«اینجا همان‌جاست»

«اینجا همان‌جاست» روایتی از پدر «سیدروح الله عجمیان» است که با مرور خاطرات دوران کودکی و نوجوانی پسرش به نحوه شهادت این مدافع امنیت پرداخته است. 
کد خبر: ۷۹۰۲۳۷
تاریخ انتشار: ۱۳ آبان ۱۴۰۴ - ۱۲:۱۰ - 04November 2025

به گزارش گروه فرهنگ دفاع‌پرس، کتاب «اینجا همانجاست» به قلم راضیه تجار در ۱۰۴ صفحه توسط انتشارات روایت فتح به چاپ رسیده و نویسنده زندگی‌نامه داستانی این شهید امنیت را به روایت پدرش، سیدمیرزا ولی عجمیان بازگو کرده است. عجمیان متولد ۲۰ بهمن ۱۳۷۴ از بسیجیان مومن و انقلابی کمالشهر بود که در سال ۱۴۰۱ در جریان اغتشاشات و نا آرامی های کرج در محدوده بهشت سکینه (س) کرج به درجه شهادت نائل آمد.

«اینجا همان‌جاست»

رهبر معظم انقلاب در وصف این شهید امنیت فرمود: جوان ناشناخته‌ای همچون روح‌الله عجمیان به شهادت می‌رسد اما جمعیت عظیم مردم در نقطه مقابل خواست دشمن به صحنه می‌آیند و می‌گویند شما جوان ما را به شهادت رساندید ولی ما همگی پشت آن جوان هستیم.

برای یک لقمه نان حلال

در بخشی از کتاب آمده است: این آخری‌ها توی یک شرکت تزریق پلاستیک کار می‌کرد اما فراخوان بسیج که آمد، رفت و دیگر سر کارش برنگشت. هرکس عاشق چیزی است. خود من هم جبهه را دوست داشتم. اگر نداشتم که نمی‌رفتم. از عملیات‌ها جان به در می‌بردم. انگار روئین‌تن بودم. توی عملیات آزادسازی بستان. عملیات فتح المبین. پدافندی جبهه سوسنگرد. عملیات والفجر هم بودم و سالم درآمدم. توفیق شهادت نداشتم. فقط یک ترکش ریز به یادگار توی انگشتم جاگیر شد. یک ترکش که توی سرما یخ می‌زند. مثل حالا که شروع کرده به تیر کشیدن. اولین باری که برای کندن سبزی‌های کوهی، روح الله را آوردم، وقتی دید انگشتم اذیت می‌کند، گفت «بابا! می‌ارزید بری جبهه؟» گفتم «چه جور هم!» گفت «می‌ارزه این همه زحمت بکشی برای کنگر و ریواس و...» گفتم «برای درآوردن نان حلال باید زحمت کشید و عرق ریخت». (صفحه ۶۰)

یک بسیجی مثل پدر

در بخشی از خاطرات این پدر شهید می خوانیم: روح الله، ۱۲ ساله بود که دستش را گرفتم و بردم شهرک گل‌محمود. بُردم بسیج و ثبت نامش کردم. پایگاه، بغل حسینیه بود؛ پایگاه حضرت ابوالفضل. فرمانده پایگاه هم آقایی بود به اسم آقای یادگار. پایگاه توی زمین‌های اوقافی بود. آنهایی که می‌خواستند از این زمین‌ها استفاده کنند، می‌آمدند چادر می‌زدند. بعضی هم آلونک می‌ساختند. روح الله را سپردم به آقای یادگار. گفتم «خودم بسیجی‌ام. دوست دارم پسرم هم با بسیج آشنا بشه». (صفحه ۳۵)

کاش مثل یوسف به چاهش می انداختند!

پدر شهید عجمیان درباره شهادت پسرش اینگونه روایت کرد: هر وقت یاد بلایی که سر روح الله آوردند، می‌افتم، گل آتشی که به جانم افتاده، زبانه می‌کشد. وای از دل مادرش! کاش یک گلوله خورده بود و تمام. نه آنکه زجر کُشش کنند. کاش مثل یوسف به چاهش می‌انداختند، نه اینکه دنبالش کنند و هر کدام به او ضربه‌ای بزنند. تنها گیرش آورده بودند. بی پناه و یکّه. اگر برادر خودشان هم بود، با او این کار را می‌کردند؟ مگر می‌شود انسان باشی، مسلمان باشی، ایرانی باشی و هم وطن خودت را اینطور زجرکُش کنی؟ مگر می‌شود برادر باشی و برادر خودت را زیر پا لگدمال کنی؟ مگر می‌شود آدم باشی و همنوع خودت را... (صفحه۲۱)

سلام بر حسین

روایتی دیگر از شهادت عجمیان را مرور می کنیم: بعدها فهمیدم وقتی افتاده بود زمین، خودش زنگ زده بود به پایگاه که «اینجا زیر پل گیر افتادم» اما کسی که باید می‌رفت کمکش، اشتباهی رفته بود طرف پلی دیگر. بعد هم که رسیده بود، آن‌قدر جمعیت، زیاد بوده که نتوانسته از دیوارش رد شود. وقتی به او می‌رسد که نفس‌های آخر را می‌ کشیده. آمبولانس به سختی می‌رسد و او را از زیر دست و پا بیرون می‌کشند. روی برانکارد می‌گذارند و می‌برند. بعدها آن‌که بالای سرش بود برایم گفت «روح الله در حالی که پیشانی‌اش شکافته بود و خون از زخم‌های بدنش که با چاقو سوراخ شده بود، می‌رفت، برای یک لحظه دستش را بالا آورد. مثل آنکه به کسی سلام کند. بلند شد و به سختی نشست. لبخندی زد و به پشت افتاد و تمام». (صفحه۸۵)

انتهای پیام/ 161

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار