پروفسور اتریشی در آلمان:

دوست دارم رهبر شما را از نزدیک ببینم

پروفسور اتریشی می‌گفت: دوست دارم بیایم این مرد، (امام خمینی (ره)) را ببینم. ببینم با شما چه کرده است که این‌قدر به او ارادت دارید.
کد خبر: ۳۸۵۳۷۵
تاریخ انتشار: ۰۵ اسفند ۱۳۹۸ - ۰۵:۱۰ - 24February 2020

دوست دارم بیایم رهبر شما را ببینمبه گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع‌پرس، ادبیات داستانی یکی از رسانه‌های بدیع و تأثیرگذاری است که در همه طول تاریخ انقلاب اسلامی نقشی مهم ایفا کرده است و توانسته آثار قابل تأملی را به یادگار بگذارد. ضرورت پرداختن به دفاع مقدس با زبان ادبیات داستانی به‌خصوص حوزه داستان کوتاه می‌تواند بیش از هر رسانه دیگری مؤثر واقع شود. در ادامه دو داستان کوتاه را می‌خوانید که با وجود موجز بودن، بسیار تأثیرگذارند.

صندلی باوفا

«از همان کودکی بارها شنیده بود که صندلی وفا ندارد

بیست‌ودو سالش نمی‌شد که یک صندلی قسمت او شد.

حالا دقیقا بیست‌وهفت سال است که با آن صندلی اخت شده است.

گویا این بار می‌خواهد این قانون نقض شود و این صندلی چرخدار  تا روز شهادتش با او بماند.

پزشک معالج من در آلمان، یک پروفسور اتریشی بود می‌گفت:

من اهل سیاستم، تئوریسین، برای خودم نظریه دارم.

با من خیلی صحبت می‌کرد، از این صحبت‌ها خوشش می‌آمد. یک روز سرتاپای من را عکس رنگی گرفتند و بردند پیش پروفسور «ژوزخ» تا هر شیء خارجی در بدنم هست  مشخص شود.

پرسید: چقدر تیر و ترکش خوردی؟ در بعضی جاها یکیش هم کافی است که طرف تمام کند، تو چرا هنوز زنده‌ای؟

گفتم: دکتر حالا این‌قدر خوش‌اخلاقی، زودتر همین تیکه پاره‌ها رو اینکه سرهم‌بندی کن ما بریم به کارمون برسیم. قربون دستت.

پرسید: کجا می‌خوای بری؟

گفتم: جبهه.

با توجه به نگاهی کرد و گفت: دوست دارم بیایم این مرد، (امام خمینی (ره)) را ببینم. ببینم با شما چه کرده که این‌قدر بهش ارادت دارید.»

گنجشک‌های بابا

«آن روز را خوب به یاد دارم. اواسط زمستان بود. برف سنگین منطقه‌ی «شال» را سفیدپوش کرده بود روی درختان و درختچه‌ها و گل‌های پر از برف بود، پرنده‌ها به‌زحمت جایی برای نشستن پیدا می‌کردند. مهربانی خداوند آشکارا دیده می‌شد. ترم اول دبیرستان بودم. در آن روزهای برفی من و دوستانم و گلوله‌های برف. تعطیل که می‌شدیم،  برف‌بازی می‌کردیم. آن‌قدر سروکله هم گلوله برفی می‌ریختیم که گاهی خانه رفتن فراموشمان می‌شد.

در همین هیاهوی شوق و شادی و بوران برف، زمزمه‌هایی به گوش می‌رسید. دخترشان با من هم‌کلاس بود. یک روز به من گفت: فاطمه یکی از همشهری‌های شما که تهران زندگی می‌کنند به دنبال یک دختر  سیده هستند، ما هم تو را معرفی کردیم.

یکه خوردم، من کجا و ازدواج کجا؟! هنوز شیطنت‌های کودکی‌ام انگار تمام نشده بود.

گفتم: شوخی می‌کنی؟!

اما قضیه جدی بود. یک روز که از مدرسه برگشتم مادرم گفت:

فاطمه قرار است برایت خواستگار بیاید.

مطمئن شدم، اما باورم نمی‌شد.

دلم به اشکی که از چشمان فاطمه سادات بر گونه‌اش غلتید، لرزید.

دلتنگ مهربانی دستانش شدم که بر گردن کودکان دلبندش حنانه و ملیکا حلقه زده بود‌. می‌گریست و می‌گریست. به قول خودش مرتضای خوبش در خان طومان جا مانده بود.‌

خیلی سخت است که از روی دل‌تنگی با عزیزت خداحافظی نکنی؛ به امید اینکه به قولش وفا کند و بازگردد.»

منبع: فرهنگ پایداری شماره 2 صفحه 33

انتهای پیام/ 161

نظر شما
پربیننده ها