به گزارش خبرنگار سرویس فرهنگی خبرگزاری دفاع مقدس، کتابها پر از خاطرات شفاهی و مکتوبات افرادی هستند که روزگاری در متن اتفاقات مهم بوده اند. یک ای ازاین اتفاقات مهم، ورود تاریخی امام خمینی (ره) از پاریس به تهران بود. ورودی که تا قرنها در حافظه تاریخی ایران باقی خواهد ماند.
افراد زیادی شاهد این حادثه عظیم تاریخی بوده اند و از این میان تعداد کمی به روایت آن پرداخته اند. یکی از این افراد حجت الاسلام علی اکبر ناطق نوری است که خاطرات خود را به رشته تحریر در اورده و کار تدوین آن بر عهده مرتضی میردار بوده است.
این کتاب برای اولین بار در دو جلد در سال 1382 از سوی موسسه فرهنگی هنری و انتشارات انقلاب اسلامی روانه بازار نشر شد. این کتاب در طول چندین سال در چند نوبت نیز تجدید چاپ شده است.
در قسمت هایی از این کتاب و در ورود تاریخی امام خمینی (ره) به میهن چنین می خوانیم که :
اما توزیع کارت استقبال بیشتر دست بچه های نهضت آزادی بود که با روحانیت خوب نبودند. یک عدد کارت مثل همه مهمانان به من دادند. من هم صبح با ماشین پیکان آبی خود راه افتادم و جلوی بیمارستان امام خمینی آمدم. جای پارک ماشین در آنجا نبود. ماشین را در کوچهای داخل ان خیابانی که منتهی به بیمارستان امام خمینی می شود، پارک کردم. با اتوبوس هایی که تدارک دیده شده بود، مثل همهی مردم به فرودگاه رفتم. در سالن فرودگاه، هر قسمتی را برای اصناف و گروه های متخلف در نظر گرفته بودند. درست مثل نمایشگاه، اقلیتهای مذهبی، خانمها، کارمندان دولت، روحانیت، اصناف هر کدام یک قسمت فرودگاه بودند.
وقتی هواپیمای حامل امام در فرودگاه نشست، مرحوم مطهری از طرف جامعهی روحانیت به عنوان خیر مقدم به امام، داخل هواپیما رفت. از باند فرودگاه تا سالن، امام را با یک بنزی آوردند. در عکسهای مربوط به استقبال ، آقای صباغیان دیده می شود. این آقایان همه جار ا قبضه کرده بودند، لذا پریدم و تریبون را گرفتم و با بلندگو مردم را هدایت کردم تا امام بتواند صحبت کند و سپس گروه سرودی که توسط آقای اکبری آموزش دیده بودند در طبقه دوم سالن سرود خودشان را اجرا کردند.
بعد از پایان مراسم، وقتی امام می خواست سوار بلیزر شود، دید یکی از این آقایان، نمی دانم یزدی یا صباغیان داخل ماشین نشسته است. امام خطاب به او فرمود که بفرمایید پایین. هوشیاری و دقت امام در مسایل خیلی عجیب و غریب بود. آدم احساس می کرد که امام قبلاً یک دوره عالم رهبری کرده بوده و این دومین باری است که رهبری می کند. امام به عنوان کسی که چندین سال در خارج کشور در تبعید بوده، حالا به عنوان فاتح وارد کشور شده بود و همهی هم و غم ایشان این بود که چطور اوضاع را جمع و جور کند. این آقا به امام گفت : " ما باید مراسم را اداره کنیم".
امام فرمود: " تشریف بیاوری پایین". لذا امام جلوی بلیزر نشست و احمد آقا هم عقب و آقای رفیق دوست هم به عنوان راننده در کنار ایشان قرار گرفت تا عدهای نتوانند از قرار گرفتن کنار امام استفادهی ابزاری و بهره برداری بکنند. امام که حرکت کردند، دیدم وضعیت غیر عادی است لذا من هم سوار ماشین جیپ توانیر که بی سیم هم داشت شدم و به سمت ماشین امام حرکت کردم. فاصلهی ما با ماشین امام یک ماشین بود و آن هم ماشین فیلمبرداری تلویزیون بود. جمعیت در طول مسیر مانند اقیانوس موج می زد. برنامه این بود که امام بیاید جلوی دانشگاه آنجا سخنرانی کند و سپس ادامهی مسیر بدهد. وقتی که نزدیک دانشگا شدند، دیدند اصلاً سخنرانی و برنامههای سابق عملی نیست؛ بنابراین برنامه بهم ریخت. ماشین در اثر هجوم جمعیت جلوی دانشگاه، توقف زیادی کرد و خیلی معطل شدیم.
از بهشت زهرا تا بیمارستان امام خمینی(ره)
به خیابان ولیعصر و امیریه که آمدیم مردم تمام خیابانها را آب و جارو کرده و گل چیده بودند تا اینکه به راه اهن رسیدیم. اطراف راه آهن را مردم خیلی زیبا تزئین کرده بودند. واقعاً اگر بگویم بعضی از جوانان از فرودگاه تا بهشت زهرا دستشان به دستگیره ماشین امام بود و فریاد کشیدند، حقیقت دارد.نزدیکی بهشت زهرا از طریق بی سیم سوال کردیم که جلو چه خبر است؟ خبر دادند که اوضاع خوب است. بیایید جلو. معنای ان این بود که صف درست شده، ماشین می تواند عبور کند.
انتظامات کمیته استقبال هفتاد هزار نیروی انتظاماتی در منزل مرحوم پور استاد سازماندهی کرده بود. ماشین امام از در شرقی و رسمی وارد بهشت زهرا شد. یک خورده که جلو امدیم ماشین تلویزیون میان جمعیت گیر کرد. از ماشین پایین پردیم، دیدم اصلاً ماشین ا مام در میان جمعیت دیده نمی شود. این همه نیرو که کمیته استقبال سازماندهی کرده بود، به کار نیامد. اصلاً ماشینی در کار نبود. کوهی از آدم بود که همدیگر را هل می دادند.
امام داخل ماشین با دست تکان دادن به مردم اظهار محبت می کرد و به دنبال آن مردم بیشتر تحریک می شدند. آقای رفیق دوست می گفت که در ان هنگام امام می خواست از ماشین پیاده بشود. ولی من قفل مرکزی ماشین را زده بودم. هرچه امام تلاش می کرد در ماشین را باز کند،نمی توانست. هجوم جمعیت باعث نگرانی من شده بود تا اینکه شما را روی کاپوت ماشینن دیدم و پس از آن مقداری خیالم راحت شد.
در نتیجه فشار جمعیت، ماشین امام خراب شده بود. استارت نمی خورد، جوش آورده بود. این ماشین شده بود یک تکه اهن قراضه و نمی شد ماشین را هل داد. اصلاً یک سناریوی عجیبی بود. یک وقت دیدیم یک هلی کوپتر امد و نزدیک ما نشست. چون در کمیته استقبال بحث اماده کردن هلی کوپتر مطرح بود لذا من منتظر بودم که هلیکوپتر بیاید و در واقع هلی کوپتر جزو برنامه بود. فاصلهی ماشین اما تا هلیکوپتر حدود 100 متر بود. شاید یک ساعت و نیم طول کشید تا با هل دادن، ماشین حامل امام به نزدیک هلی کوپتر رسید. علت ان هم این بود که پشت سریها داد می زدیم که به جلو هل بدهند جلوییها هم به عقب هل می دادند. در نتیجه ماشین جای اولش بود. آقای محمد طالقانی از کشتیگیران خوب در این موقع آنجا بود. او خیلی کمک کرد تا از این مخمصه نجات پیدا کردیم.
نکته جال این بود که من روی بلیزر بودم و پروانه هلیکوپتر هم کار می کرد. هیچ حواسم نبود که ممکن است هلیکوپتر سرم را ببرد. به هر حال ماشین امام به نحوی در کنار هلیکوپتر، در سمت راننده بغل هلی کوپتر واقع شد. آقای رفیق دوست در را که باز کرد در اثر ضربهای که خورد بی هوش شد. او را بردند و بنده تا مدتی آقای رفیق دوست را ندیدم. امام هم طرف شاگرد نشسته بود و نمی شد که پیاده بشود لذا پریدم داخل هلیکوپتر، دست امام را گرفتم و از پشت فرمان همین طور امام را کشیدم به داخل هلی کوپتر و گفتم :" ببخشید آقا چارهای دیگر نیست".
احمد آقا هم پرید داخل هلی کوپتر. از خصوصیات ایشان این بود که در هیچ شرایطی اما را تنها نمی گذاشت. آقای محمد طالقانی هم سوار شد. جمعیت هم ریختند که سوار شوند که نگذاشتیم. خلبان هم سرگرد سیدین از نیروی هوایی بود. نه ما او را می شناختیم و نه او ما را می شناخت. به این دلیل که هلیکوپتر جزو برنامه بوده است مطمئن بودیم.
هلی کوپتر می خواست بپرد، اما مردم به آن اویزان شده بودند. وضعیت خیلی خطرناک بود. خلبان گفت: "ممکن است هلی کوپتر منفجر بشود، نمی توانم بپرم. اما مگر می شود بگویی مردم آویزان نشوید".
گفتم: "آقا ببین هر کاری که خودت می خواهی بکن. ما که بلد نیستیم".
خلاصه با زحمت هلیکوپتر پرید. امام و احمد آقا و آقای محمد طالقانی و بنده داخل هلی کوپتر بودیم. بعد از اینکه آمدیم روی آسمان، نمی دانستیم چه کار کنیم و برنامهای هم نداشتیم. خلبان یک دوری بالای قطعه 17 جایگاه سخنرانی زد و گفت: "خیلی شلوغ است، نمی شود بنشینیم. می شود به مدرسهی رفاه برویم".
گفتم :"آقا، اما اصلاً از فرانسه به خاطر شهدای 17 شهریور اینجا را انتخاب کرده، حالا تو می گویی نمی توانم بنشینم بروم رفاه! چارهای دیگر نیست باید بنشینی". چند بار دور زد و مردم هم نگاه می کردند و نمی دانستند که چه کسی داخل هلیکوپتر است.
سرانجام هلی کوپتر در محوطهای باز نشست. به امام عرض کردم: " شما پیاده نشوید". خودم پیاده شدم؛ در حالی که ه عمامه داشتم و نه عبا. نیروهای انتظامات ریختند و گفتند که آقای ناطق جریان چیست؟ گفتم: "یک جو غیرت می خواهم. غیرت به خرج دهید. دستهایتان را به هم بدهید تا به شما بگویم که جریان چیست".
یک دفعه مردم حضرت امام را دیدند و ریختند که شلوغ کنند، لذا از مسیری که تعیین شده بود امام را نبردم. از زیر یک داربستی رفتیم و به جایی رسیدیم که باید خم میشدیم لذا به امام عرض کردم: «آقا خم شوید باید از زیر برویم چارهای نداریم.» موقع ورود امام(ره) به جایگاه، مشکل خاصی نداشتیم، امام در جایگاه قرار گرفت، مرحوم شهید مطهری یک سخنرانی کوتاهی کرد. البته قبل از ایشان پسر شهید امانی آیاتی از قرآن تلاوت کرد و حضرت امام سخنرانی تاریخی خود را شروع کرد. من هم بدون عمامه و عبا تلاش میکردم تا مردم ساکت شوند. حتی احمدآقا گفت: «بدون عمامه و عبا بغل دست امام هستی بد است». گفتم: «مرد حسابی در این کشمکش از کجا عمامه و عبا پیدا کنم.»
آقایان مرحوم شهید صدوقی، مرحوم شهید مفتح، شهید دانش منفرد و آقای معادیخواه و بادامچیان و حمیدزاده و انواری در جایگاه حضور داشتند. سخنرانی امام که تمام شد به آقایان گفتم: «یک دالان درست کنید تا به طرف هلیکوپتر برویم.» هنوز به هلی کوپتر نرسیده بودیم که هلی کوپتر بلند شد، اینجا نه راه پیش داشتیم و نه راه پس. در اثر کثرت جمعیت به جایگاه هم نمیتوانستیم برگردیم. به قول معروف جنگ مغلوبه شد، هرکس زورش بیشتر بود دیگری را پرت میکرد. آقایان مفتح و انواری حالشان بد شد و افتادند. من و حاج احمدآقا ماندیم. پهلوانان زیادی آنجا بودند، هر کدامشان عبای امام را میگرفتند و به سمت خودشان میکشیدند. عمامهی امام از سرش افتاد.
یک عکس قشنگی از امام از اینجا گرفته شد که چشمهای امام به طرف آسمان است و بنده میفهمم که امام دیگر تسلیم حق و تن به قضای الهی داده بود. آقای رفیق دوست میگفت که در طی مسیر فرودگاه تا بهشت زهرا در اثر ازدحام جمعیت خیلی نگران امام شدم. امام فرمود: «نگران نباش هیچ حادثهای رخ نمیدهد.» در این لحظات حساس از بس که مردم را هل میدادم، مچهای دستم از کار افتاد و یقین حاصل کردم امام زیر پای جمعیت از دنیا میرود و مایوسانه فریاد میکشیدم: «رها کنید، امام را کشتید». کار از دست همه خارج شده بود. یک وقت دیدم امام به جایگاه برگشت. هنوز برایم مبهم است که در این شلوغی چطور شد که ایشان به جایگاه بازگشت. واقعا عنایت خدا و دست غیب ایشان را از داخل جمعیت برداشت و در جایگاه گذاشت! خودم را به جایگاه رساندم.
دیدم امام نشسته و در اثر خستگی عبایش را روی سرش کشیده و بی حال سرش را به طرف پایین برده شاید 20 دقیقه امام در این حالت بود، حالا ماندیم چه کار کنیم. یک آمبولانس مربوط به شرکت نفت ری آنجا بود. گفتیم: «آمبولانس را بیاورید دم جایگاه.» عقب آمبولانس سمت جایگاه واقع شد. احمدآقا دست امام را گرفت و سوار آمبولانس شدند. باز هم عبای امام گیر کرد عبا را کشیدم و گفتم: «آقا عبا نمیخواهد.» عبای امام را زیر بغلم گرفتم و خیلی سریع بغل راننده نشستم و گفتم: «برو» گفت: «کجا؟» گفتم: «از بهشت زهرا بیرون برو.» کمک ماشین را زد و از پستی و بلندی سنگهای قبر ماشین حرکت کرد و آژیر میکشید و از بلندگوی آمبولانس میگفتم: «بروید کنار حال یکی از علما به هم خورده، باید او را به بیمارستان برسانیم.» اگر میفهمیدند امام داخل آمبولانس است، آمبولانس را تکه تکه میکردند.
از بهشت زهرا بیرون آمدیم بدنهی ماشین از بس که به این نرده و سنگها خورده بود له شده بود. یک مقداری که به سمت تهران آمدیم، هلی کوپتر از بالا آمبولانس را دیده بود و در یک فرعی که واقعا گقل بود نشست، ما هم با آمبولانس خودمان را به هلی کوپتر رساندیم. مجددا جمعیت به ما هجوم آورد؛ ولی با زحمت توانستیم امام را سوار هلی کوپتر کنیم. در حین حرکت میگفتیم، کجا برویم؟ و احمدآقا گفت: «برویم جماران». چون جماران نزدیک کوه بود و درخت زیاد داشت، هلی کوپتر نمیتوانست بنشیند. خلبان برگشت با یک شوقی گفت: «آقا برویم نیروی هوایی.» گفتم: «میخواهی ما را داخل لانهی زنبور ببری.» گفت: «پس کجا برویم؟» یک دفعه به ذهنم زد، صبح که آمدم ماشین را نزدیک بیمارستان امام خمینی پارک کردم و حالا از آسمان پایین بیایم و در زمین تصمیم بگیریم کجا برویم.
به خلبان گفتم: «جناب سرگرد میتوانی بیمارستان هزار تختخوابی بروی؟» گفت: «هرجا بگویی پایین میروم.» گفتم: «پس برویم بیمارستان.» خلبان گفت: «اتفاقا این بیمارستان به اسم خود آقاست.»
فرود در بیمارستان امام خمینی
هلی کوپتر در محوطهی بیمارستان نشست. در اثر صدای تق تق هلی کوپتر تمام پزشکها و پرستارها بیرون دویدند تا ببینند چه اتفاقی افتاده است. تصور میکردند درگیری و کشتاری شده و عدهای را آوردهاند. وقتی پیاده شدم پزشکان میپرسیدند: «چه اتفاقی افتاده است؟» من سریعا درخواست آمبولانس کردم. یکی از پزشکان گفت: «اینجا بیمارستان است آمبولانس برای چه میخواهی؟» گفتم: «ما یک بیمار داریم باید جایی او را ببریم.» گفت: «خوب همین جا بیمارستان است.» گفتم: «خیر نمیشود بیمار ما اینجا باشد، باید او را ببریم.» آقایان رفتند یک برانکارد آوردند من آن را پرت کردم و گفتم: «ما آمبولانس میخواهیم، شما برانکارد میآورید؟» پزشکی به نام دکتر صدیقی گفت: «آقا من یک ماشین پژو دارم، بیاورم؟» گفتم:بیاور.
ایشان ماشین را آورد نزدیک هلیکوپتر. در هلیکوپتر را که باز کردیم. تا این پرستارها و پزشکان امام را دیدند همه فریاد کشیدند و با هجوم بساط ما به هم ریخت. خانمی دست امام را گرفته بود و میکشید و گریه میکرد. با زحمت خانم را جدا کردیم. امام و احمدآقا و آقای محمد طالقانی سوار شدند و ماشین حرکت کرد. من خودم را روی سقف پرت کردم و ماشین تند میرفت. گفتم: آقا اینقدر تند نروید. احمدآقا که فکر میکرد جا ماندهام، گفت: اِ تو هستی؟ گفتم: پس چه؟ من که رها نمیکنم. راننده ماشین را نگه داشت و سوار شدم. پس از مدتی رسیدیم به بن بستی که صبح ماشینم را پارک کرده بودم. از آقای دکتر عذرخواهی و تشکر کردیم. امام را سوار ماشین پیکانم کردم. دیگر خودم راننده بودم و احمدآقا هم پهلوی من نشست. سه نفری در خیابانهای تهران راه افتادیم. همهجا خلوت بود، چون همه در بهشت زهرا دنبال امام بودند؛ اما امام داخل پیکان در خیابانهای خلوت تهران بود.
احمد آقا گفت: برویم جماران. امام فرمود: خیر. عرض کردم: آقا برویم منزل ما. فرمود: خیر. سوال کردیم: پس کجا برویم؟ امام فرمود: منزل آقای کشاورز. من قبلا یک منبری برای این خانواده رفته بودم و معروف بود که اینها از فامیلهای امام هستند. آدرس منزل ایشان را نیز نداشتیم. فقط احمدآقا میدانست که در جاده قدیم شمیران و خیابان اندیشه زندگی میکند. به جاده قدیم شمیران جلوی سینمای صحرا آمدیم. ماشین را کنار زدم. امام هم داخل ماشین بودند. احمدآقا دنبال آدرس منزل کشاورز رفت. بالاخره پرسان پرسان جلوی منزل آقای کشاورز در خیابان اندیشه آمدیم. احمدآقا گفت: همین خانه است. در منزل را زدیم، پیرزنی در را باز کرد، پیرزن اصلا داشت سکته میکرد و باورش نمیشد خواب میبیند یا بیدار است و قصه چیست؟
وارد منزل شدیم. امام داخل آشپزخانه رفت و جویای احوال تمام فامیلها بود. از شدت خستگی زیر چشمهای امام کبود شده بود. ما نماز ظهر و عصر را با امام به جماعت خواندیم. یک غذای سادهای این پیرزن آورد. در موقع غذاخوردن امام برگشت به احمدآقا گفت: ایشان دادماد آقای رسولی است. حواسش خیلی جمع بود که پس از چند سال تبعید میدانست چه کسی با کی ازدواج کرده است.
پس از صرف غذا امام فرمودند: یک عبایی برای من پیدا کنید. لذا من رفتم جماران منزل آقای امام جمارانی و سه عبا گرفتم؛ یکی برای خودم، یکی برای احمدآقا و یکی هم برای امام آوردم. جالب اینجاست که همهی آقایان علما و اعضای کمیتهی استقبال امام را گم کرده بودند و خیلی نگران بودند که امام را با هلی کوپتر کجا بردهاند. نگران بود که رژیم آقا را برده باشد. همین نهضت آزادیها از طریق دولت پیگیری کرده بودند. ساواک جواب داده بودند که بیمارستان آنها را گم کردهایم. این خیلی عجیب است که ساواک هم رد ما را گم کرده بود، لذا احمدآقا به کمیتهی استقبال تلفن زد و گفت: حسین آقا را بگویید بیایید تلفن را بردارد.
حسین آقا نیز آمده بود و احمدآقا از خوف اینکه ممکن است تلفن در کنترل ساواک باشد، به حسین آقا گفت: ما منزل کسی هستیم که در بهشت زهرا بغل دست تو ایستاده بود. احمد آقا آقای کشاورز را در بهشت زهرا بغل دست حسین آقا دیده بود. سه ربعی نگذشته بود که آقای پسندیده هم آمد. من هم در اثر خستگی و فشارهای زیاد نزدیک غروب به منزل رفتم. شب، مرحوم عراقی و دیگر آقایان هم آمده بودند و امام را از منزل آقای کشاورز به مدرسهی رفاه بردند. فراموش نمیکنم مرحوم حاج احمد آقا بعد از فوت امام به من گفت: آقای ناطق، شما هم در زمان ورود امام همراه ایشان بودید و در میان ازدحام جمعیت عمامه از سرتان افتاد، هم در فوت و دفن امام حضور داشتید و در اینجا هم عمامه از سرتان افتاد.
انتهای پیام/