زندگی نامه شهید «داریوش اسدی»؛

شهیدی که آرزوی شهادت را در سرش می‌پروراند

در فرازی از زندگی نامه شهید «داریوش اسدی» آمده است: آرزوی شهادت را در سر می پروراند؛ چون بچه خیلی زرنگی بود، مورد توجه فرماندهان بود. هر وقت به شهید تشویقی می دادند، از آنها استفاده نمی کرد.
کد خبر: ۳۹۴۳۹۴
تاریخ انتشار: ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۹ - ۲۰:۳۸ - 30April 2020

به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از خرم آباد، «داریوش اسدی»  دهم خرداد سال 1347، در شهرستان خرم آباد به دنیا آمد. پدرش محمدرضا، مادرش بی بی نام داشت. داریوش تا دوم ابتدایی درس خواند. کارگری می‌کرد. از سوی بسیج در جبهه حضور یافت. هفتم مهر سال 1366، در «بوکان»، بر اثر اصابت ترکش سلاح‌های نیروهای عراقی، به سر و سینه اش شهيد شد. مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.

خاطرات همسر شهید

مرخصی داریوش تمام شده بود. خود را برای رفتن آماده می کرد. از خانواده و چند نفر از فامیل که با آنها رابطه نزدیکی داشت۔ خداحافظی کرد و رفت، داریوش از نعمت مادر محروم بود. چون مادر و دو تن از خواهرانش، در بمباران، به درجه رفیع شهادت نائل گشته بودند. روزها مثل باد می گذشت.

چند روزی نگذشته بود، داریوش به مرخصی آمد. همه از دیدنش خوشحال و شادمان گشتیم و متعجب. از این که چرا اینقدر زود به مرخصی آمده. علت را جویا شدم. سعی داشت پنهان کند؛ اما دید که من دست بردار نیستم، برایم تعریف کرد:« دیده بان کشته شد. داریوش تنها کسی بود که جلوی چشم دشمن و زیر آتش سنگین و بارش آن همه گلوله، اقدام به آوردن جنازه دیده بان کرده بود. فرمانده هم به خام شجاعت، دوازده روز مرخصی تشویقی به داریوش داده بود.»

روز پنج شنبه بود که به مرخصی آمد. سه روز بیشتر از مرخصی اش نگذشته بود که هوای جنگ و جبهه کرد. از چشم انتظاری حرف می زد و از همسنگرانش می گفت. دلش برای بچه های جبهه تنگ شده بود. به هیچ قیمتی حاضر نبود بماند. روز یکشنبه هفتم بود. حرکت کرد. پنج روز بعد، روز جمعه، خبر شهادتش را به ما دادند.

خاطرات نامادری شهید(فرخ دولتشاهی):

داریوش، همیشه آرزوی شهادت داشتند. بچه ای با خدا و با ایمان بود. کاری نمی کرد که نه تنها من؛ بلکه دیگران هم از دست او ناراحت شوند. همیشه می گفت: «می خواهم به جبهه بروم، اگر کشته شدم یا در راه خدا کشتم، اول باشم.» آرزوی شهادت را در سر می پروراند؛ چون بچه خیلی زرنگی بود، مورد توجه فرماندهان بود. هر وقت به شهید تشویقی میدادند، از آنها استفاده نمی کرد.

خیلی که نزد خانواده می ماند یکی، دو روز بود دوباره به جبهه باز می گشت. آخرین باری که به مرخصی آمد، مرخصی اش هفت روز بود. ما هم در روستا بودیم. پیش ما آمد. از من و پدرش و همه اقوام خداحافظی کرد. گفت:« این بار شهید می شوم.» وقتی از او می پرسیدند:« چرا این حرف را می زنی؟ از کجا می دانی؟» می گفت: یقین دارم که این بار شهید می شوم.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار