به گزارش خبرنگار دفاعپرس از یزد، مرگ؛ حقیقتی است که انسان در جنگ بی هیچ واسطه ای با آن روبه رو می شود. شاید بتوان گفت جنگ، چهره مرگ را عریان می کند، اما از طرفی انسان را وا میدارد تا از توانایی های پنهان خویش به بهترین وجه استفاده کند.
جنگ در ایران، پزشکان و پرستاران را وادار کرد تا دست به اقدامات پزشکی غیر ممکن بزنند؛ البته غیر ممکن برای خدمات پزشکی ابتدایی و وابسته ما که میراث دوران پادشاهی پهلوی بود. جنگ حتی نگاه آنها را به مرگ و زندگی تغییر داد؛ به مسائل ماورائی، به قدرت انکارناپذیر خداوند و کمکهای بی دریغ او، به ایمانی که در سختترین شرایط به سرباز کمک میکند تا پذیرای دردهای شدید جسمانی باشد. حتی به جایی رسید که پزشکان و پرستاران زیر بمباران شیمیایی و کمبود ماسک، بیمارستانهای صحرایی را رها نکردند و با ایثار سلامتی و جان خود به درمان رزمندگان پرداختند.
«زیبا پاریزی» پرستار دفاع مقدس استان یزد است که خاطرات زیبا و گاها تاثیرگذاری از دوران حضور در جنگ دارد که در ادامه آنرا روایت می کنیم.
دو هفته با گلاب
هنوز فارغ التحصیل نشده بودم که داوطلب امداد به مجروحین، در بیمارستان افشار شدم. بارها پرستار نازنین جوانانی شدم که به دلیل جراحت از ناحیه شکم باوجود جراحی های متعدد، از تب حاصل از عفونت، روزهای بلند جوانی را در آتش، درد و تشنگی، ناکام به شب مرگ پیوند می زدند.
رزمنده ای 22 ساله از اهالی تهران که 20 روز بیهوش بود و در تب حاصل از عفونت زخم های شکمش می سوخت؛ طحال و روده هایش به دلیل اصابت ترکش دچار آسیب های جدی شده بود، در یزد به دست توانمند دکتر حجت دوباره جراحی شد؛ اما شرایط نامناسب بیمارستان های صحرایی او را دچار عفونت و تب 42 درجه ای کرد.
پرستاری از او را عهده دار شدم. دارو و پاشویه کفاف تب او را نمی داد. به لطف آموزه های مادر، معجونی از آب و گلاب بر روی صورت او می پاشیدم که اندکی از خشکی حاصل از تب را برایش جبران کنم. به لطف طبیب لایزال، بعد از 20 روز، معجزه آسا چشم بر زندگی گشود.
شور جبهه در من 20 ساله
سال 1361 که فارغ التحصیل رشته پرستاری شدم، اسب جنگ، ناجوانمردانه بر خاک مقدس وطن می تاخت و ناب ترین انسان های روزگار را با خود به تاراج می برد.
من که با وجود دانشجو بودن، به خاطر کمبود نیرو از همان آغاز جنگ در بیمارستان های یزد، آغاز به کار کرده بودم و با شرایط دردناک مجروحین آشنا بودم، به محض اعلام سازمان بهداری استان، با جان و دل همراه کاروان امداد رسانان یزدی به سمت جبهه های حق علیه باطل در اندیمشک رفتم.
در بیمارستان حضرت ولیعصر (عج) شوش مستقر شدیم. نزدیکتر از ما برای امداد به خط، بیمارستان صحرایی بود که به شکل خاکریزی در زیرزمین حفر شده بود. روزهای پس از عملیات والفجر 4 بود. رزمنده های مجروح که در بیمارستان صحرایی، سریع ترین کمک های اولیه را دریافت کرده بودند برای بستری و یا اعزام بسته به میزان مجروحیت شان، در این بیمارستان می ماندند. گاه پتوهایی در گوشههای اتاق ها و راهروها پهن می کردیم تا امکان رسیدگی پیدا کنیم.
همواره برانکارد رزمندهای که ریه های سوخته از حملات سفاکانه شیمیایی، تنگی نفس و تاول ها و عمق جراحاتش نمی گذاشت بدانم چند ساله است و در حالی که کپسول بزرگ اکسیژنش را بر دوش داشتم می دویدم تا او را برای اعزام به موقع برسانیم. گویی حیات او بر دوش منی بود که با جسم نحیف دختری 20 ساله، نه با پا؛ بلکه با بال های مسئولیت، می شتافتم.
هراس در سنندج
40 روز در بی خبری از خانه و خانواده در سول های که به دور از چشم اغیار با 200تخت مجهز شده بود، در آبان ماه سرد سنندج به سر بردیم. من بودم و خانم حاج محمدی از یزد و چندی بعد خانم مظفری نیز از تهران به پرستاران اضافه شد. کمبود امکانات، فشار کار و بی خوابی گاهی به حدی بود که مجروحین بر ما دل می سوزاندند؛ اما آنچه کار را برایمان دشوارتر می کرد و سرمای سنندج را به جان ما می انداخت، خبرهای فجایع مزدوران کومله و دموکرات بود که بر سر نازنین جوانان ما می آوردند.
در نقاهتگاه، هیچ نیروی بومی نبود؛ زیرا هنوز ترس و وحشت از فاجعه بیمارستان توحید سنندج در وجودمان جریان داشت. گویا نامردان کوردل که از کاربرد هر ابزاری برای نیل به اهداف پلیدشان روی گردان نیستند، به رزمنده سپاهی، برادر یزدان پناه، به جای سرم، کیسه ای ادرار متصل کرده بودند به طوریکه با ورود سم به خون، این جوان که برای دفاع از ناموس ایران به کردستان رفته بود با درد فراوان به شهادت رسید