مقتل حضرت مسلم بن عقیل (ع) ـ 2/

من «امیر» و «آقایی» غیر از حسین ندارم

وقتی حضرت مسلم بن عقیل (ع) وارد دارالاماره شد بر ابن زیاد سلام نکرد و در پاسخ به معترضین که می‎گفتند چرا بر امیرت سلام نکردی فرمود: «سوگند به خدا كه او بر من امير نيست و من امیر و آقایی غیر از حسین ندارم. سلام بر ابن زیاد برای کسی است که از مرگ می‌ترسد، من در راه امام خود حسین، ترسی از مرگ ندارم.»
کد خبر: ۴۰۸۱۱۸
تاریخ انتشار: ۱۰ مرداد ۱۳۹۹ - ۰۲:۳۲ - 31July 2020

من امیر و آقایی غیر از حسین ندارمگروه فرهنگ و هنر دفاع‌پرس ـ رسول حسنی؛ نهم ذی‌الحجه روز شهادت حضرت مسلم بن عقیل (ع) پیک و فرستاده امام حسین (ع) است. فرستاده‌ای که با نامه آن حضرت به سوی کوفیان رفت تا آنها را نسبت به مدعای خود که امام را به کوفه دعوت کرده بودند بیازماید.

حضرت مسلم بن عقیل (ع) همراه در نیمه ماه رمضان سال 60 هجری از مکه خارج شد و در پنجم شوال همان سال وارد کوفه شد. کوفیان با دورویی و زبونی ذاتی خود ابتدا آن حضرت را نسبت به یاری امام حسین (ع) اعلام کردند اما در ادامه و با نیرنگ مأموران ابن زیاد میدان را خالی و جناب مسلم بن عقیل (ع) را  تنها گذاشتند.

متن زیر به ساعات پایانی زندگی و شهادت آن جناب اختصاص دارد که قسمت دوم و آخر آن را در ادامه می‌خوانید

امیری حسین و نعم الامیر

در اين حال فرستاده عبیدالله ابن زياد آمد و مسلم بن عقیل را طلبيد. مسلم بن عقیل چون داخل مجلس عبیدالله بن زياد شد سلام نكرد يكى از ملازمان بانگ بر مسلم بن عقیل زد و گفت: «بر امير سلام كن.»

مسلم بن عقیل گفت: «سوگند به خدا كه او بر من امير نيست[1] و من امیر و آقایی غیر از حسین ندارم. سلام بر ابن زیاد برای کسی است که از مرگ می‌ترسد، من در راه امام خود حسین ترسی از مرگ ندارم.»[2]

عبیدالله بن زياد گفت: «تو گناهکاری چراکه بر امام خود خروج کردی و اجتماع مسلمانان ‌را پراکنده ساختی. خواه سلام بكنى و خواه نكنى تو را خواهم كشت.»

مسلم بن عقیل گفت: «ای پسر زیاد دروغ گفتی اجتماع مسلمین را معاویه و پسرش یزید بر هم زدند و فتنه را تو و پدرت زیاد بن ابیه بر پا کردید. من امیدوارم خداوند شهادت را نصیب من فرماید و آن‌را به‌دست ناپاک‌ترین افراد جاری کند. من نیامدم که جمع مردم را پریشان کنم. بلکه آمدم ایشان‌ را به عدل و قسط وعده دهم که امیرم حسین آن‌را بهتر از هرکسی به انجام می‌رساند. اوست که مردم را به‌حکم و فرمایش خداوند عالم و کتابش دعوت می‌کند.»[3]

عبیدالله بن زیاد گفت: «تو کیستی که از عدالت بگویی؟ ای فاسق چرا آن هنگام ک در مدینه شراب می‌خوردیمردم را به عدالت دعوت نکردی؟»

مسلم بن عقیل گفت: «من شراب‌خوار هستم؟ خدا عالم است که تو دروغ گفتی و از روی دشمنی حرف زدی. من چنین که تو گفتی نیستم. شرب خمر کار توست و تو سزاواری به آن‌که مثل سگ خون‌های مسلمین را بلیسی. تو کسانی را می‌کشی که خدا قتل آن‌ها را حرام فرموده است. خون محترمی را از روی غضب و عداوت و بدگمانی می‌ریزی. چنان فسق و معاصی از تو سر می‌زند که گویا جز لهو و لعب کاری نداری.»

عبیدالله بن زیاد گفت: «نفس تو این‌ها را که گفتی تمنا می‌کند. ای مسلم آرزوی مقامی نمودی و برای رسیدن به حکومت اقدام کردی ولی خدا نخواست و آن مقام را به اهلش واگذار کرد.»

مسلم بن عقیل گفت: «ای پسر مرجانه اهل آن مقام که بود؟»

عبیدالله بن زیاد گفت: «امیرالمؤمنین یزید بن معاویه.»

مسلم گفت: «الحمدالله. ما راضی هستیم که خداوند بین ما و شما حاکم باشد.»

عبیدالله بن زیاد گفت: «آیا گمان می‌کنی امیرت حسین بن علی در خلافت سهمی دارد؟»

مسلم بن عقیل گفت: «به خدا قسم گمان ندارم بلکه یقین دارم.»

عبیدالله بن زیاد به بد گفتن به او و علی (ع) و حسن (ع) و حسین (ع) زبان گشود. مسلم بن عقیل گفت: «تو و پدرت به دشنام دادن شایسته‌ترید هر چه خواهی بکن ای دشمن خدا.»[4]

عبیدالله بن زیاد گفت: «خدا مرا بکشد اگر تو را نکشم، چنان کشتنی که در ملت اسلام کسی را نکشته باشند.»

مسلم بن عقیل گفت: «اگر مرا بکشی چیز بزرگی نیست؛ زیرا کسانی ناپاک‌تر از تو اشخاصی بهتر از مرا کشته‌اند و تو از این‌که کسانی را به نامردی بکشی و مثله ‌کنی و ناپاکی خود را آشکار کنی شرم نداری. از همه زشت‌کاران پیشی گرفته‌ای و برای این زشت‌کاری‌ها کسی از تو آماده‌تر نیست.»[5]

پس عبیدالله ابن زیاد گفت: «آن‌کس که ابن عقیل او را به ضربت زده کجاست؟»

بكر بن حمران گفت: «منم.»

عبیدالله ابن زیاد او را طلبيد و گفت: «مسلم را به بالای دارالاماره ببر که تو باید گردن او را بزنی.»

مسلم بن عقیل گفت: «به خدا قسم اگر در ميان من و تو خويشى و قرابتى بود حكم به قتل من نمى‌كردى.»

پس به محمد بن اشعث گفت: «به خدا قسم اگر تو به من امان نداده بودی تسلیم نمی‌شدم اکنون برخیز و با شمشیر خود از من دفاع کن.»

محمد بن اشعث به سخن او توجهی نکرد. مسلم بن عقیل گفت: «چون مرا خواهى كشت بگذار كه يكى از خویشان خود وصیت كنم كه به وصيت‌هاى من عمل کند.»

گفت: «مهلت می‌دهم. وصیت كن.»

پس مسلم بن عقیل در ميان اهل مجلس رو به عمر بن سعد كرده گفت[6]: «ميان من و تو قرابت و خويشى است من به تو حاجتى دارم مى‌خواهم وصيت مرا قبول كنى.»

عمر بن سعد براى خوش‌آمد عبیدالله بن زياد گوش به سخن مسلم نداد. عبیدالله بن زیاد گفت: «اى عُمر! مسلم با تو رابطه قرابت دارد چرا از قبول وصیت او امتناع مى‌کنى؟ بشنو و به هر چه مى‌گويد عمل کن.»

عمر بن سعد چون از عبیدالله بن زياد دستور گرفت دست مسلم بن عقیل را گرفت و به كناری برد. مسلم بن عقیل گفت: «وصيت‌هاى من آن است كه اولاً من در اين شهر هفت‌صد درهم قرض دارم شمشير و زره مرا بفروش و قرض مرا ادا كن. دوم آن‌كه چون مرا مقتول ساختند بدن مرا از ابن زياد بگیر و دفن کن. سوم آن‌كه به حسين (ع) بنويس كه به کوفه نيايد چراکه من نوشته‌ام كوفیان با آن حضرت‌اند و گمان مى‌كنم كه به اين سبب آن جناب به‌سوی كوفه مى‌آيد.»[7]

چون مسلم بن عقیل وصیت کرد. بكر بن حمران او را به امر عبیدالله بن زیاد با خود به بام دارالاماره برد تا به قتل برساند.

عمر سعد نزد به عبیدالله بن زیاد رفت و گفت: «می‌دانی مسلم چه گفت؟»

عبیدالله بن زیاد گفت: «کار خویشاوند خود مستور دار.»

عمر بن سعد گفت: «کار بزرگ‌تر از این است که پنهان کنم.»

عبیدالله ابن زیاد گفت: «چیست؟»

عمر بن سعد گفت: «با من گفت که حسین با اهل بیت و یاران خود به‌سوی کوفه خواهد آمد. مرا وصیت کرد که به او بنویسم از هر جای راه که هست بازگردد و او را از احوال مسلم با خبر کنم. همچنین وصیت کرد که قرضش را ادا کنم و بدنش را به خاک بسپرم»

عبیدالله گفت: «اى عمر تو خيانت كردى كه راز او را نزد من افشا كردى؛ اما جواب وصيت‌هاى او آن است كه ما را با مال او كارى نيست هر چه گفته است چنان كن و اما چون او را كشتيم در دفن بدن او مضايقه نخواهيم كرد؛ اما حسين اگر او اراده ما نکند ما اراده او نخواهيم كرد و اگر چنان‌چه آمد و داعیه‌ای داشت تو مقابل او می‌روی.»

چون بكر بن حمران، مسلم بن عقیل را به بام دارالاماره ‌برد، مسلم زبان به حمد و ثنا و تكبير و تهليل و تسبيح و استغفار و صلوات بر رسول خدا(ص) گشود[8] ‌و عرضه داشت: «بار الها تو حكم كن ميان ما و ميان اين گروهى كه ما را فريب دادند و دروغ گفتند و دست از يارى ما برداشتند.» [9]

پس بكر بن حمران، مسلم بن عقیل را در موضعى از بام دارالاماره كه‌ مشرف بر بازار كفش‌گران بود برد. مسلم بن عقیل دو رکعت نماز خواند. مردمی که با او بیعت کرده بودند او را بر بام ‌نگریستند و همچنان خاموش بودند.[10]

مسلم بن عقیل در دل گفت: «این قوم از هر جهت شقی و عاق‌تر و ظالم‌ترند که حق ما را ضایع کردند و به ما هجوم آوردند و مقصودشان این شد که ما مخذول و منکوب باشیم. هجوم آوردند تا خون ما را بریزند. پس خداوند متعال از ایشان انتقام می‌کشد چرا که ما اولاد و اطفال و خویشان رسول مختاریم.»

مسلم بن عقیل روی به‌طرف مدینه منوره گردانید و گفت: «السلام علیک یا بن رسول‌الله آیا می‌بینی این مصیبت‌ها را که بر سر پسر غریبت می‌آوردند؟»

بکر بن حمران سر مبارك مسلم بن عقیل را از تن جدا كرد و آن سر نازنين به زمين افتاد پس بدن شريفش را نیز دنبال سر از بام به زير افكند و خود ترسان و لرزان به نزد عبيدالله بن زیاد شتافت.[11]

عبيدالله بن زیاد پرسيد: «سبب تغيير حال تو چيست؟»

گفت: «در وقت قتل مسلم، مرد سياه مهيبى را ديدم در برابر من ايستاده بود و انگشت خويش را به دندان مى‌گزيد و من چندان از او هول و ترس برداشتم كه تا به حال چنين نترسيده بودم.»[12]

عبيدالله بن زیاد گفت: «ترس بر تو غالب شده. مسلم در آن حال چیزی نگفت؟»

بکر بن حمران گفت: «تکبیر و تسبیح و تهلیل می‌کرد و استغفار می‌گفت. پس نزدیک شد که گردنش را بزنیم گفت خداوندا حکم فرما بین ما و قومی که ما را فریب دادند و تکذیب کردند و بعد از آن مخذول و مقتول کردند. پس بر او ضربتی زدم که کارگر نشد. گفتم خدا را سپاس که مرا توفیق داد که تو را ضربتی زنم و کارگر نیفتاد. پس مسلم گفت آیا کفایت نمی‌کند یک ضربتی که به من زدی در عوض ضربتی که به تو زدم؟ پس ضربت دوم را زدم و سر از تنش جدا کردم.»[13]

عبیدالله بن زیاد گفت: «آل هاشم در وقت مردن هم از تکبر دست نمی‌کشند.»

محمد بن اشعث، چنان که سوگند خورده بود و با مسلم بن عقیل عهد کرده بود، نامه‌ای نوشت با همان مضمونی که مسلم بن عقیل خواسته بود و آن را به ایاس بن عثل طایی داد و گفت: «برای ملاقات با حسین بیرون رو و این نامه را به او برسان.»

آن مرد سوار بر شتری راهوار که محمد بن اشعث به او داده بود شد و به‌سوی حسین بن علی به‌شتاب رفت.

ایاس بن عثل طایی پس از چهار شب در منزل زباله به امام حسین (علیه السلام) رسید. خبر شهادت مسلم بن عقیل را داد و پیام وی را رساند. اما امام فرمود: «آنچه مقدر است می‌رسد از خدای تعالی چشم داریم اجر مصیبت خویش را از فساد امت.»

انتهای پیام/ 161

 

[1]- لهوف/ ص73

[2]- الفتوح/ ص861 و 862؛ منتهی‌‎الامال/ ص410؛ مقتل سیدالشهدا/ ص111

[3]- زندگانی امام حسین علیه السلام/ ص262؛ لهوف/ ص73؛ مقتل مقرم/ ص172

[4]- الفتوح/ ص863؛ مقتل سیدالشهدا/ ص115 و 116؛ مقتل مقرم/ ص174

[5]- مقتل سیدالشهدا/ ص115؛ درمحراب کربلا/ ص306؛ نفس المهموم/ ص100

[6]- سیدالشهدا (ع) و یارانش/ ص352 و 353

[7]- منتهی‌‎الامال/ ص410؛ ارشاد شیخ مفید/ج2،ص87؛ مقتل ابومخنف/ ص93، 95

[8]- ارشاد شیخ مفید/ج2،ص91؛ ترجمه مقتل ابومخنف/ ص97، 99؛ لهوف/ ص75

[9]- منتهی‌‎الامال/ ص411؛ الفتوح/ ص864؛ زندگانی امام حسین علیه السلام/ ص264؛ ارشاد شیخ مفید/ج2،ص88

[10]- زندگانی امام حسین علیه السلام/ ص263

[11]- روزی که مسلم خروج کرد مختار در شهر نبود چون خروج مسلم پیش‌بینی ‌نشده بود.

[12]- الفتوح/ ص864؛ لهوف/ ص75

[13]- مقتل علامه مجلسی/ج1، ص622، 623، 624، 625، 626، 627، 628، 629، 630

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار