2 روایت از خاطرات شهید «حسن نوابی»؛

نور شهادت در چهره اش دیده می شد

همرزم شهید «حسن نوابی» در خاطرات خود آورده است:  نور شهادت در چهره اش دیده می شد ما یقین پیدا کرده بودیم که شهید می شود.
کد خبر: ۳۹۷۱۳۵
تاریخ انتشار: ۲۸ ارديبهشت ۱۳۹۹ - ۲۳:۴۱ - 17May 2020

به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از خرم‌آباد، «حسن نوابی» هفتم فروردین۱۳۴۲، در روستای انگشته تابعه شهرستان بروجرد به دنیا آمد. پدرش اسدالله و مادرش سارا نام داشت. تا دوم متوسطه درس خواند. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. سی‌ام دی ۱۳۶۵، با سمت فرمانده گردان در شلمچه بر اثر اصابت ترکش به سر و صورت، شهید شد. مزار او درگلزار شهدای شهرستان بروجرد واقع است.

خاطرات محمدیان فرد (همرزم شهید)

در عملیات فاو در محور ام القصر، در کنار دریاچه نمک با دشمن درگیر بودیم. مواضعمان خیلی به هم نزدیک بود. به طوری که واحدهای توپخانه نیروهای خودی را زیر آتش می گرفت. من و حسن با یک دستگاه جیپ به پشت خط آمدیم تا به پشتیبانی بگوییم مقداری جلوتر را هدف قرار دهند.

زمانی که مشغول صحبت بودیم. یک گلوله ی توپ دور برد دشمن جلوی ما به زمین خورد. موج انفجار همه را به اطراف پرت کرد رزمنده ای که پشت سر بنده بود. شهید شد همرزمی که با او گفت‌وگو می کردم به شدت مجروح شد. ترکش هم به زیر پوتین حسن خورد و آن را به کلی برداشت ولی خودش آسیبی ندید. می گفت: «اگه مادر دعا نکند منم از این سفره بهره ای می‌برم. دعای مادره که نمیذارد شهید بشوم».

خاطرات غلامحسین نوابی (برادر شهید)

حسن همیشه می گفت: «من اسیر نمیشم، دوست دارم با تیر مستقیم دشمن شهید بشوم».

می گفت: «این طوری نیست که عقب بایستم و نیروهایم رو با بیسیم هدایت کنم. همیشه جلوی اونا حرکت می کنم ولی شهید نمیشم. مطمئنم به خاطر دعاهای مادرم است که می خواهد من سالم بمانم».

خیلی کم به مرخصی می آمد آن هم به اصرار مادرم، آخرین بار که آمد. چند روز پیش از عملیات کربلای پنج بود. وقتی میخواست برود برخلاف دفعات قبل که نمی گذاشت مادرم دست در گردنش بیندازد و صورتش را ببوسد. گفت: «مادر، هرچه میخوای صورتم را ببوس و هرچه میخوای بگی، بگو، فقط میخوام یه قول بهم بدی». مادرم گفت: «چه قولی»

حسن گفت: «این که از من راضی باشی و از ته دل به شهادتم رضایت بدی».

هنگام وداع برادرزاده هایش را یکی یکی در آغوش کشید و بوسید. بعد به آشپزخانه رفت و به همسرم گفت: «بارها دوستان زیادی رو به خانه ی شما آوردم و شما هم بدون این که خم به ابرو بیارید از آنها پذیرایی کردید خواهش می کنم من را حلال کنید».

آخرین جمله هایی که ما از او شنیدیم این بود: «شاید دیگر برنگردم مادر هم که راضی شده اگه خدا کمک کند و لطفش شامل حالم شود. این، سفر آخره». وداع او با همیشه فرق داشت. حال و هوای خاصی داشت.

یکی از دوستان شهید برایمان تعریف کرد که: هروقت از عملیاتی سالم برمی گشتیم حسن غمگین می شد. هر وقت که زخمی میشد افسوس می خورد. می گفت: «دوستانم شهید شدند و من ماندم. نمیدانم چرا خدا این بخشش رو از من دریغ می  کند.

در عملیات خیبر تیری به کلاهش خورد و آن را به طرفی پرت کرد. پس از اتمام نبرد با خنده گفت: «کاش این تیر به سرم میخورد نه کلاهم».

در عملیات کربلای پنج خیلی شاداب و نورانی شده بود. به قول بچه ها: «نور شهادت در چهره اش دیده می شد». ما یقین پیدا کرده بودیم که شهید می شود. یک روز از قرارگاه آمد و بقایای سه گردان را به یک گردان تبدیل کرد و گفت: «مسئولیتش را خودم به عهده گرفتم» من امشب برنمی گردم.

وقتی پیکر حسن را به بروجرد آوردند. نامه ای در جیبش بود. نامه از فرماندهان ارشد کشوری بود. در آن از فرماندهی لشکر ولی عصر (عج) خواسته شده بود که پل «نهر جاسم» منهدم شود. فرماندهی لشکر هم در پایین نامه حسن را چنین مورد خطاب قرار داده بود: «با شناختی که از رشادت ها و فداکاری های شما و نیروهایتان داریم. از شما می خواهیم که امشب پل نهر جاسم را منهدم کنید، زیرا اگر این پل تا فردا باقی بماند دشمن دو لشکر ما را محاصره می کند». بعدها که از سر کنجکاوی و علاقه موضوع را از همرزمانش پرسیدم ماجرا را چنین تعریف کردند.

حسن همه ی نیروها را جمع کرد. به آنها گفت: «هرکه مسئول خودش است، من در آخرت نمی توانم پاسخگو باشم. هر که سرپرست خانواده ای است امشب با ما نیاید». بعد خودش جلو رفت و چند نفر را که می شناخت و می دانست عیالوار یا برادر شهیدند جدا کرد و از آنها خواست که در عملیات شرکت نکنند. بعد ادامه داد: «کسانی که امشب با ما می‌آیند بدانند که به احتمال 90 درصد شهید می شوند. هرکه راضی است بیاید و من امشب برنمی گردم.

گردانش از دو محور به طرف پل حرکت می کند. نیروهای محور یک که فرمانده شان با معاون حسن است. به سیم خاردار و میدان مین برخورد می کنند. اوضاع را به حسن گزارش می دهند.

وی می گوید: «اگه ما بمانیم عملیات لو میرود، باید بریم». آنها به راهشان ادامه می دهند و پل را تصرف می کنند. دستور می دهد گروهی مواد منفجره به پل ببندند. خودش همراه دوازده نفر می رود که از پل عبور کند. هنگام عبور از پل بیسیم چی اش را می زنند.

هرچه دوستانش اصرار می کنند که برگردد حسن نمی پذیرد می گوید: «شما بروید. من میمانم. اگه زنده ماندم از آب رد می شوم» دومین نفری هم که می خواهد با بیسیم تماس بگیرد تیر می خورد. حسن متوجه تیرباری می شود که در فاصله ای نزدیک آنها را هدف قرار می دهد.

بیسیم چی دوم که از آن معرکه سالم بیرون آمده است تعریف می کند که: حسن بلند شد. اسلحه اش در دستش نبود. بیسیم را که در دست گرفته بود. زمین گذاشت. سرنیزه اش را از کمرش باز کرد و در دست گرفت و به طرف سنگر تیربارچی دوید. اولش دشمن متوجه نبود.

 ولی وقتی حسن به هوا پرید که وارد سنگر شود تیربارچی او را دید و به طرفش شلیک کرد. برگشت و روی سینه ی من افتاد. دوتا تیر به او خورده بود، یکی به قلبش و دیگری به سرش. روح پاکش بلافاصله به سوی معبود یکتا پرواز کرده بود.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار