گفت‌وگو با نصرت ساکی همسر آزاده جانباز «علی نیسانی» - بخش نخست

امام خمینی به من گفت: «فقط صبر کن»/ همسایه‌ها سالها فکر می‌کردند من دیوانه‌ام

تلویزیون داشت صحنه های آزادی اسرا را نشان می داد. یک لحظه بین اسرا چهره آشنایی دیدم. علی بود. چنان جیغ کشیدم که همسایه‌ها ریختند خانه‌مان. پرسیدند چه خبر شده؟ گفتم: من علی را در تلویزیون دیدم. کسی حرف مرا باور نکرد. یکی از همسایه موقع رفتن گفت: این زن زده به سرش. بیچاره پاک دیوانه شده.
کد خبر: ۴۰۳۷۶
تاریخ انتشار: ۱۶ اسفند ۱۳۹۳ - ۰۸:۴۲ - 07March 2015

امام خمینی به من گفت: «فقط صبر کن»/ همسایه‌ها سالها فکر می‌کردند من دیوانه‌ام

سرویس حماسه و جهاد دفاع پرس: قصه علی و نصرت قصه ساده ای است اما شکوه دارد. علی و نصرت تازه ازدواج کرده بودند؛ داشتند توی اهواز سرپناه کوچکی می ساختند که جنگ شروع شد. علی نیسانی ارتشی بود و فرمانده آتشبار. بی خبر از همسرش شال و کلاه کرد و رفت پی جنگ. نصرت منتظر نشست تا علی برگردد و مونس تنهایی هایش باشد.
 
دو ماه از جنگ گذشته بود که خبر آوردند عراقی ها در شلمچه ماشین علی را زده اند و ماشین پودر شده و رفته هوا و از علی خبری نیست. نصرت باور نکرد. رخت سیاه پوشید و زیر آتش دشمن توی اهواز ماند . چشم به در دوخت تا علی از جبهه برگردد. نصرت ملامت ها و نیش و کنایه ها را به جان خرید و هیچ نگفت.
 
10 سال تمام منتظر نشست و مردانه همه مشکلات را تحمل کرد تا اینکه یک روز مسافرش از گرد راه رسید. نصرت به شکرانه بازگشت مسافر خسته اش از اسارت، بعد از ده سال لباس مشکی اش را عوض کرد و به زندگی لبخند زد. هر چند همسرش به خاطر شکنجه ها و تلخی های دروان اسارت، لبخند را فراموش کرده بود.
 
قصه علی و نصرت قصه ساده ای است اما شکوه دارد. شکوه این قصه مدیون نصرت است. نصرت سالها پای عهد و پیمانش ماند تا قصه زندگی شان با «شکوه» باشد. اگر نصرت پای عهد و پیمانش نمی ماند این قصه شکوه و جلال نداشت. شکوه زندگی این روزهای علی و نصرت، بیش از آنکه مدیون مقاومت و ایستادگی علی در زندان های مخوف «ابوغریب» و «الرشید» باشد، مدیون ایثار، گذشت و صبوری نصرت است.
 
علی و نصرت این روزها در شهرک شهید باقری تهران سکونت دارند و حاصل زندگی مشترک شان دو پسر و یک دختر به نام فاطمه است.
 
خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس به سراغ این زوج فداکار رفته و به حرف ها و خاطرات تلخ و شیرین شان گوش سپرده است. بخش نخست این گفت و گو، به خاطرات خانم «نصرت ساکی» اختصاص دارد. در بخش دوم و پایانی این گفت و گو ، خاطرات آزاده جانباز علی نیسانی تقدیم خواهد شد.

***

جنگ و رنج

چهارده سالم بود که با علی آشنا شدم. خانواده علی با خانواده ام صحبت کردند. علی هم یک لحظه مرا دید و پسندید. حرفی نداشتم. به پدر و مادرم گفتم که هر چه شما صلاح بدانید. آنها هم قبول کردند. زمان قدیم که مثل حالا نبود. همه چیز ساده بود. عروسی مان هم خیلی ساده در هویزه برگزار شد.

یک ماه هویزه بودیم تا اینکه علی منتقل شد به مشهد. دو سال مشهد بودیم. بعد رفتیم شیراز. از آنجا به اهواز منتقل شدیم. داشتیم زندگی مان را می کردیم که صدام همه چیز را خراب کرد. توی اهواز خانه مان را می ساختیم که جنگ شروع شد و همه چیز خورد به هم. با شروع جنگ دنیا تاریک و سیاه شد. چند روزی منتظر علی شدم اما ازش خبری نشد. رفتم هویزه پیش پدر و مادرم. بعد از چند روز سر و کله علی پیدا شد. آمده بود برای خداحافظی. عجله داشت زود برگردد اهواز. با عجله گفت: نصرت، من دارم می روم جبهه. دیگر نمی توانم برگردم و به شما سر بزنم . همین جا بمان پیش پدر و مادرت. گفتم: علی می خواهم کنارت باشم. اجازه بده من هم بیایم و کنار شما با صدام بجنگم. هر چه گفتم قبول نکرد و گفت: اگر بین راه به تور دشمن بخوریم، مجبورم اول تو را بکشم. علی خداحافظی کرد رفت و من تنها ماندم هویزه.

بی نشان

دنیا تاریک شده بود. روزهای سختی بود. داشتم از تنهایی دق می کردم. از علی هم هیچ خبری نبود، وقتی غیبتش طولانی شد با پدرم راه افتادیم سمت اهواز. حالا در آن شرایط چطوری رفتیم اهواز بماند. از همسایه مان «حاج ولی» سراغ علی را گرفتم. پدرم به او اشاره کرد و او چیزی نگفت. بعد رفتم سراغ برادرشوهرم. ایشان هم چیزی نگفت. نگو همه می دانستند که چه بلایی سرم آمده. سریع ماشین گرفتم و رفتم «کمپلو» پادگان علی.

فرمانده پادگان وقتی دید که من خیلی بی قرارم، گفت: خانم نیسانی، شما باید صبور باشید. پرسیدم علی کجاست؟ گفت: عراقی ها ماشین شان را زده اند اما از خودشان خبر و نشانه ای نیست. بهتر است صبر کنید. گفتم: من این حرفها را باور نمی کنم. از پادگان برگشتم خانه خودم. هیچکس راضی نبود توی اهواز تنها بمانم. پدرم خیلی اصرار کرد که برگردم هویزه اما قبول نکردم و گفتم: گول حرفهای کسی را نمی خورم.

تنها میان موج غم ها

سه ماه توی خانه تنهای تنها بودم. برادر شوهرم اصرار کرد بروم پیش پدر و مادرم اما نپذیرفتم. به برادر شوهرم گفتم: فکر نکنید من خانه علی را رها می کنم و می روم پی کارم. اگر موهای سرم مثل دندانم سفید شود، باز می نشینم پای علی و منتظر می مانم. گفتم از خدا می خواهم آن قدر به من صبر بدهد که به هیچ چیز دیگر فکر نکنم. آن موقع تنها چیزی که فکر می کردم به علی بود.

آن اوایل، همسایه ها می گفتند بیش از دو سه سال نمی توانی دوام بیاوری. تنهایی از پا می افتی. بالاخره خسته می شوی و شوهر می کنی. پدرم به شدت نگران بود. چون در اهواز تنها زندگی می کردم، می ترسید بلایی سرم بیاید. برایش پیغام فرستادم: بابا خیالت راحت باشد. ما عرب هستیم. اگر از من کوچکترین بدی دیدید، ببرید خانه و چالم کنید. بعد از سه ماه، مادر شوهرم آمد پیشم. لباس سیاه پوشیدم و منتظرعلی نشستم. هیچ وقت لباس سیاهم را عوض نکردم. حتی در عروسی برادرهایم هم لباس مشکی ام را عوض نکردم. شکر خدا که سربلند و روسفید شدیم.

خواب عجیب

سه سال از جنگ گذشت. از علی هنوز خبری نبود. یک روز رفتم زیارتگاه سید عباس و گفتم: یا سید عباس هر کس می آید اینجا از شما حاجت می گیرد. اگر علی من زنده است به من یک نشانه بده. با دل شکسته و «حزین»آمدم خانه. آن شب خواب عجیبی دیدم. توی خواب دیدم سه نفر سید نورانی بالای سرم ایستاده اند. یکی از آنها امام خمینی بود که شناختمش.

امام خمینی (ره) به من گفت: دخترم شما اهل صبری، فقط صبر کن. یکی دیگر سید عباس بود که می شناختم. عکسش را قبلاً توی امامزاده دیده بودم. نفر سوم عمامه سبز رنگی داشت. چهره اش برای من ناشناس بود. به من گفت: دخترم مطمئن باش شوهرت زنده است. فردا یک نامه از طرف دوست شوهرت می رسد. پرسیدم آقا شما کی هستید؟ گفت: همان که همیشه صدایش می کنی یا امام حسین. بعد گفت: «شوهرت اسیر است، بر می گردد. مثل زینب صبور باش. بی قراری نکن.»

اولین نامه

فردا صبح اول وقت رفتم هلال احمر اهواز و پرسیدم که از علی نیسانی خبری یا نامه و نشانه ای دارید یا نه؟ گفتند : فعلاً خبری نیست. منتظر باشید. با گریه برگشتم خانه. عکس های علی را ریختم وسط اتاق و شروع کردم به گریه و زاری.

بی اختیار اشک می ریختم و شیون می کردم که در زدند. اشک هایم را پاک کردم و رفتم دم در، دیدم یکی از بچه های هلال احمر است. گفت: خانم نیسانی مژده بده که از طرف احمد خار پرور (دوست شوهرت) برای شما نامه آمده. من همین طوری اشک می ریختم. گفتم: خاله بیا تو بخوان ببینم چی نوشته؟ بنده خدا آمد خانه و نامه را خواند. احمد خارپرور نوشته بود: «من 7 ماه، پیش علی آقا بودم. بعد آنها را از ما جدا کردند و جای دیگری بردند. نگران نباشید. علی آقا صحیح و سالم است. من باز جستجو می کنم اگر خبر جدیدی شد حتماً برای شما می نویسم.» بلافاصله رفتم شیرینی خریدم و توی کوچه پخش کردم. مردم می خندیدند و مسخره ام می کردند و می گفتند: «زن بیچاره، دیوانه شده» بعضی ها هم به حال من گریه می کردند. خیلی ها ملامتم می کردند و می گفتند: اگر شوهرت اسیر است چرا نامه نمی نویسد. حتماً شهید شده است. اگر زنده بود حتماً نامه می نوشت. بعد ها محمد حسین زرنگ هم برای من نامه نوشت و از سلامتی علی خبر داد.

خیاط صلواتی

بچه نداشتم تا لااقل سرم را گرم کند. در عوض بچه های محل را دور خودم جمع می کردم و می گفتم: بچه ها دعا کنید که علی من زود برگردد. همه دعا می کردند. دلشان می سوخت به حالم. در خانه ام به روی همه باز بود. چون خانه مان نزدیک مسجد بود، مردم می آمدند و هر چه می خواستند می دادم. پیرمردهای محله می آمدند و استراحت می کردند. آب خنک می خوردند و دعا می کردند.

به خاطر علی هر کاری که بلد بودم انجام می دادم. برای سلامتی علی رایگان و صلواتی خیاطی می کردم. زنها هر چه سفارش می کردند، می دوختم. شرطش هم این بود که فقط برای سلامتی و بازگشت شوهرم دعا کنند. مادر شوهرم می گفت: نصرت لااقل پول قرقره ات را بگیر اما قبول نمی کردم. همه چیز رایگان بود. روزگارم با دعا و راز و نیاز می گذشت. خیلی امیدوار بودم. واقعاً صبر زینبی داشتم. البته همسایه هایمان هم خیلی در حق من محبت می کردند. خانواده حسینی و ظهیری همسایه های خوبی برای من بودند.

چهره آشنا

جنگ هم تمام شد اما از علی خبری نشد. همچنان امیدوار بودم که علی برمی گردد. یک روز خبر دار شدم که قراره اسرا کم کم آزاد شوند. رفتم هلال احمر. گفتند که برو مسجد ارشاد و خبر بگیر. با عجله رفتم مسجد. هر چقدر پرس و جو کردم گفتند: اسیری به اسم «علی نیسانی» جزو اسرای آزاد شده نیست. با ناراحتی برگشتم خانه. آن روزها تلویزیون مرتب اخبار آزادی اسرا را نشان می داد. یک روز دم غروبی نشسته بودم و به تلویزیون نگاه می کردم. تلویزیون داشت صحنه های آزادی اسرا را نشان می داد. یک لحظه بین اسرا چهره آشنایی دیدم. شناختمش. خود علی بود. چنان جیغ کشیدم که همسایه ها ریختند خانه مان. بیچاره ها ترسیده بودند. پرسیدند چه خبر شده؟ گفتم: من علی را در تلویزیون دیدم. علی من زنده است. هر چقدر گفتم کسی حرف مرا باور نکرد. همسایه ها پراکنده شدند و رفتند. خودم شنیدم یکی از همسایه موقع رفتن گفت: این زن زده به سرش. بیچاره پاک دیوانه شده.

روزگار وصل

گوشم بدهکار این حرفها نبود. یقین داشتم که علی زنده است و به زودی بر می گردد. به آقا رحیم، پسر عموی علی پول دادم و گفتم که سه تا گوسفند چاق و چله بخر و بیار. با تعجب پرسید: خبری شده؟ گفتم: چند روز دیگر علی می آید. می خواهم گوسفندها را جلوی پای علی قربانی کنم. بنده خدا چیزی نگفت. رفت سه تا گوسفند خرید و آورد. به تنهایی خانه و کوچه را چراغانی کردم. ماشین حاجی را مرتب شستم. لاستیک هایش پوسیده بود. آنها را دادم عوض کردند تا علی که آمد لنگ نماند و آماده باشد. برای خانه برنج و روغن و وسایل دیگر گرفتم. همه چیز را آماده کردم.

رنگ یکی از گوسفندها سفید بود، به کله اش حنا گذاشتم و نذر حضرت عباس کردم. همه چیز آماده بود تا اینکه نیمه شب 24 شهریور 69 زنگ زدند. بدون چادر پریدم بیرون. در را که باز کردم با دیدن علی بلند جیغ کشیدم. همه ریختند بیرون. برادرم گفت: نصرت چادرت کو؟ گفتم برادر ملامتم نکن. چهل گوسفند برای علی قربانی کردم. شکر خدا که روسفید و سربلند شدیم.  حالا سالها از آن روز گذشته. شکر خدا زندگی خوبی داریم. ما دو تا عاشقیم. دو تا زجر کشیده ایم. ما از دنیا سیریم.

گفت و گو: محمد علی عباسی اقدم

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار