به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاعپرس، «میرزا محمد سلگی» فرمانده گردان ۱۵۲ حضرت ابالفضل لشکر ۳۲ انصار الحسین بود که سالها درد فراق یاران شهیدش را به دوش میکشید. سرانجام این انتظار به سرآمد و در نخستین روزهای فروردین به سوی شهدای دفاع مقدس پرکشید.
متن زیر قسمتی از کتاب ماندگار «آب هرگز نمیمیرد» انتخاب شده که حاوی خاطرات این عزیز از دست رفته است که به قلم «حمید حسام» تدوین و تنظیم شده است:
ما گردان ابوالفضلیم
«هنگام نماز صبح، به نیروها گفتیم که نوبتی نماز بخوانند و تا روشنی هوا، چشم از جلو برندارند. سناریوی روز گذشته دوباره از دمدمای صبح تکرار شد.
اول یک آتش سنگین روی سنگرها و خاکریز نونی شکل و سپس حرکت نیروهای و پیاده دشمن با هم. این روش جنگیدن که تانک حلو بیفتد و در پوشش آن نیروی پیاده حرکت کند، شیوه دشمن در بسیاری از پاتکها بود و به محض اینکه تانک جلویی مورد هدف قرار می گرفت، نیروهای پشت سر، مثل مور و ملخ پراکنده میشدند و به عقب میرفتند.
لشکر۵ زرهی عراق مقابل ما بود و حتما بعد از هر پاتک ناموفق، نیروی تازه نفس جایگزین نیروهای قبلی میشد و بر خلاف جبهه ما که هیچ نیرویی جز با شهادت عقب نمیرفت و اگر کسی شهید یا مجروح میشد با بیسیم از گروهان پشت سر و از حاج حسین کیانی میخواستم تعدادی جایگزین به جلو بفرستد و این کار ما روال کار ما تا ۱۳ ج روز رزم بیوقفه و مقابله با پاتکهای زرهی و پیاده عراق بود. سهمیه ما در روز دوم، دو پاتک بود که دومی وقتی که خورشید سر ظهر بالای آسمان ایستاد، شروع شد.
بچه ها خسته از بیخوابی گوشه کنار سنگرهای روباز دراز کشیده بودند و تنها چشم چند دیدهبان خودی روی جاده بود که مثل صاعقه چند نفر بر با سرعت به سمت خاکریز آمدند و تا بچهها خودشان را پیدا کنند از تیر برق آخر هم گذشتند و به ۵۰ متری ما رسیدند شلیک تک تیر اندازهای خودی امری عادی و مستمر بود.
لذا خیلیها فکر میکردند که این تیراندازی در شرایط عادی در حالیکه آنها به سمت نفربرها شلیک میکردند یک معلم بسیجی بهنام مسعود درخشان در گردان ما بود که من شیفته او بودم و او هم علاقه زیادی به من داشت. پشت خاکریز از خستگی دراز کشیده بودند که با فریاد گفت: حاجی عراقیها دارن میان.
بلند شدم نیاز به دوربین نبود و با چشم پیدا بود که از داخل نفربرها نیروهای تکاور و درشت قامت، سریع مقابلمان پیاده شدند و بچهها تا خرجهای آرپیجی را ببندند خودشان را به خاکریز رساندند و مثل گردباد به هم پیچیدیم و ما قاطی شدیم.
جنگ تن به تن با نارنجک اسلحه سبک ادامه داشت. چند نفر از عراقیها به این سوی خاکی آمدند و دیدم که مسعود درخشان با یکی از آنها گلاویز شده است عراقی دست مسعود را تاباند اما زور مسعود بر او چربید و اگرچه از ناحیه بازو مجروح شد ولی عراقی را کشت.
همه جانانه میجنگیدند. «چیتساز» دست از ماشه تیربار گرینوف برنمیداشت. من آرپی جی میزدم. به خاطر اینکه به بقیه روحیه بدهند رجز امام حسین را با صدای بلند می خواندم.
صدای مرا میان انبوه رگبارها و انفجارها، همه بچههایی که پشت خاکریز نونی شکل بودند میشنیدند. تعدادی از عراقیها دستشان را به علامت تسلیم بالا بردند و بیشترشان نزدیک خاکریز مقاومت میکردند و یکی از آنها دو، سه متر آن طرف خاکریز مردد بود که اسیر شود یا برگردد.
هر که بر میگشت از عقب تیر میخورد. یکباره از خاکریز جدا شدم و غلتیدم آن طرف خاکریز، او اسلحه نداشت. دستش را گرفتم و آوردمش اینطرف، مثل بید میلرزید، صورت گوشتی و سیاهش غرق در عرق بود. بوسیدمش و گفتم: اخی انا مسلم.
آرام شد و گوشهای نشست. دوباره روی خاکریز رفتم. چند تانک از روی جنازه های خودشان جلو می آمدند و قصد داشتند به هر قیمتی قبل از غروب آفتاب کار را تمام کنند. پشت تانک با غوغایی از نیروی پیاده بود .به دو بسیجی از دسته ویژه به نام های ابراهیم شهبازی و رضا احمدی گفتم از خاکریز بروید جلو تر و سر راه تانکها کمین کنید.
آن دو نفر ۱۰، ۱۵ موشک آرپیجی برداشتند و تا آنجا که در تیررس تک تیراندازها قرار نگیرند جلو رفتند و تانکی را که جلوتر از بقیه بود زدند.
احمدی همانجا تیر خورد و افتاد شهبازی با تن مجروح برگشت وقتی به خاکریز رسید از نرمی هر دو گوش خون میچکید. دور و برم از شهید و مجروح پر بود.
تعدادی از مجروحین ناله میکردند اما فرصت برای مداوای آنها نبود. حتی حاج رضا زرگری معاون گردان و حاج مهدی ظفری فرمانده گروههان نیز بیوقفه میجنگیدند و آرپیجی میزدند. حاج رضا دمپایی به پا کرده بود شاید این کار را برای روحیه دادن به نیروها کرده بود. با وجود او دلم محکم و قرص بود که اگر هر اتفاقی برای من بیفتد فرمانده شجاع و مقتدری مثل او بالای سرگردان است.
ظفری هم تا آن لحظه به قدری آرپیجی زده بود که صداها را نمیشنید. اولین تانک را روز دوم پاتک او شکار کار کرد.
چشمم به جلو بود دلم میان شهدا و گوشم به ناله هایی که غریبانه بالا میرفت. دوباره از حضرت ابوالفضل (ع) یاری خواستم و هیچ وسیلهای برای تزریق انرژی و روحیه جز کلام او نیافتم. عراقیها داشتند دوباره آماده یک خیر تازه میشدند پشت خاکریز ایستادم و فریاد زدم: و الله ان قطعتموا یمینی انی احامی ابدا عن دینی.
روی من به دشمن بود و مخاطبان آنها و خدا شاهد است از صدق دل می خواندم. ناگهان ولوله و غوغایی شد. این رجز را بیشتر بچهها تکرار میکردند. با گریه و شلیک تیر به سمت دشمن.
روز دوم تمسک به قمربنیهاشم دستمان را گرفت تا خاکریزی که وجب به وجبش خون عزیزی ریخته شده بود به دست تو دشمن نیفتند. از حدود ۴۰۰ نفر پیاده عراقی ۴۰ نفر به اسارت درآمدند تعداد زیادی جنازه کف جاده ماند و بقیه دست خالی برگشتند.»
انتهای پیام/ 161