بماند. گفتم پس شما اجازه بده من مسؤول نصب و راه‌اندازی‌ام را بیاورم، آن را طراحی کند، بعد بیایم کار انجام بدهم. به من گفت هر کار می‌خواهی بکن، جوابش را برایم بیاور. آمدم رفتم طراحی کردم و انگار یک ماه طول کشید. وقتی گفتم دکل آماده است، حاج علی آمد دکل را افتتاح کند، به یکی از بچه‌ها گفت برو یک گوسفند بخر بیاور پای دکل قربانی کنیم که بچه‌ها وقتی می‌روند بالا مصون بمانند. بعد خیلی تشکر کرد و چند روز تشویقی برای بچه‌ها نوشت.

حاج علی روی رمز خیلی حساس بود

سردار فضلی وقتی در یکسری مسائل تصمیم می‌گرفت، کسی نمی‌توانست حرف بزند. هیچ فرمانده‌ای نمی‌توانست مقابلش بایستد. در مسائل بسیار ریز می‌شد. مثلاً کد رمزی که می‌نوشتم و آماده می‌کردم برای استفاده در عملیات، حاج علی می‌گفت باید شخصاً امضا کنم، بعد رفتم گفتم شما چرا این کار را می‌کنی؟ شما فرمانده لشکرید و من مشاور ارتباطی شما هستم، پس اجازه دهید کار‌ها را انجام دهم، بعد به عنوان تفویض امضای شما، زیر برگه را امضا کنم؛ یعنی بنویسم سردار فضلی فرمانده لشکر ۱۰ سیدالشهدا (ع) از طرف، اکبر باقری مسؤول مخابرات لشکر ۱۰ و امضا می‌کنم که هم شما سطح‌تان در این زمینه پایین نیاید.

اینگونه بود که اگر مطلب را برایش درست توضیح می‌دادید قبول می‌کرد. روی رمز خیلی حساس بود. می‌گفت برای همین هم اصرار دارم که بیایی و روی اصول کار کنی. در این مدت خیلی با ایشان مچ شده بودم. حتی یکبار هم سر من داد نزد و خیلی رفاقتانه کار را پیش می‌بردیم.

حاج «علی فضلی» به نیروهایش می‌‌گفت زن‌داری بلد باشید

حسین می‌خواهد برود کربلا، شما اجازه می‌دهید؟

سردار فضلی به همه مسائل اهمیت می‌داد. شما ببینید وقتی می‌خواستید فرمانده مخابرات را انتخاب کند، از چند فرمانده سؤال پرسیده بود؛ یعنی در مسائل تخصصی و امنیتی بسیار حساس بود، اما زمان عملیات، شخصاً خودم در قرارگاه‌ها و عملیات‌ها هیچ فرمانده‌ای رعایت رمز را نمی‌کرد، حتی خود سردار فضلی. رمز مقابلشان بود، اما یکسری اصطلاحات به کار می‌بردند. مثلاً می‌گفتند فلانی دیروز با هم کجا بودیم؟ فرمانده پشت خط متوجه می‌شد. او می‌گفت: می‌خواهیم آنجا را مثلا آتش بریزیم، یا اینکه اگر کسی شهید می‌شد نمی‌گفتند به شهادت رسید، یادم هست وقتی حسین اسکندرلو شهید شد، بچه‌ها پشت بیسیم گفتند حسین می‌خواهد برود کربلا، شما اجازه می‌دهید یا نه، این یعنی او شهید شده. یکسری اصطلاحاتی بود که آن‌ها به کار می‌بردند.

ماست‌فروش آن‌جاست؟

یادم هست وقتی یکی از فرماندهان ارتباطی بعثی دستگیر شده بود، می‌گفت هر کد و رمزی با هر ترفندی که بوده، ما در کمتر از یک ساعت قفل آن را می‌شکستیم، اما در بعضی موارد گیر می‌کردیم. می‌پرسیدیم مثلاً کدام موارد؟ می‌گفت: اصطلاحاتی را که بین خودتان گذاشته‌اید. این خیلی سخت بود. من از او پرسیدم مثلا ما بیش از پنجاه گویش زبانی در ایران داریم، ترک و لر و یزدی و عرب و بلوچ و کرد و ...، وقتی این‌ها پشت بی‌سیم صحبت می‌کردند شما چه می‌کردید؟ می‌گفت ما برای تمام گویش‌های شما در اتاق عملیات آدم داشتیم که خود این کمکی به من کرد برای رعایت نکات امنیتی.

یکبار در یک عملیات دو نفر یزدی با هم صحبت می‌کردند، لحن‌شان طوری بود که انگار چند قند انداخته‌اید داخل یک قوطی، با لهجه خودشان مشغول صحبت بودند. گفتم این چه کاری است که می‌کنید؟ با خیال راحت گفتند: آن‌ها متوجه نمی‌شوند. بلافاصله آن خاطره را برایشان تعریف کردم. لهجه‌ها و کدهایمان حین عملیات استفاده نمی‌شد و یکسری اصطلاحات را استفاده می‌کردند.

سردار فضلی خیلی رعایت این نکات برایش مهم بود. بسیار دقیق بود. در هیچ شرایطی باز و شفاف صحبت نمی‌کرد. مثلاً به فرمانده می‌گفتند: ماست‌فروش. از نیروهایش می‌پرسید ماست‌فروش آنجاست؟ اینگونه بین خودشان هماهنگ می‌کردند.

حاجی از تعجب رنگش سرخ شد

یک روز بچه‌ها از حفاظت اطلاعات مرا صدا زدند و گفتند بیا کارت داریم. وقتی رفتم، گفتند تمام مکالماتی که روی بی‌سیم گفته می‌شود، در حال ضبط شده است، از من خواستند به سردار فضلی بگویم بیشتر مراقب باشد. یک دستگاهی آورده بودند از آلمان که یک چیز جدیدی بود. آ ن موقع جنگ تمام شده بود. وقتی صدای مکالماتش را بردم برای حاجی گذاشتم، تعجب کرد، رنگش سرخ شد و با تعجب پرسید اکبر یعنی آن‌ها اینقدر شنود می‌کنند؟ خلاصه بلافاصله مسؤول دفترش را صدا کرد و گفت: ساعت ۳ بعدازظهر همه فرماندهان به اتاق جلسات بیایند.

همه بچه‌ها جمع شدند و عین گزارشی که من به ایشان داده بودم گذاشت و گفت همه حرف‌های شما را گوش می‌کنند، اگر بفهمم فرمانده‌ای مطلب امنیتی را لو داده و روی بی‌سیم گفته من می‌دانم و شما. بعد به من گفت آقای باقری کلاس می‌گذارند، همه‌تان می‌آیید یاد می‌گیرید که باید چه کار کنید. خیلی از آن‌ها جایگاهشان از من بالاتر بود، اما حاج آقا موظف‌شان کرده بود بیایند. چهار یا پنج جلسه من رفتم پای تخته برایشان توضیح دادم.

شوخی با حسین پروین

سردار فضلی وقتی خیلی داغ می‌کرد، واقعاً داغ می‌کرد. وقتی هم شوخی می‌کرد، بسیار شوخ بود. خدا رحمت کند حسین پروین رفته بود یک حمام صحرایی درست کرده بود. خودش هم رفته بود داشت حمام می‌کرد. حاج علی از آن بالا شامپو می‌ریخت، حسین پروین که متوجه نبود می‌دید که هر چه سرش را می‌شوید باز کف می‌کند. کلافه شده بود. وقتی بچه‌ها خندیدند، متوجه ماجرا شد.

خانم (همسر) کسی بیاید شکایت، من می‌دانم و شما

روی زندگی نیروهایش هم حساس بود. می‌گفت اگر خانم کسی بیاید اینجا شکایت شما را بکند، من می‌دانم و شما. یکبار میلاد حضرت زهرا (س) بود، سردار فضلی بچه‌ها را جمع کرد و گفت برای روز زن چه می‌خواهید به همسرانتان هدیه بدهید. بچه‌ها با شوخی و خنده گفتند ما پول نداریم. گفت نخواستم پول بدهید، پیشنهاد بدهید چه بخریم. هر کسی پیشنهادی داد. حاج علی گفت هیچ‌کدامتان بلد نیستند زن‌داری کنید. برای هرکدام یک انگشتر می‌گویم بگیرند. فکر می‌کنم آن موقع هر انگشتر ۲ هزار تومان قیمت داشت. برای همه خانم‌ها هدیه خرید و گفت روز زن دست خالی نروید. یعنی «أَشِدَّاءُ عَلَى الْکُفَّارِ رُحَمَاءُ بَیْنَهُمْ» کاملا در حاجی مشخص بود. با همسر و فرزندانش هم که صحبت بکنید همین‌گونه است.

فرمانده بعثی که به دنبال «فضلی» می‌گشت

می‌گویند کسی را که می‌خواهی بشناسی ببین دشمن درباره او چه می‌گوید. این حرف حضرت امام (ره) است. ایشان گفتند اگر دشمن از کسی تعریف کرد بدانید یک جای کارش می‌لنگد.

قدرت فرماندهی سردار فضلی در عملیات کربلای ۵ بسیار بود. این عملیات، عملیاتی بود که واقعاً انرژی همه بچه‌ها را گرفت. فرمانده لشکر ۱۰ گارد ریاست‌جمهوری را اسیر کرده بودند، آوردند داخل قرارگاه. بعد یک مترجم لبنانی آوردند تا حسین الله‌کرم سؤالاتی را از او بپرسد. گاردی‌ها خیلی محکم بودند و بسیار به صدام علاقه داشتند. آن اسیر بسیار جلوی حسین الله‌کرم ایستاد. بعد پرسید اینجا کدام قرارگاه است که من را آوردید؟ گفتند: اینجا لشکر ۱۰ سیدالشهداست. تا این را گفتند، گفت: فضلی؟

حاج علی هم خسته شده بود و گوشه قرارگاه دراز کشیده بود. چشم مصنوعی‌اش را هم درآورده بود. حسین نگاهی به سردار فضلی کرد که یعنی بگویم شما اینجا هستید یا نه؟ سردار رضایت داد. بعد اسیر پرسید کدامیک از شما فضلی هستید؟ حسین الله‌کرم با دست حاج علی را نشان داد.

سرتیپ نگاهی به علی فضلی کرد و گفت خودتان دیوانه‌اید، فکر می‌کنید من هم دیوانه‌ام. تا این را گفت، حسین الله‌کرم خندید و پرسید دیوانه چرا؟ سردار فضلی هم پرسید چرا می‌خندی، حسین گفت این حرف را می‌زند. بعد اسیر گفت این فضلی نیست، الله‌کرم گفت: فضلی است.

حاج علی گفت من فضلی هستم. بعد اشاره‌ای کرد و با دست به تهدید با زبان عربی حرفی زد. مترجم گفت می‌گوید تو پدر لشکر مرا درآوردی. لشکر ۱۰ گارد هر جا عراق گیر می‌کرد می‌آمد گره را باز می‌کرد، اینقدر محکم بود. اما لشکر تو لشکر ما را منهدم کرد! شما ببینید نظر دشمن در رابطه با او چه بود.

حاج «علی فضلی» به نیروهایش می‌‌گفت زن‌داری بلد باشید

منبع: فارس

انتهای پیام/ 113

نظر شما
پربیننده ها