به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، «حمید داودآبادی» یکی از رزمندگان دوران دفاع مقدس است که در دوران نوجوانی خود، در جبهههای حق علیه باطل حضور داشته است و پس از دوران دفاع مقدس، دست به انتشار خاطرات خود زده که تاکنون چندین کتاب را در این باره به چاپ رسانده است.
همزمان با ایام نوروز ۹۹، این نویسنده دفاع مقدس، در صفحه مجازی خود، به بیان خاطراتی از حال و هوای نوروز در جبههها پرداخته است که در ادامه آن را میخوانید:
«اصلاً احتیاج نبود به تقویم نگاه کنیم؛ نسیم خوشی که در کانالها و شیارها میوزید، حکایت از بهار داشت. پرندههای خوشخوانی که روی تختهسنگها و میان سبزههای نورَس میپریدند و آواز سر میدادند، خبر از نو شدن سال میدادند. خیلی قشنگ بود. ناخواسته سر و صدای خمپاره و تیراندازی هم کم شده بود. انگار عراقیها هم به سال نوی شمسی اعتقاد داشتند!
رسم خانهتکانی از برنامههای جالب سال نو بود که من یکی در تهران هم که بودم، همواره از آن میگریختم. هرچه مادرم میگفت به او کمک کنم و فرش و پردهها را بشویم، به بهانهای از خانه میزدم بیرون. همیشه احساس کودکانهام این بود که پدر و مادرم صاحبخانه هستند و من اولادشان، پس وظیفه خانهتکانی با آنهاست.
از عید هم که فقط آجیل خوردن و خود را با شیرینی خفه کردن و بازی با بچههای فامیل را بلد بودم. دست آخر هم عیدی گرفتن که از همه شیرینتر بود. برای گرفتن عیدی بود که هنوز نرفته به خانه فامیل، به پدرمان میگفتیم که زود بلند شود برویم.
جبهه دیگر این حرفها را نداشت؛ با وجودی که سن و سالی نداشتیم، خودمان شده بودیم صاحبخانه. گودالی کوچک در سینه سخت کوههای سنگی کنده بودیم. اطراف آن را با کیسه گونیهای پر از خاک محصور کردیم و ورقهای فلزی را سقف آن کردیم. چند کیسه گونی و کمی خاک هم به جای آسفالت بام روی ورقه آهنی ریختیم. یک لایه کلفت پلاستیک هم روی آن.
باید خانهتکانی میکردیم. کسی هم دستور نمیداد، خودمان میدانستیم. هرچند که همه جبههها نظافت سنگر برایشان حکم اجباری پیدا کرده بود؛ ولی خانهتکانی سال نو فرق میکرد. بهانهای بود که شکل و شمایل سنگر را هم بفهمی نفهمی عوض کنیم. اگر جا داشت، کف سنگر را بیشتر گود میکردیم تا کمرمان از خمیده رفتن درد نگیرد.
در دیواره سنگی هم جایی بهعنوان طاقچه میکندیم و مهرها و جانمازها و قرآنها را آنجا میگذاشتیم. اینطوری دیگر مجبور نبودیم موقع خوابیدن، مثل ماهی کنسرو به همدیگر بچسبیم.
پتوها را از کف نم گرفته سنگر بیرون میبردیم و در رودخانه آن سوی تپه میشستیم. آب گرم رودخانه، تنمان را هم صفا میداد. از صبح تا غروب کسی داخل سنگر نمیشد. فقط یک نفر آن را جارو میکرد. منتظر میماندیم تا نم آن خشک شود.
پرکردن سوراخ موشها هم یک وظیفهای مهم بود. نه گچ داشتیم و نه سیمان. مجبور بودیم یک تکهسنگ با لبههای تیز را در دهانه لانهشان فرو کنیم؛ ولی آنها هم بیکار نمینشستند؛ در کمتر از یکی دو روز، از جایی دیگر که اصلاً احتمالش را نمیدادیم، کانال میزدند و راه باز میکردند. اینجور مواقع، کار و کاسبی تله موشهای چوبی کوچک که جزو واجبات هر سنگر بود، سکه میشد. یک گوشه از اتاق بزرگ تدارکات در شهر گیلانغرب، مملو بود از این تله موشها. بعضیها آکبند بودند و بعضیها قسمتی از بدن موشها به دیوارهشان مانده بود! همه آنها بو میدادند؛ ولی هرچه که بودند، دست کمی از عراقیها نداشتند و دشمن محسوب میشدند.
کاسه و بشقابها از دستشان امان نداشتند. اگر تنبلی میکردی و ظرف غذا را نمیشستی، نیمههای شب با صداهای شلپ شلوپ بیدار میشدی و میدیدی موشها با زبان خود، کاسهها را برق انداختهاند! نصف شب فریادت به هوا میرفت. یکیشان انگشت پایت را گاز میگرفت و یکی دستت را، یکی هم میپرید روی صورتت.
سنگر که تمیز میشد، حال و هوای دیگری داشت؛ فقط شانس آوردیم که پنجرههای ۴۰ در ۳۰ سانتیمتر، هیچ شیشهای نداشتند که مجبور باشی به دستور مادرت آنها را برق بیاندازی! یک تکه گونی زمخت، بهتر از هزار شیشه نقش بازی میکرد. فقط کافی بود آن را بالا بزنی، تا کلی نسیم به داخل سنگر هجوم بیاورد و وجودت را صفا بدهد.
شب چهارشنبهسوری، کلی تیر و آر.پی.جی طرف عراقیها زدیم. بیچارهها هول برشان داشت که نکند ما قصد حمله داریم. پتویی سیاه روی سرم انداختم و درحالی که با قاشق به پشت کاسه میزدم، جلوی سنگر بچهها رفتم تا مثلاً سنّت قاشقزنی را هم احیا کرده باشم. از شانس بدم، برادر «کاظم نوروزی» فرمانده، در سنگر بچهها بود. پتو را که زد کنار، کلی کِنِف شدم. بچهها هم از خداخواسته، زدند زیر خنده. حسین که یک مشت فشنگ ریخته بود توی کاسهام، پرید و کاسه را از دستم قاپید و در رفت».
انتهای پیام/ 113