به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاعپرس، کتاب «من و عباس بابایی» یکی از آثار منتشر شده انتشارات یازهرا (س) به اهتمام علی اکبری مزدآبادی است که شامل روایتها و خاطرات «حسن دوشن» یکی از کارکنان نیروی هوایی ارتش و دوست و همرزم خلبان شهید سرلشکر «عباس بابایی» از دوران دفاع مقدس است.
در ادامه برشی از کتاب «من و عباس بابایی» را میخوانید:
ماه رمضان بود. ما بوشهر بودیم. آن سال برای تبلیغ از طرف قم، یک روحانی فرستاده بودند به نام آقای جعفری گیلانی. این آقا به پایگاه ما هم میآمد. هر سری هم به عباس میگفت: «آقای بابایی! چرا نمیاین مسجد ما؟ بیاین سخنرانیهای ما رو هم گوش کنین.» عباس هم میگفت: «باشد، میایم.»
یک روز جمعه عباس گفت: «حسن، بیکاری؟» گفتم: «آره.» گفت: «بیا بریم نمازمانو توی مسجدی که جعفری هست، بخوانیم. سخنرانیشم گوش کنیم، یه وقت نگد اینا نمیخوان بیان پای سخنرانی من.» گفتم: «باشه، بریم.» رفتیم داخل شهر، مسجدی که جعفری سخنرانی میکرد. مسجد پر از جمعیت بود و جعفری آن بالا داشت سخنرانی میکرد. از در که وارد شدیم، ما را دید. با عباس نشستیم کنار هم.
یکدفعه جعفری گفت: «همین جناب بابایی که الان در این مجلس حضور دارند و آنجا نشستند! همین ایشون باعث شد که اف 14های ما را نفروشند! رفت خدمت امام، نگذاشت اف 14ها را بفروشند!» نگاهها برگشت طرف ما. عباس که لباس بسیجی تنش بود، سرش را انداخت پایین. چون من تیپ زده بودم، همه فکر کردند بابایی من هستم. من هم خودم را از تب و تاب نیانداختم. دستم را گذاشتم روی سینهام و به همه میگفتم: «چاکریم! مخلصیم!» مثلا بابایی هستم.
جعفری ول کن نبود. پشت سرهم از عباس تعریف و تمجید میکرد. عباس آهسته به من گفت: «حسن جان، بلند شو بریم. آبرو حیثیت ما را برد! هرچی ما میخوایم ناشناخته باشیم، این آبرو حیثیت ما را برد!» گفتم: «بشین بابا! دیگه هرچی میخواست بگه، گفت.»
موقع نماز شد. جعفری به عباس گفت: «جناب بابایی! تشریف بیارین بالا.» من به جایش گفتم: «نوکرم آقا! همینجا خوبه.» جعفری گفت: «آقا بیاین بالا.» مردم راه را باز کردند. عباس گفت: «آقاجون، ما همینجا وایسادیم. وایسا برادر من وایسا؛ چی کار به ما داری؟ وایسا نمازتو بخون!» بین دو نماز، طوری که جعفری متوجه نشود، با عباس آمدیم بیرون.
غروبش جعفری آمد پایگاه. عباس را که دید، گفت: «آقای بابایی، شما ما رو قابل ندونستین؟ چرا رفتین؟ من تازه میخواستم بگم بیاین بالا، از سخنرانی شما استفاده کنیم.» عباس با اخم و تخم به جعفری گفت: «برادر من! این چه حرفایی بود شما زدی؟ ما به احترام شما پا شدیم آمدیم، گفتیم چشم؛ ولی دلیل نمیشد شما جلو اون همه ملت داد بکشی بگی همین آقای بابایی، همین آقای بابایی!
آبرو حیثیت ما رو شما بردی! ما با لباس بسیجی میریم که کسی ما را نشناسد، یه خورده آدم بشیم؛ شما داد میکشی همین بابایی رفته پیش امام؟ من کی هستم که برم خدمت امام که بگم هواپیما را نفروشین، بفروشین؟ من چکارهام؟ من چه کاره حسنم؟» جعفری گفت: «نه، شما سرور سرورای ما هستی!» بنا کرد از این حرفها زدن؛ ولی عباس خیلی از او دلخور شده بود.
انتهای پیام/ 121