به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاعپرس، کتاب «من و عباس بابایی» یکی از آثار منتشر شده انتشارات یازهرا (س) به اهتمام علی اکبری مزدآبادی است که شامل روایتها و خاطرات «حسن دوشن» یکی از کارکنان نیروی هوایی ارتش و دوست و همرزم خلبان شهید سرلشکر «عباس بابایی» از دوران دفاع مقدس است.
در ادامه برشی از کتاب «من و عباس بابایی» را میخوانید:
اعلام شد هر پایگاهی باید پرسنل خودش را پاکسازی و تسویه کند. اوایل انقلاب بود. هنوز بودند کسانی که رنگ و بوی انقلابی نداشتند. عباس اولین نفر، داماد خودشان را اخراج کرد؛ محمد سعیدنیا؛ شوهر اقدس خانم که بعدها فامیلیاش شد سعیدنیا. او معاون خدمات سربازها بود. خانهی آنها روبهروی ما بود. محمد از آن بچههای قُد بود و اصلاً سراغ عباس نرفت. کامیون آورد، اثاثکشی کرد، رفت.
روزی که کامیون آمد، من رفتم به عباس گفتم: «عباس، محمد داره میره، چه جوریه؟ نگاهی کرد و گفت: «خب بِرَد! مگه چی میشَد؟» گفتم: « بِرَد یعنی چی مرد حسابی؟ دامادتونه! مثل اینکه داره میره قزوین!» الکی گفتم: «من رفتم پرسیدیم. داره میره قزوین!» گفت: «آقاجان! همیشه باید از خودت شروع کنی دیگه!» گفتم: «یعنی چی از خودت شروع کنی؟» بابا، این شوهر خواهرتون که هست! خواهرتم از اون نماز خوناست! حالا محمد هرچی هست؛ اشکال نداره که!» گوش نکرد. با کسی شوخی نداشت.
محمد بچهی ورامین بود. اولین کاری که کرد، رسید قزوین، اثاثهایش را ریخت خانهی پدر عباس، رفت ورامین زمینهایی که داشت را فروخت، یک مقدار هم جمع و جور کرد و یک خانه در قزوین خرید.
دومین نفری که پر عباس به پرش گرفت، اصغر منفرد، رئیس مالی پایگاه، هم دوره عباس، بهترین دوست و رفیق جون جونی او بود. این بندهی خدا، کرج خانه داشت. عباس به او گفت: «شما خانه داری، خانه سازمانی حق شما نیست. برو برای خودت.» حالا خانهاش کجا بود؟ کرج. گفت: «عباس! این چه کاریه سر ما در میاری؟ برای من، من چه جوری برم اصفهان برگردم بیام؟ آخه این چه خاکی بود به سر ما کردی تو؟» عباس گفت: «همین است برادر من!» البته گیرهای دیگری هم داشت که بماند. واقعیت من میترسیدم عباس من را هم پاکسازی و اخراج کند.
یک هفته بعد از اخراج محمد سعیدنیا، پدر عباس آمد پایگاه. همیشه هم میآمد خانهی ما. خانهی عباس کمتر میرفت. میگفت: «ما خانهی حسن آقا راحتتریم. عباس جان، هر وقت خواستی، بیا ما را ببین. ما همین جاییم.» آن روز یالله یالله گفت و وارد خانهی ما شد. عباس وقتی فهمید پدرش آمده، خودش را رساند. حاج آقا به عباس گفت: «باریکلا! باریکلا! تو چرا به خودت شمشیر میکشی؟ به خواهرت، به دامادت، به رفیقت!» عباس گفت: «آقاجان، آدم باید از خودش شروع کند. مگه این چیزارو شما به من یاد ندادی؟ مگه نگفتی تو اسلام پاکسازی باید از خودت شروع بِشَد، از درون خودت؟ ما هم داریم از خودمون پاکسازی میکنیم.» حاج آقا که شاکی بود، متلکوار به عباس گفت: «باشد عباس آقا! شما هر چی بگی ما قبول داریم! شما دیگه استاد ما شدی!» دو، سه روزی ماند و وقتی دید عباس کوتاه بیا نیست، برگشت قزوین.
مدتی بعد عباس و روحالامین با یک نفر دیگر، مسئول پاکسازیهای کل ارتش شدند. آنها در تهران با کسانی که در پایگاههای دیگر پاکسازی شده بودند کمیسیون میگذاشتند و در صورت صلاحدید، دوباره به ارتش برشان میگرداندند.
عباس برای کمیسیون محمد نرفت تهران. گفت: «بذار خودش از خودش دفاع کند، فردا نگن پارتی بازی کرد.» اتفاقاً محمد بعد از یک مدت برگشت اصفهان. روزی که دیدمش، خوشحال و سرحال بود. پرسیدم: «محمد چی شد؟» گفت: «دوتا نامه از ستاد نیرو اومد در خونه. هیچی؛ رفتم دو، سه نفر اومدن باهام صحبت کردن و الانم که میبینی این جام.» اصغرآقا منفرد هم برگشت.
انتهای پیام/ 121