به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، خرمشهر یک تابلو بود، تابلویی از زشتیهای جنگ و زیباییهای ایثار، از روزی که صدام خواب شیرین را از مردم شهر گرفت، هر لحظه خرمشهر یک داستان و کتاب شد.
شهادت اهال شهر، مدافعان خرمشهر، مسجد جامع، زنان، مردان، جهانآرا و دهها نام و عنوان دیگر کلیدواژههای خرمشهر شدند که درباره هر کدام میشود ساعتها سخن گفت؛ اما روایت زنهای مدافع خرمشهر حکایت دیگری دارد، زنانی که تا دیروز مشغول کار و زندگی خود بودند، بیهیچ پیشزمینه فکری و آمادگی افتاده بودند وسط معرکه جنگ، شرایط پیشآمده آنان را در اتفاقی ناگوار و البته سخت و دردناک گذاشته بود، با این حال روحیه و ایمان قوی آنان باعث شده بود در میدان بمانند و کنار مردان از شهر دفاع کنند.
به مناسبت سالروز فتح خرمشهر در عملیات بیت المقدس چند روایت از حضور زنان مدافع را در خرمشهر میخوانید که در ادامه آمده است.
لیلا محمدی در بیان خاطرهای اظهار داشت: پیرزنها و خانمهای مسن گوشتها را قطعه قطعه میکردند و آبگوشت بار میگذاشتند. ما هم کمکشان میکردیم. سبزی پاک میکردیم و آبگوشتها که میپخت آنها را میکوبیدیم. لای نان میپیچیدیم و یک وانتی میآمد همه را میبرد خرمشهر و بین مدافعان پخش میکرد. وقتی گوشت کوبیده لای نان میگذاشتم با خودم میگفتم کاش یکی از این لقمهها هم برسد به دست برادرم.
سیده اعظم حسینی نیز ابراز داشت: نتوانستم توی بیمارستان کمکی کنم، رفتم جنتآباد. وارد غسالخانه که شدم قلبم شروع کرد به تند زدن. فضای سرد و بیروح. چیزی که دلم را سوزاند جنازه زنهایی بود که از کنار دیوار تا وسط اتاق کنار هم خوابانده بودند. تا دیدمشان ناخودآگاه یک قدم عقب رفتم. سرهایشان به طرف من بود. بعضی با چشمها و دهانها نیمه باز. بعضی با دهان پرخون. صورتها و موهایشان آشفته و خونی بود. جوان بودند. دست و پای بعضیشان لهیده و از بدنشان آویزان بود. کم کم به خودم آمدم و شروع کردم. کمک میکردم به زنهای غساله. شهدا را غسل دادیم و تا آنجا که میشد کفن کردیم.
افسانه قاضیزاده نیز از خاطرات فتح خرمشهر اینگونه گفت: در قبرستان خرمشهر به هر طرف نگاه میکردم چیزهایی میدیدم که در بدترین خوابهایم ندیده بودم. ناگهان چشمم افتاد به همکلاسی بیتا. داشت میزد توی سر و صورتش. نشستم کنارش. تا مرا دید، لحظهای آرام شد. گفت همه مردند. پدرم، مادرم، شوهرم، پس من چرا ماندم؟ اشک نداشت. بهتزده خیره بود به شهدایی که مثل تپه روی هم بودند. چادرم را انداختم روی سرش. آن روزها خیلی از زنها بیخبر از وضعیشان با موهای پریشان در قبرستان بودند.
کم کم همه باور کردند که جنگ جدی است و مساله یکی دو روزشان نیست. گروهی رفتند و گروهی ماندند تا منسجمتر کمک کنند. در خرمشهر که بیش از دیگر شهرها درگیر جنگ شهری بود گروهی مخالف بودند که زنها بمانند. چند تا از خواهرها رفتند پیش شیخ «شریف قنوتی»، روحانی داوطلبی که با برخی همراهانش از بروجرد آمده بود. از او پرسیدند ما باید برویم؟ گفت نه خیر. کی گفته؟ ما به شما نیاز داریم. دست کم برای امداد و آشپزی.
رضا رئیسی نیز گفت: با مادرم در مسجد جامع کمک میکردیم. شبها، من میماندم مسجد، مادرم میرفت خانه، تا آنجا را مرتب کند، شکستنیها را میپیچید لای ملحفه نشکنند از موج انفجار. مطمئن بودیم این سر و صداها چند روز بیشتر طول نمیکشد. حتی روزی که قرار شد خانه را ترک کنند و به سربندر بروند مجبور شدند با دست خالی شهر را ترک کنند. مثل خیلیهای دیگر. میدانستند خیلی زود برمیگردند. مادرم روی فرشهایمان قرآن گذاشت که اگر عراقیها یا ستون پنجمشان آمدند فرشها را ببرند قرآن کورشان کند.
انتهای پیام/ 141