به گزارش گروه سایر رسانههای دفاعپرس، وقتی حاج قاسم سلیمانی برای همیشه روزی خور درگاه حضرت حق شد و به شهادت رسید عکسها و فیلمهای زیادی از او منتشر شد. اما در میان همه این عکس و فیلمها یکی از همه بیشتر به چشم آمد.
مردی که به دلیل مسائل امنیتی چهره اش نشان داده نمیشود فقط صدایش را میشنوی، چندین بار از سردار سلیمانی خواهش میکند جلوتر از این جایی که هست نرود. از صدایش پیداست چقدر نگران فرماندهاش است.
تنها چیزی که از این مرد میدانستیم همان نامش بود که حاج قاسم صدایش میکند و میگوید: «آقای اصغر زشته منو از دو تا گلوله میترسانی؟»، اما برای آقای اصغر فرقی نمیکرد یک گلوله یا ۱۰۰ گلوله. او میداند جایی که برای سردار سلیمانی خطر دارد نباید برود. باید خودش جلو بیافتد مبادا گزندی به حاج قاسم که نه فقط فرمانده بلکه مراد او نیز هست، برسد.
شیرینی این فیلم به مکالمه این دو بود. هر چه میدیدی دلت میخواست یکبار دیگر هم ببینی. شاید فراموشت شود دیگر حاج قاسمی نیست که آقای اصغر نگرانش شود.
خواهرش میگفت: «سالها بود که اصغر را درست و حسابی ندیده بودیم. دقیقتر بخواهم بگویم از ابتدای جنگ سوریه. آخرین باری که اصغر با مادر صحبت میکند مکالمه نصفه رها میشود و اصغر از گریه شهادت فرمانده تاب صحبت ندارد.
میگویند وقتی خبر را شنید بدون اینکه حرفی بزند به اتاقی رفت و بدون صداهای های ساعتها گریه کرد.» مگر میشود مردی که سالها عاشقانه در رکابش بود به یکباره او را بگذارد و خودش پرواز کند به اعلی علیین؟ پس حالا اصغر چه کند بدون حاج قاسم؟
یکی دور روز که گذشت خودش را جمع و جور کرد و رفت و دوباره به خط زد. اما این بار انگار جانش به نیمه رسیده و عهدی با فرمانده اش بسته است. درست روزی که یک ماه از شهادت حاج قاسم میگذشت تصاویری منتشر شد که آقای اصغر را نشان میداد. او درست یک ماه بعد از فرماندهاش به شهادت رسیده بود. آقای اصغر که تا پیش از این فقط صدایش را شنیده بودیم رخ نمایان کرد و پرکشید.
چند روزی گذشت تا اینکه خبر آمد پیکرش قرار است به میهن بازگردد. تکفیریها حتی به بدن او رحم نکرده بودند و چند روزی نگهش داشتند. خبر رسید پیکر وارد معراج شد. همان شب به منزل پدرش رفتم. جلوی خانه چراغانی بود و بنرهایی روی دیوار نصب کرده بودند انگار قرار است حاجی بیاید. دخل خانه ساده و صمیمی آنها شدم. صدای شیون و زاری به گوش نمیرسید. چند لحظه بعد پدر و مادر شهید و برخی از اقوام وارد شدند.
مادر با وقار و صبور کنارم نشست و از من خواست چایم را بخورم. خودش هم آرام آرام از اصغر میگفت. از کودکیهایش که هم زمان بوده با دوران جنگ و از مادر میخواسته برای پشتیبانی از جنگ در کنار زنان دیگر برای زرمندگان لباس وسایل مورد نیاز را آماده کند.
مادر شیرین حرف میزند، اما شمرده شمرده. انگار نفس او را همراهی نمیکند. انگار التهابی که در درونش هست نمیگذارد بلندتر حرف هایش را بزند. ادامه میدهد: «در این چند سالی که جنگ سوریه آغاز شد روی هم رفته چهار ساعت همدیگر را ندیدیم. اصلا نمیدانستم سمت او چیست؟ هر وقت میپرسیدم اصغر مادر تو آنجا چه میکنی؟ میگفت من کارهای نیستم. در دلم میگفتم یعنی چه؟ این همه سال مشغول است و کاری هم ازش بر نمیآید.»
چند عکس داخل ویترین خانه بود. قابهای ماندگاری که حالا مهمان جدیدی دارند. پدر با دست نشان میدهد. آن آقایی که میبینید داماد بزرگترم هست. در دفاع مقدس شهید شد. آن یکی هم داماد کوچکم هست، دوست همین اصغر آقا که خودش واسطه ازدواج خواهرش با او شد. محمد پورهنگ که او نیز در جنگ سوریه سلهای اخیر به شهادت رسید.
همسر شهید پورهنگ یعنی خواهر همین اصغر آقای پاشاپور میگوید: «در این سه سالی که همسرم به شهادت رسیده بود بارها میگفت خوابش را دیده. روز عرفه خیلی بی تابی کرده بود از اینکه از دوستان شهیدش جا مانده. دائم از شهادت و شهید شدن صحبت میکرد. هفته قبل شهادتش با هم صحبت کردیم و اتفاقا بار آخری هم بود که صدایش را میشنیدم، دقیقا گفت: رفیق شفیقم به من قولهایی داده. مادرم هم میگفت وقتی با من صحبت کرد صدایش بسیار شاد بود.»
رییس بنیاد شهید استان تهران که در جمع حضور دارد رو میکند به پدر و میپرسد راستی منزل خود شهید کجاست که ما خدمت خانواده اش هم برسیم؟ پدر لبخند ریزی میزند و میگوید: «حاج اصغر آقای ما خانه ندارد. جنگ که شروع شد زن و بچه هایش را برداشت و رفت سوریه. از بس نیامد خانه سازمانیای که در آن مینشست را خالی کردند و از او خواستند وسایلش را ببرد. اصغر هم که خودش نمیتوانست بیاید برادرش را فرستاد و الان وسایل داخل انباری خانه ماست. خانمش هم تازه امروز از سوریه برگشته.»
این حرف را که شنیدم آه از نهادم بلند شد. یاد روزهایی افتادم که باید مطلب منتشر میکردیم تا به مردم بگوییم شایعاتی که میشنوید درست نیست و مدافعان حرم نه حقوق نجومی میگیرند و نه برای رفتن به سوریه پولی بیش از حقوق ماهانه شان طلب کرده و یا دریافت میکنند. حتی تعدادی از فیشهای حقوق برخی شهدا را هم منتشر کردیم. حالا کجا هستند آنهایی که فکر میکنند مدفعان پول هنگفتی میگیرند؟ چه کسی باور میکند مردی که از فرماندهان رده بالا هست خانهای ندارد حتی. چه کسی باور میکند آقای اصغر حاج قاسم برای اینکه نمیتواند به خاطر جنگ به ایران بیاید برادرش وسایل خانه را به انباری میبرد؟ اما من باور میکنم. چون میدانم تا کسی از همه مادیات دنیا منقطع نشود و بندهای دست و پاگیر را از خود رها نکند شهید نمیشود. به قول سید مرتضی آوینی پا در معراج انقطاع نمیگذارد.
آقای اصغر حالا پس از چند روز که از شهادتش میگذشت قرار بود دیداری با خانواده تازه کند و سپس برای همیشه از جمعشان وداع گوید. اصغر آمده بود، اما کوتاهتر و لاغر تر. گفتند سر و دستش را در سرزمین شام گذاشته تا روزی در تاریخ گواهی شود بر حقانیت مجاهدان راه خدا.
چهل روز از شهادتت میگذرد. شهادتت مبارک آقای اصغر.
منبع: فارس
انتهای پیام/ 900