به گزارش خبرنگار دفاعپرس از ساری، به مناسبت ایام ارتحال امام خمینی (ره) و قیام خونین 15 خرداد تورقی به کتاب «از فیضیه تا الرشید» تاریخ شفاهی مجاهد انقلابی و آزاده دفاع مقدس، حجتالاسلام «محمدحسن جمشیدی» نوشته «سیدحسین ولیپور زرومی» زدیم و روایتی از آن را انتخاب کردیم که از نظرتان میگذرد.
... چهل روز از حادثه فیضیه گذشته بود. به این مناسبت، امام، اطلاعیهای صادر کردند که با این جملات شروع میشد: «بسمهتعالی، چهل روز است از ضرب و جرح عزیزان ما گذشت، چهل روز است بازماندگان حادثه فیضیه بر عزیزانشان سوگواری میکنند...» در ادامه این اطلاعیه، امام، بیمحابا شخص شاه را مستقیماً مورد حمله قرار داد «... مأموران تمام قانونشکنیها را به شاه نسبت میدهند. اگر اینها صحیح است، باید فاتحه اسلام و ایران و قوانین را خواند! و اگر صحیح نیست و اینها برای رفع جرمها، قانونشکنیها و اعمال غیرانسانی را به شاه نسبت میدهند، پس چرا ایشان از خود دفاع نمیکنند تا تکلیف مردم با دولت روشن شود و عمّال جرم را بشناسند و در موقع مناسب به سزای اعمال خود برسانند؟!»
به دنبال انتشار این اعلامیه، برگزاری مراسم چهلم فاجعه فیضیه در مسجد اعظم و دعوت امام از مردم نیز پشت رژیم شاه را بار دیگر لرزاند. این مراسم در حالی برگزار شد که میان مأموران و مردم، زد و خوردهایی نیز روی داده بود. در پایان این مراسم که به منزلۀ آغاز دروس حوزه بعد از حادثه فیضیه بود، امام اعلام کرد که میخواهد برای خواندن فاتحه به فیضیه برود. از زمان حادثۀ فیضیه تا این زمان امام به فیضیه نرفته بود. همین اعلام امام مبنی بر رفتن به فیضیه کافی بود تا حکومت نظامی در قم کامل شود. اگر تمام آقایان کفن میپوشیدند و بهعنوان اعتراض از قم به تهران حرکت میکردند، برای حکومت چندان مهم نبود، ولی همین رفتن امام از مسجد اعظم تا فیضیه که به پنجاه متر نیز نمیرسید باعث شد تا حکومت بلرزد. تمام حرم و اطراف آن، پر از نیروهای رژیم شد.
در صحن حرم و میدان آستانه، مأموران به حالت آمادهباش کامل و مسلح مستقر شدند. امام با وقار و عظمتی خاص، با همراهی تمام طلابی که در مسجد اعظم جمع شده بودند، به سمت فیضیه حرکت کردند. وقتی که وارد فیضیه شدند برای اینکه خاطرشان کمتر آزرده شود، ایشان را به طرفی بردند که کمتر آسیب دیده بود. امام وقتی که در جایگاه نشست، یکی از طلاب بلند شد و شروع به صحبت کرد: «حضرت آیتالله خمینی! قم شده کربلا، فیضیه شده قتلگاه، شهدای کربلا در دامان امام و رهبرشان آقا اباعبدالله جان دادند، اما شهدای فیضیه دوست داشتند در دامان رهبرشان، حضرت آیتالله خمینی جان دهند.
افسوس که این آرزو را به گور بردند!» با صحبتهای این طلبه، فریاد مردم و ضجّۀ طلاب بلند شد. همه به سر و سینه میزدند و گریه میکردند. میکردند. وضع دلخراشی به وجود آمده بود. کمکم محرم نزدیک شده بود. امام توصیه فراوان داشتتند که: «امسال، سال روضه فیضیه است.» به این مضمون فرموده بودند: «باید همه روضه فیضیه را بخوانید. حقایق را به مردم بگویید. روشنگری بکنید، مردم بیدار بشوند، آگاه بشوند، شماها که اکنون هر یک، به دیاری میروید باید حقایق را به مردم بگویید...»
... کم کم محرم نیز از راه رسید. مردم نمککور در حوالی اراک، در پایان ماه رمضان گذشته، قول ماه محرم را از من و آقای تائبی گرفته بودند. یک روز مانده به محرم به سمت اراک و نمککور حرکت کردیم. نمککور به آن معنا سیاسی نشده بود. مردم اطلاع چندانی از وقایع قم نداشتند. مجبور بودیم اندکی با احتیاط عمل کنیم. یکشبه که نمیشد مردم را سیاسی کرد. حاجآقا تائبی هم فرد ملایمی بود و منبرهای سنگینی داشت. خیلی بحث فیضیه و قم را در نمککور داغ نکردیم که مردم حساس شوند. اتفاقاتی که افتاده بود را به صورت داستان و قضایا برای مردم توضیح دادیم. از امام دور بودیم، ولی دل ما در کنارشان بود. این وضعیت ادامه داشت تا اینکه از صحبت امام در روز عاشورا و سپس دستگیری ایشان خبردار شدیم. با شنیدن خبر شروع کردم به گریه کردن.
ساعت تقریباً 11 ظهر بود. از بزرگان محل درخواست کردم معذورم بدارند، چرا که میخواستم به قم برگردم. گفتند: «نزدیک ظهر است، آخرین منبرتان را بروید، بعدش اشکالی ندارد، بروید.» آن زمان حداقل تا سوم امام (ع) را باید به منبر میرفتیم. همان روزی که امام دستگیر شدند من آخرین منبرم را در نمککور رفتم. جبران تمام روزهای گذشته را کردم. هرچه دلم خواست به شاه گفتم! خیلی داغ و سیاسی صحبت کردم و از منبر پایین آمدم. مستمعین مانده بودند که خدایا این شاه دیگر کی هست! به صراحت گفتم: «خدایا کِی شرّش از سر مسلمین و قرآن برداشته میشود!» آرزو کردم: «ای خدا، میشود تا به قم برگردم خبر مرگ او برسد!»
به محض پایین آمدن از منبر، دو جوان روبهروی من ظاهر شدند و شروع به پرسشهای عجیب و غریب کردند. گفتند: «آقا میدانید چه گفتی؟! این چه منبری بود که امروز رفتید؟!...» بعد ادامه دادند: «اعلیحضرت در حق تو چه بدی کرد؟!» گفتم: «اعلیحضرت هرچی خواست بکند، کرد، خدا نابودش بکند!» گفتند: «دوباره نگو که یک گلوله تو دهانت خالی میکنیم!» گفتم: «اگر ده تا گلوله هم در دهانم خالی کنید، باز هم میگویم.» در آخر گفتند: «ما باید شما را به همراه خودمان ببریم!» گفتم: «عیب ندارد! من حاضرم!» همینطور که داشتیم صحبت میکردیم، یکی از بچههای آن محل که ساکن تهران بود و در ایام محرم به نمککور میآمد به نام «حاج محمدآقا» جلو آمد و گفت: «حاج آقا، آقایان با شما نسبتی دارند؟» گفتم: «نه!» گفت: «پس داستان چیست؟» آن دو نفر برگشتند و گفتند: «آقا را باید ببریم!» گفت: «آقای ما را ببرید؟! تا زمانی که آقای ما اینجاست کسی حق ندارد او را ببرد، از مرز ما که گذشت هر کجا خواستید ببرید!» آن دو فرد قدرت و سرسختی این فرد را که دیدند، بلند شدند و رفتند.
اما اینکه کجا رفتند نمیدانستم. شاید در یک گوشهای کمین کرده و به انتظار لحظۀ مناسب نشسته بودند. یکی از جوانان قدبلند و رشید آمد و گفت: «حاج آقا بلند شو برویم، سرِ بیدرد، تو قبرستان کهنه افتاده، این پدرسوختهها ساواکی هستند، بیا برویم!» گفتم: «کجا برویم؟» گفت: «هر کجا که شما بخواهید، میرویم، من ماشین دارم، بیا برویم!» ماشینش فولکس بود. رفتیم کیف و وسایلمان را برداشتیم و سوار ماشین شدیم و به سمت قم حرکت کردیم.
... قم در تب و تاب دستگیری امام میسوخت. همة دوستان در فیضیه جمع بودند. مجدداً دوستان ما جلسات مسجد بالاسر حضرت را گرم کرده بودند. ما هم به آنها ملحق شدیم. هر شب در این مسجد، جلسه برقرار بود. زوّار حضرت نیز از نزدیک مباحث طلبهها را میشنیدند. هر شب یکی از طلاب به منبر میرفت و از مظلومیت و عظمت و فضل امام صحبت میکرد و سرِ آخر این شعر را میخواندیم:
شاه را گو مرجع تقلید را آزاد کن
مسلمین خستهدل را زین اَلَم دل شاد کن
گر تو مینازی به تخت و بخت و تاج اقتدار
این جهان فانی است تاریخ پدر را یاد کن
بیت بعدی را با شور دستهجمعی تکرار میکردیم:
یا ربنا فارحم بنا این الخمینی این الخمینی
واحفظ الهی مصطفی نجل الخمینی این الخمینی
این مراسم در حالی برگزار میشد که مأموران رژیم نیز دمِ در «مسجد بالاسر» حضرت معصومه (س) ایستاده بودند و افراد منبری را شناسایی میکردند. یک شب نوبت من شد تا به منبر بروم. به منبر رفتم و چند دقیقهای صحبت کردم. اشعار یادشده را نیز خواندم. این اشعار در واقع حرف خودش را میزد. حواسم به مأموران دم در مسجد بود.
به محض پایین آمدن از منبر، عمامه خودم را با عمامه سیاه یکی از دوستان عوض کردم و یک عینک دودی نیز به چشم زدم. سینهها را ستبر کردم و خیلی عادی از جلوی چشم مأموران از مسجد بیرون رفتم. آن شب هر طوری بود از دستشان در رفتم. اما دوستانی بودند که دستگیر شده و آنها را مستقیم به ساواک برده بودند. تعریف میکردند که آنها را به قصد کشت کتک میزدند. با این حال همگی ایستادگی کردند.
واقعیت آن است که ما از زمان رفراندوم لوایح ششگانه کتک خوردیم تا به فیضیه رسیدیم و از فیضیه هم کتک خوردیم تا به دستگیری امام رسیدیم. کتکی که در این مدت خوردم، بعدها حتی در دوران اسارت نخوردم. از بهمن 1341 تا 15 خرداد 1342 پیوسته کتک بود. توی خیابان میرفتی، میزدند، به هر کجا میرفتی، میزدند، سرت را پایین هم میانداختی، میزدند. دائم در فرار و گریز بودیم. البته تأکید حرفم، روی روحانیت مبارز است.
افرادی که از حکومت میترسیدند و یا حتی با آن همراه بودند، چه در قم و چه در سایر نقاط کشور کم نبودند. من با آنها کاری ندارم. آنها اصلاً نزدیک نمیآمدند. آنهایی که بیخیال بودند، با یک باتوم، به کل کنار میکشیدند. این گروهها حتی به رفتار امام اعتراض نیز داشتند. ما حتی در بین خودمان یک نفر جاسوس داشتیم. این فرد در فیضیه رفیق ما بود. در ماجرای فیضیه فهمیدیم که همدست ساواکیهاست و به جان طلبهها افتاده بود!
بعد از دستگیری امام هر روز به خانۀ مراجع میرفتیم و آزادی امام را خواستار میشدیم. همة طلاب بسیار نگران حال امام بودند. هیچکس از وضعیت ایشان اطلاعی نداشت. تا اینکه مرحوم آیتالله سیداحمد خوانساری با امام در زندان ملاقات کردند و خبر سلامتی امام را به قم رساندند و بعد از آن آقا سیدمصطفی نیز به دیدار امام رفتند و خبر سلامتی ایشان را برای طلاب و مردم قم آوردند. آقا سیدمصطفی بعد از بازگشت از دیدار امام، در جمع طلاب سخنرانی کرد و گفت که حال آقا خوب است و جای نگرانی نیست. همچنین از قول امام، امر به صبر و هوشیاری و بیداری کردند. در این زمان بود که خیال طلبهها اندکی آزاد شد.
انتهای پیام/