به گزارش خبرنگار دفاعپرس از رشت، کتاب «کتیبهای بر آسمان» حاصل خاطرات خلبانی است که بعد از سالها رنج اسارت در اردوگاههای بعثی به کشور بازگشت و 16 خرداد 1393 بر اثر سرطان، دار فانی را وداع گفت.
سرتیپ دوم خلبان «اکبر صیاد بورانی» در حالی که فقط چهار روز از آغاز رسمی جنگ تحمیلی عراق علیه ایران می گذشت در سوم مهر 1359 بر اثر اصابت موشک به هواپیمای جنگنده اش در حوالی سرپل ذهاب و سقوط هواپیما، به اسارت بعثی ها در آمد و 10 سال در اردوگاه های عراق مفقودالاثر بود و بعد از آن هم در ایران، گمنام ماند.
خاطرات او را «میرعماد الدین فیاضی» در 60 ساعت ثبت کرد و از مرداد 1390 که آغاز آشنایی بود، تا اسفند 1391 توانست نسخه اولیه کتاب را آماده کند.
این کتاب توسط انتشارات «سوره مهر» منتشر شده و حوزه هنری شهرستان «بندر انزلی» در تولید آن نقش بسزایی داشته است.
در بخشی از کتاب می خوانیم:
تا آمدم چیزی بگویم، با فحش و بد و بیراه گفتن دریچه را بست و رفت. احساس کردم احتمالاً نگهبان های دیگر او را می پاییدند که چنین کاری کرد. آخر شب، که نگهبان ها خوابیدند، آمد سراغم. دریچه را باز کرد. از خواب بیدارم کرد و گفت: «سیگار را بده.» ده نخ سیگار به او دادم و گفتم: «اینها را بده به سلول بغلی، بعد بیا بقیه را بدهم.»
می خواستم مطمئن شوم سیگارها را به شِروین می رساند. ده نخ سیگار را گرفت و به شِروین داد. سی ثانیه طول نکشید که برگشت جلوی سلول گفت: «سیگار را بده.» همان موقع شِروین با ضربه آهنگی شاد روی دیوار زد. فهمیدم سیگار به دستش رسیده است. یک بسته سیگار تمن به اِیتَم دادم و تشکر کردم. بدون اینکه حرفی بزند، دریچه را بست و رفت.
شروین با مورس گفت: «دمت گرم، عجب حالی به من دادی.» بعد جریان کبریت گرفتن از ایتم را گفت. به ایتم گفته بود کبریت بدهد سیگار را روشن کند، او هم جعبه کبریت را داده بود.
شروین گفت: کبریت را که گرفتم تا سیگار را روشن کنم، چند تا کبریت انداختم پایین. وقتی می خواستم در جعبه را ببندم، تکه ای از مقوای زبرش را هم کندم. بعد جعبه را به ایتم دادم.»
خوشحال شدم از اینکه توانستم این کار را بکنم. چند روزی به همین منوال گذشت. ایتم هم به روی خودش نیاورد که چنین کاری برای ما انجام داده است.
یک روز در آهنی باز شد و «داوود سلمان» را انداختند توی سلول. هواپیمایش روز اول مهر سقوط کرده بود. خوشحال شدم که بعد از مدت ها هم زبان پیدا کرده ام. یکدیگر را بغل کردیم. چند دقیقه ای به خوش و بش گذشت. بعد سلمان با بغض و ناراحتی گفت: اکبر، اینها کاغذی به من داده اند و گفته اند اطلاعات بدهم. من که نمی توانم اطلاعات بدهم. گفتند اگر این برگه را تا سه روز ننویسم، اعدامم می کنند.»
خندیدم و گفتم: «به من هم همین برگه را دادند و گفتند اگر تا سه روز پر نکنم و اطلاعات ندهم، تیربارانم می کنند. حالا یک هفته گذشته و نیامده اند سراغم. فقط می خواهند اذیتمان کنند وگرنه تو را نمی آوردند اینجا.»
نشستیم و خاطرات تعریف کردیم و نحوه اسیر شدنمان را گفتیم. دیگر توی حرفمان تلخی ای نبود. حسم را از اسیر شدن و ماجراهایی که بر من و بصیرت گذشته بود با طنز و شوخی می گفتم. وقتی عراقی ها من و بصیرت را اسیر گرفتند و داشتند ما را با آمبولانس منتقل می کردند، در مسیر، ماشین خفه کرد و ایستاد. عراقی ها شروع کردند به هل دادن ماشین. برای اینکه ماشین را روشن کنند، به من و بصیرت هم گفتند هُل بدهیم. من اعتنایی نکردم ولی بصیرت با همان وضعی که داشت به عراقی ها کمک کرد و ماشین روشن شد. داوود هم ماجراهایش را با خنده و شوخی تعریف می کرد. بعد که صدای ضربه های مورس از سلول بغلی بلند شد و جواب شِروین را دادم، داوود پرسید: «جریان چیست؟ چه کار می کنی؟» نمی دانست با مورس با هم در ارتباطیم. گفتم: «توی سلول بغلی سرگرد شِروین است. این طوری با هم در ارتباطیم.»
بعد از سه روز که با داوود سلمان بودم، در باز شد و افسر عراقی توی درگاهی ایستاد و گفت: «اکبر ابراهیم رمضانعلی.» گفتم: «منم.» عراقی ها اسم هرکسی را با ترکیب اسم خودش، پدرش، و پدربزرگش صدا می کردند.
انتهای پیام/