به گزارش خبرنگار دفاعپرس از یزد، نوشتن از شهدا وظیفهای سخت اما زیبا و دلنشین است. سخت به این دلیل که باید از انسانهایی بنویسی که نمیتوانی بزرگیشان را توصیف کنی و شیرین، که با تمام کوچکی ات از بزرگمردانی مینویسی که تاریخ یادآور زیباترین و شیرینترین لحظات آنان است.
جوانهای پاک و دوستداشتنی ایران اسلامی به عشق امام خمینی (ره) و دفاع از انقلاب و پاسداری از خاک و میهن و ناموس در برابر دشمن تا بن دندان مسلح، کاری ستودنی و غیرقابل وصف انجام دادند تا نامشان در تاریخ برای همیشه جاودانه بماند؛ «غلامرضا کارگر شورکی» از این دست انسان ها است که در جبهه های جنگ از جسم خاکی اش گذشت و اکنون در کسوت جانبازی به بیان خاطراتشان می پردازد؛ در ادامه بخشی از آن خاطرات را مرور می کنیم.
سال 59 بود و من سوم یا چهارم دبیرستان و در هیجدهمین سال زندگی خود بودم. آن روزها دیپلم خیلی ارزشمند بود. توی رؤیای خودم دانشگاه را تصور می کردم و تحصیل در رشته هایی که دوست داشتم. برای من که در روستا و با فقر و تنگدستی بزرگ شده بودم، قبولی در دانشگاه و ادامه تحصیل در رشته مورد علاقه ام واقعاً یک آرزوی بزرگ بود. اما جنگ این آرزو را به باد داد. هرچند بعد از جنگ با وجود جانبازی درسم را ادامه دادم؛ اما جنگ باعث شد تا من و خیلی از جوان های روستا و منطقه که آرزوی تحصیل در دانشگاه را داشتیم، نتوانیم به این آرزو برسیم. هرچند جبهه خودش یک دانشگاه بزرگ بود و وقتی رفتم جبهه تازه فهمیدم دانشگاه اصلی اینجا است. بعضی از بچه ها همان روزهای اول جنگ در دانشگاه جبهه با شهادت شان عزتمندانه فارغ التحصیل شدند.
با شروع جنگ تحمیلی سال آخر دبیرستان بودم. رشته تجربی درس می خواندم و برای دانشگاه آماده می شدم؛ اما گویا قسمت چیز دیگری بود و دانشگاه من جایی در جنوب کشور و در شلمچه بود.
ما بچه های انقلاب بودیم. نمی توانستیم وقتی عراق به کشور حمله کرده است، ساکت بنشینیم. برای همین تصمیم گرفتم به جبهه بروم. خوب می دانستم پدر و مادرم راضی هستند؛ مخصوصاً اینکه بعد از انقلاب پدر به استخدام جهاد سازندگی در آمد و در کارهای عمرانی مثل مقنی گری که بلد بود با جهاد همکاری می کرد. آن روزها هر کس که وارد جهاد سازندگی می شد، باید روحیه اش هم انقلابی و جهادی باشد و با کارکردن در نهادهای دیگر فرق داشت. برای همین پدر خیلی کارکردن در جهاد سازندگی را دوست داشت. از آن روز به بعد پدر همیشه در مأموریت به مناطق مختلف بود و بیشتر هم مناطق مرزی از جمله سیستان و بلوچستان.
با این که سه برادر دیگرم آن زمان جبهه بودند، من هم عازم جبهه شدم خصوصاً اینکه کریم مدتی قبل از من عازم جبهه شده بود. دوری از کریم برایم سخت بود. دلم برایش یک ذره شده بود. تصمیم گرفتم به جبهه بروم. آن زمان تازه تشکیلات سپاه در منطقۀ ما شکل گرفته بود. محمدعلی دهقانی از هم محلی های ما مسئول سپاه منطقه بود. من هم برای ثبت نام رفتم. فکر نمی کردم کار سختی داشته باشم. همین طور هم شد آموزش مقدماتی دیدم و بعد از مدتی اعزام شدم.
قبل از اعزام به منطقه مدتی را با سپاه در میبد در حوزۀ فرهنگی و هنری همکاری داشتم. مثلاً گروه تئاتر تشکیل داده بودیم یا گروه سرود و کارهایی اینچنینی که نقش مهمی در تقویت روحیۀ مردم و رزمنده ها داشت؛ اما من دلم توی منطقه بود مخصوصاً اینکه کریم در نامه هایی که می نوشت از صفای جبهه ها برایم تعریف می کرد.
انتهای پیام/