به گزارش خبرنگار دفاعپرس از یزد، جانباز «محمدمهدی موحدیان» متولد سال 1346 فرزند ابوالقاسم در سال 1366 در سن 16 سالگی وارد جبهه نبرد حق علیه باطل شد و بعد از حضور فعال در چندین عملیات در سال 1367 در عملیات کربلای 5 از ناحیه کمر مجروح و قطع نخاع شده است.
خاطره این جانباز بزرگوار از جبهههای هشت سال دفاع مقدس به نام «خمپاره سرگردان» را میخوانیم:
تو خط قرار گذاشتیم هر کس برای انجام کاری از سنگر بیرون آمد عراقیها را هم به فیض برساند، آنهم با گلوله خمپاره شصت! روز اول فرمانده همه چیز را در باره خط کمین توضیح داد:
«هما نطور که میبینید ما به عراقیها خیلی نزدیک هستیم فاصله ما با آ نها به هشتاد متر هم نمیرسه پس مجبوریم از خمپاره شصت استفاده کنیم اما با خرج اضافه، برای این خمپارهها باید خرج اضافه بذاریم تا گلوله در مواضع دشمن فرود بیاید.»
بعد از اینکه قبضههای خمپاره را مستقر کردیم. دوباره برایمان توضیح داد که برای هر خمپاره چند تا خرج اضافه بگذاریم و باز لابهلای حرفهایش از خطرناک بودن این نوع خمپارهها با خرجهای اضافی گفت: این اضافه کردن خرج خمپاره هم ابتکار ما ایرانیهاست!
اما خیلی باید دقت کنید، این کار شوخی بردار نیست. کوچکترین اشتباهی ممکن است به قیمت جان هم سنگرهاتون تموم بشه. و برای من همیشه این سؤال پیش میآمد که چه خطری میتواند برای ما داشتهباشد. از بچهها شنیده بودم که ممکن است موقع شلیک، خود خمپاره منفجر شود! تا آن روز که آن اتفاق عجیب در خط کمین افتاد و من و بچههای دیگر دانستیم اصرارهای فرمانده برای چه بودهاست!
آن روز عصر سه نفری در سنگرهای کمین نشسته بودیم که صدای شلیک خمپاره آمد اما بعد از شلیک، آنچه می دیدیم باورکردنی نبود! خمپارهای که به آن سوی خاکریز شلیک شده بود به جای رفتن به سوی دشمن، درست بالای سرمان بود و لحظاتی بعد با سرعت پایین میآمد!
معلوم نبود کسی که خمپاره را شلیک کرده، دچار چه اشتباه محاسباتی شده بود که گلوله سرگردانِ خمپاره را بالای سر ما فرستاده بود! شنیده بودیم که برای محافظت در مقابل خمپارههای زمانی، بهترین کار ایستادن است اما در آن لحظه، قدرت تصمیم گیری از ما سلب شده بود و مغزبجای هشدار برای ایستادن به شکل عمودی، به ما فرمان درازکش داد!
وقتی روی زمین خیز رفتیم همه چیز را تمام شده میدانستیم، پناه گرفتن یا ایستادن در آن سنگرها چه فرقی می کرد؟ بعد از چند ثانیه انفجار گلوله خمپاره بود و دیگر هیچ...
همه منتظر بودیم تا صدای انفجار را بشنویم، صدایی خیلی نزدیک و البته مرگبار! اما گویی زمان از حرکت بازایستاده بود و ما سه نفر هرلحظه منتظر انفجاری مهیب در میان کانال بودیم! انتظاری که به درازا کشید!...
پس از چند دقیقه، دستهایم را تکیهگاه بدنم قراردادم و با احتیاط سرم را بالا گرفتم، گلوله خمپاره به حالت افقی و با فاصلهای بسیار نزدیک، روی خاک افتاده بود و صورتم از هُرم گرمای خمپاره عمل نکرده، داغِ داغ شده بود!...
انتهای پیام/