مادر شهید «خدامراد گنجی»:

دعا کن مایه سربلندی در پیشگاه امام حسین (ع) شوم

نصرت‌کر بیرانوند با بیان اینکه دشمنان ما هیچگاه چشم دیدن آرامش و آسایش ما را ندارند، گفت: پسرم همیشه می‌گفت مادر دعا کن تا با شهادتم مایه سربلندی در پیشگاه امام حسین (ع) شوم، می‌خواهم مثل آن شهیدی که سر از تنش جدا شد، شوم.
کد خبر: ۴۰۷۶۱۱
تاریخ انتشار: ۰۵ فروردين ۱۴۰۰ - ۰۶:۱۵ - 25March 2021

«نصرت کر بیرانوند» مادر شهید «خدامراد گنجی» در گفت‏‌وگمادر دعا کن تا با شهادتم مایه سربلندی در پیشگاه امام حسین (ع) شومو باخبرنگار دفاع‎پرس در خرم آباد اظهار داشت: «خدا مراد» در سوم خرداد سال 1351 در روستای «باقلا کو» از توابع بیرانشهر به دنیا آمد و زمانی که دو سال بیشتر نداشت به خرم آباد مهاجرت کردیم.

وی با ذکر خاطراتی از دوران کودکی «خدامراد» گفت: از همان دوران کودکی به مسائل مذهبی علاقه داشت و در خصوص احکام دینی از ما سوال می پرسید. کمی بزرگ‎تر که شد با وجودی که هنوز به سن تکلیف نرسیده بود نماز می‌خواند و روزه می‎گرفت. دوران نوجوانی اش مصادف با جنگ تحمیلی بود و با وجود سن کم چندین بار درخواست حضور در جبهه را داده بود که موفق نشده بود به جبهه اعزام شود. 

وقتی از این مادر شهید پرسیدم نحوه رفتارش با پدر و مادر چگونه بود، اشک در چشمانش حلقه زد و پس از چند دقیقه سکوت، بیان کرد: سعی می کرد با تمام وجود در خدمت پدر و مادرش باشد. هیچ وقت در مقابل ما پایش را نمی کشید و حتی در نشست و برخاستش احترام  به ما را رعایت می کرد.

بیرانوند تصریح کرد: همیشه سعی می کردم برای بچه هایم سنگ تمام بگذارم با اینکه وضع مالی خیلی خوبی نداشتیم اما می خواستم هر طوری هست پیشرفت کنند. آن موقعه ها در زمان جنگ اکثر مردم با فقر دست و پنجه نرم می کردند اما من مثل کوه در مقابل مشکلات ایستاده بودم. آرزو داشتم پسرم در تحصیل موفق باشد او هم  بچه درس خوانی بود کمی بزرگتر که شد رفت مدرسه زندی دخت، من هم محیط خانه رو آماده می کردم تا کم و کسری نداشته باشد.

وی گفت: «خدامراد» آمد و گفت می خواهم بروم مدرسه شبانه روزی تا کار کنم، شب ها هم درس می خوانم خیلی ناراحت شدم، گفتم پدرت زندگی را می چرخاند تو فکر درس خواندنت باش. هر طوری بود منصرفش کردم، مدتی گذشت به بسیج رفت و آمد می کرد. نگهبان پایگاههای بسیج شده بود.

این مادر شهید در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت: این رفت و آمدها خیلی رویش تأثیر گذاشته بود. کم کم علاقه مند شد در جبهه شرکت کند، گفته بودند باید رضایتنامه بیاوری، هرکسی که رضایت نامه دارد دستش را بلند کند تا اسمش رو بنویسیم.

وی گفت: پسرم دستش رو بلند کرده بود اما ما راضی نبودیم. هر روز می رفت و می آمد بین همه حرفایش اشاره ای به جبهه می کرد سعی می کرد نظر ما را تغییر بدهد اما خیلی سخت بود برای ما که تنها پسرمان راهی جبهه شود. جایی که معلوم نیست زنده برمی گردد یا نه و انقدر التماس کرد تا بالاخره راضی شدیم،امضا کردیم.

بیرانوند خاطر نشان کرد: داشتم از کوچه رد می شدم دیدم در صف لباس جبهه مانده، نگاهش کردم اشک در چشمانم جمع شد، خودم را جلوی پایش انداختم و گریه و زاری کردم او را به خانه آوردم شبها می رفت قرائت قرآن یک سر هم می رفت کمیته برای همکاری خیلی فکرش مشغول بود.می گفت باید برم رضایت دادم، اولین بار اعزام شد به زاهدان، 16 سالش بود بین همرزمانش اصلاً معلوم نبود از همه کوچکتر بود.

وی افزود: هرچه می گفتم من نگرانتم، می گفت مادر افتخار کن اگر من شهید شوم باید خوشحال باشی، بعد برایم یک داستان تعریف کرد که یک مادر شهید چقدر صبور بوده وقتی که سر بریده پسرش را برایش آورند تا دلسرد شود،  اما آن مادر اعتقاداتش از همیشه قوی تر می شود.

مادر شهید با دلتنگی گفت: پسرم ده ماه در جبهه بود با محبت و سخاوتمند بود. وقتی خداحافظی کرد صورت خواهرش رو بوسید. موهایش رو شانه  زد، آرزو داشت خواهرش به مدرسه برود به سختی برایش لوازم مدرسه خرید. با کارگری و کارهای سخت به خانواده کمک می کرد. با این سن کم آرزوهای بلندی داشت.

وی گفت: وقتی خداحافظی کرد اشک در چشمام جمع شد اما گریه نکردم تا دلش همون طور محکم بماند و از هدفش پشیمان نشود. خیلی شجاع بود، در عملیات ها به خاطر شجاعتش همیشه تشویقی می گرفت. هر وقت برمی گشت از خاطره هایش برایم می گفت، هیچ وقت نماز و روزه هایش عقب نمی افتاد. تازه به سن تکلیف رسیده بود که روزه می گرفت. با این حال گرسنگی باعث نمی شد از کار و فعالیت دست بکشد.

بیرانوند با اشاره به اینکه پسرم همیشه می گفت تا من را دارید نگران نباشید افزود: پسرم سخت کار می کرد و کمک خرج خانه بود. کم کم با حرف زدن من را راضی کرده بود که جبهه رفتن خیلی بهتر از درس خوندن و رفتن به مدرسه است. با این که خیلی غصه خوردم که از ما دور می شود اما چون به کارهایش ایمان داشتم این ناراحتی را بهتر می توانستم فراموش کنم. همیشه می گفت مادر دعا کن تا با شهادتم مایه سربلندی در پیشگاه امام حسین (ع) شوم، می خواهم مثل آن شهیدی که سر از تنش جدا شد شوم، که داستانش رو برات گفتم.

این مادر شهید که در لابه لای گفته هایش عاطفه مادری و  حس دلتنگی سی سال دوری از فرزند، بخوبی حس می‌شد، ادامه داد: «خدا مراد» پس از چند ماه  حضور داوطلبانه در کمیته انقلاب اسلامی، به خاطر علاقه شدید به خدمت در نظام مقدس جمهوری اسلامی به استخدام کمیته انقلاب اسلامی درآمد و در همان سال 69 به منطقه شرق کشور (سیستان  و بلوچستان) اعزام شد.

وی در خصوص نحوه شهادت فرزندش گفت: دعای پسرم بالاخره مستجاب شد تا اینکه گلوله به سرش اصابت کرد و در سال 69 در نصرت آباد زاهدان درگیری با اشرار و قاچاقچیان مواد مخدر به شهادت رسید.

«نصرت کربیرانوند» با بیان اینکه دشمنان ما هیچگاه چشم دیدن آرامش و آسایش ما را ندارند، افزود: پیروی از ولایت فقیه و حفظ وحدت از مهمترین عوامل پیروزی ملت ما در این 40 سال انقلاب بوده است.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار