به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاعپرس، کتاب «من و عباس بابایی» یکی از آثار منتشر شده انتشارات یازهرا (س) به اهتمام علی اکبری مزدآبادی است که شامل روایتها و خاطرات «حسن دوشن» یکی از کارکنان نیروی هوایی ارتش و دوست و همرزم خلبان شهید سرلشکر «عباس بابایی» از دوران دفاع مقدس است.
در ادامه برشی از کتاب «من و عباس بابایی» را میخوانید:
عباس امام خمینی (ره) را خیلی دوست داشت. خوب یادم نیست چه میگفت، ولی راجع به امام زیاد حرف میزد. از مبارزاتش میگفت، از سال ۴۲ که امام را تبعید کردند میگفت، میگفت حقش نبود. با این حال بدگویی رژیم شاه را نمیکرد. نهاین که موافق باشد، نه، منتهی عباس کسی بود که حتی بدگویی دشمنش را بکند. طرف فحشش میداد، سرش را بلند نمیکرد و اصلاً به رو نمیآورد. از اول همین بود.
بنده خدایی بود به نام «لطفالله هوشمند». هوشمند همدوره و همسایه من بود. خانمش هم خیلی مومن و حزب اللهی بود. طوری حجاب داشت که چشمش را کسی نمی دید. من با این لطف الله میرفتم اصفهان، تظاهرات. میآمد دنبال من، می گفت: «بریم تظاهرات.» گفتم: «برو بریم.»
یک روز پیکان را برداشتم و رفتیم تظاهرات. غروب بود که داشتیم برمیگشتیم. لطف الله بغل دست من نشسته بود. آن روز پیچیده بود که بچههای هوانیروز میخواهند بریزند توی شهر، آنهایی را که تظاهرات می کنند بزنند. سر همین، نمیدانم از کجا ما را شناسایی کرده بودند که نرسیده به پایگاه، در حین حرکت با چوب گذاشتن روی شیشه جلو، یکی هم روی سقف. دو تا را با هم زدند.
اصلا نفهمیدیم کی زد. یارو چنان گذاشت تو شیشه که نزدیک بود شیشه از صورت لطف الله در بیاید. سریع گازش را گرفتم، آمدم پایگاه. وقتی پیاده شدیم و وضعیت ماشین را دیدم، خیلی حالم گرفته شد. توپیدم به لطف الله و گفتم:«دیگه باهات نمیام لطف الله، این ماشین من! داغونش کردی! اینم تظاهرات!» ماشینم تا آن روز چوب نخورده بود؛ آی دلم سوخت.
عباس یواشکی خودش میرفت تظاهرات. لباس مبدل میپوشید، میرفت. هیچ کس را هم نمیبرد. بهش میگفتم: «تو فلان جا بودی!» میگفت: «تو کجا من و دیدی الکی میگی؟» میدیدمش، ولی چیزی نمیگفتم. حفاظت اطلاعات خیلی قوی بود. میرفتی، چپقت را چاق میردند. یک بار هم چپق من را چاق کردند که عباس به دادم رسید.
چند ماهی به پیروزی انقلاب مانده بود. من با یک سری از بچههای پایگاه، نامههای امام، شبنامه و اطلاعیهها را این ور و آن ور میفرستادیم. نامههای امام که میآمد، توی هتل اچ جمع میشدیم، نامهها را جا به جا میکردیم. هتل اچ پایگاه اصفهان، سالنی شبیه اچ انگلیسی است. دور تا دورش اتاق اتاق است. وسطش رفت و رفت و آمد میشود. این هتل مخصوص مجردها است. الان خبر ندارم متاهلی شده یا نه، ولی آن زمان مجردی بود.
آنهایی که زن و بچه نداشتند، در هتل اچ بودند. من شبها پیش اینها میرفتم. هفت، هشت، ده نفر توی یک اتاق جمع میشدیم، صحبت میکردیم، حکم بازی میکردیم، تخت میزدیم، بعد، از انقلاب میگفتیم.
یک شب من برای بچهها منبر رفتم که: «بچهها، امام میخواد بیاد. یه همچین قضیه پایه. این هم اطلاعیهها شه. من گرفتم آوردم. حالا هر کدومتون میخواین به فامیلاتون یا به هر کسی بدین، بردارین بدین.» آقا، یک دفعه در اتاق باز شد، ستوان یکی بود به اسم تبریزی، ضد اطلاعات بود، آمد داخل. دید من نشستم، هفت، هشت، ده نفر هم دورم نشستند.
گفت: «رفتی منبع ارواح ننهت!» گفتم: «جناب سروان، ما همینجوری جوری...» حالا نگو این پشت در بوده و همه چیز را شنیده. ما تک تنها ماندیم. توی آن سالن به آن بزرگی کسی نبود ما را خبر کند. مثلاً همافرها، اتاق اتاق کنار هم بودند. دیوار بین اتاق خواب نازک بود. اگر میآمدند آنها را بگیرند، یکی با دسته جارو چوبی، تق تق میزد به دیوار اتاق کناری، او هم می زد به دیوار آن یکی و به همین ترتیب هم را خبر می کردند. همه می آمدند بیرون که شلوغ شود و نتوانند کسی را بگیرند؛ ولی ما بلد نبودیم چه کار کنیم. تبریزی گفت: «نون شاهو میخوری، دعا به یکی دیگه می کنی؟» چند تا فحش آبدار هم داد. من ترسیدم. روراست، زرد کردم.
گفتم: «دیگه کار تمومه حسن روشن!» تبریزی گفت: «فردا صبح ساعت ۷ میای حفاظت اطلاعات! پاشین برین گمشین همتون!» همه را متفرق کرد و یک لگد هم به من زد و گفت: «حالا واسه من منبر میری؟!» بچه ها همه به اتاق خودشان رفتند.
من سوار ماشین شدم، رفتم سراغ عباس و قضیه را برایش تعریف کردم. بهش گفتم: «عباس، فردا من میرم، یعنی منو می برن؛ ولی چیزی که هست، جان مادرت این زن و بچمو سپردم به تو.» گفت: «مگه تو کِرم داری؟ برای چی رفتی منبر؟» گفتم: «حالا شده دیگه. هیچ راهی نداره؟» گفت: «بزار من به دشتی زاده بگم، دشتی زاده با این تبریزی خیلی رفیق است. تورو فردا نفرستن تهران. چون قراره اونایی که گرفتن، همه را با سی ۱۳۰ بفرستن تهران؛ تورو نفرستن.»
دشتی زاده یکی از خلبان های هم دوره ی عباس بود، مردی بسیار شریف. بچه ی لوتی و با معرفتی بود که بیا و ببین. سرش درد می کرد به یکی کمک کند. با همه هم رفیق بود. خلبان بود، ولی همه جا دست داشت؛ مثل آچار فرانسه. خرش می رفت، شدیدآ هم میرفت.
گفتم: «بالاخره من نمیدونم عباس، هر کاری دوست داری بکن.» گفت: «پس امشب ما زنتو برداریم ببریم سوار اتوبوس کنیم، بفرستیم بِرَد، نفهمد، شیرش خشک بِشَد. اونوقت حالا فردا خدا بزرگه.» مریم دختر بزرگم تازه بدنیا آمده بود و شیرخواره بود. گفتم: «باشه.»
باز آمدیم خانه ما. به خانمم گفتم: «لباسای خودتو و بچه رو جمع کن، برو شمال» گفت: «نه، من شما نمی رم. برای چی برم شمال؟» عباس گفت: «حالا برو، چون حسن باید بِرَد ماموریت، شما یه جا بری بهتر است.» عباس چه چیزی می گفت، خانم من نه نمی آورد. زیاد به من اعتماد نداشت، ولی عباس را خیلی قبول داشت. رقت لباس های بچه و لباس خودش را ریخت توی ساک.
عباس به او سپرد که: «تا ما بهت زنگ نزدیم، نیا» بعد هم او را برد سوار اتوبوس کرد و فرستاد شمال. من هم ماندم که اگر آمدند دنبالم، خانه باشم. ساعت ۲ صبح عباس برگشت. گفت: «حسن، فرستادم رفت. اتوبوس یکسره میرد ساری. یکسره برا ساری گرفتم. این شاهی پیاده میشد، میرد خانهشان. دیگه تو خیال راحت باشد. فردا صبح هم دیگه نیا پهلو من تا من با دشتی زاده صحبت کنم.» گفتم: «باشه.»
صبح اول وقت رفتم کاماند پست خودم را معرفی کردم، بعد رفتم حفاظت اطلاعات. تبریزی نشسته بود. احترام گذاشتم. صدا کرد: «سرباز، بیا اینو ببر!» گفتم: «کجا ببر جناب تبریزی؟ مگه ما چیکار کردیم؟» گفت: «خفه شو پدرسوخته ی فلان فلان شده! نون شاه رو میخوری، میای گوه های زیادی میخوری؟» گفتم: «بله قربان، چشم» دیگر از جایم تکان نخوردم؛ یعنی خودم را خیس کردم. گفتم: «دیگه تموم شد حسن روشن، رفتی واسه خودت؛ تیر باران!»
بردم توی یک اتاق، دیدم اوه اوه اوه! افسر و همافر هست، درجه دار هست، سرباز هست، خیلی ها بودند. ده، بیست نفری می شدیم. آنها گفتند: «بیا داداش، بیا تو.» گفتم: «اِ، شما که هستین!» گفتند: «آره، دیشب ما را گرفتن. شب نامه ت کو؟» گفتم: «من شب نامه نداشتم. الکی منو گرفتن.» یکی شان گفت: «همه اینایی که شبنامه داشتن رو گرفتن.» دانه به دانه شناسایی شان کرده بودند.
سی ۱۳۰ نشست. خدایا، این دشتی زاده نیامد، چه کار کنم؟ یکدفعه دیدم پیداش شد و رفت با تبریزی صحبت کرد. البته من نمی دانستم که با تبریزی صحبت میکند. بعد آمد و گفت: «روشن!» گفتم:«بله» گفت:«بیا بیرون». آمدم بیرون. دشتی زاده رو کرد به تبریزی، گفت: «بابا، جناب تبریزی، شما دیگه چرا گوش به حرف همچین آدمایی میدی؟ این روشن زر زر کرده، اصلا اهل این برنامه ها نیست! حالا یه چیزی گفته، یک کلمه رفته بالا منبر صحبت کرده! بیا برو روشن.»
یک لگد سوری هم به من زد و گفت: «برو، بروسر پستت، برو کاماندپست. دیوانه خل و چل! تبریزی هم باورش شد. گفت: «دفعهی بعد چیزی ببینم، مثل این دفعه نیست روشنا! حواستو جمع کن.» گفتم من قدرت کنم به گور پدر من میخندم دیگه حرف بزنم!»
آمدم کاماندپست، زنگ زدم به عباس. عباس گردان بود. گفت: «اومدی بیرون؟» گفتم:«اره» گفت: «حالا هیچی نگو. ناهار بیا پیش ما با هم صحبت میکنیم. الان قطع کن»
ساعت دو تعطیل می شدیم. دو به بعد در اختیار خودمان بودیم. رفتم خانهی عباس. خانمش نهار پخته بود. گفت: «ناهار خوردی؟» گفتم:«آره، توی دیس پج یه چیزی خوردم.» گفت: «خوب چی شد؟» گفتم: «حل شد، ولی یه کشیده و یه لگد خوردم.» گفت: «فدا سرت، اشکال ندارد، آدم میشی. آخه دیوانه! دنگول! آدم اونجا میرد بالا منبر؟ الان می بینی که دارن همه را می گیرن، تو رفتی نشستی منبر! دشتی زاده می گفت رفته مخ تبریزی را شستشو داده تا تورو آزاد کرده. گفتم:«جان عباس، برق از سرم پرید. دیگه من غلط می کنم اصلاً اسم امام خمینی رو بیارم!» گفت:«نه، بیار، ولی جاهای درست و حسابی بیار؛ نه اونجاها که!»
روز ۱۲ بهمن که حضرت امام به ایران برگشتند، ما اصفهان، از تلویزیون داشتیم نگاه می کردیم. عباس و یکی از فامیل هایش خانه ما بودند جشنی بود برای خودش. خوشحال بودیم که امام آمده است. عباس عشق می کرد، فامیلش حرص میخورد. عباس می گفت: «جان! آقا رو ببین! چه نوری دارد!».
انتهای پیام/ 121