چهل‌سالگی سرو/ نگاهی به زندگی شهید «حاجی‌ناصر حسینی»؛

«خوش‌رویی» و «خیرخواهی» صفت بارز «حاجی‌ناصر حسینی» بود

شهید «حاجی‌ناصر حسینی» در ششمین روز از شهریور ماه سال ۱۳۲۴ در روستای فهرج در خانواده‌ای زحمتکش متولد شد و سرانجام در تاریخ ۱۷ دی سال ۱۳۶۵ بر اثر اصابت ترکش گلوله به شکم، به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
کد خبر: ۴۱۱۹۰۷
تاریخ انتشار: ۳۱ مرداد ۱۳۹۹ - ۱۰:۳۹ - 21August 2020

به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از یزد، در ششمین روز از شهریور ماه سال ۱۳۲۴ در روستای فهرج در خانواده‌ای زحمتکش فرزندی متولد شد که نامش را ناصر گذاشتند. ناصر همچون کودکان دیگر در کنار پدر و مادر خود، با رنج و مشکلات فراوان بزرگ شد. او دوران نوجوانی را پشت سرگذاشته بود و اکنون جوان رعنایی شده بود که در سال ۱۳۴۹ با خانم عزت باقری ازدواج کرد و در همان سال در اداره راه‌آهن مشغول به کار شد که حاصل این ازدواج سه فرزند به نام‌های محمدعلی، محمدصادق و فاطمه بود.

از آنجایی که در سال ۱۳۶۴ ناصر به حج تمتع مشرف شده بود حاجی ناصر لقب گرفت. حال دیگر شور و شوق رفتن به جبهه‌های حق علیه باطل آرام و قرار را از او گرفته بود و تصمیم داشت انقلاب را یاری کند که سرانجام در آذر سال ۱۳۶۵ به جبهه مهران اعزام شد و در مقر آموزشی در اثر اصابت ترکش گلوله به شکمش مجروح شد و به بیمارستان تهران منتقل شد و سرانجام در ۱۷ دی ماه سال ۱۳۶۵ به درجه رفیع شهادت رسید.

حاج حسینعلی، پدر شهید:

روزی که فرزندم می‌خواست به جبهه برود، بهم گفت: هرچی شما کردید و صادق و به جبهه رفت و در عملیات کربلای ۵ شرکت کرد و مجروح شد و در یکی از بیمارستان‌های تهران بستری شد که به ملاقاتش رفتیم و در همان بیمارستان به لقاءالله پیوست. بعد از شهادتش او را در جوار زیارتگاه هویط‌بن‌هانی فهرج به خاک سپردیم.

حاجیه حلیمه باقری، مادر شهید:

حاجی ناصر وقتی بود با همه خوب بود و هر کس می‌گفت این کار برایم انجام بده، می‌گفت: چشم و هرگز نه نمی‌گفت.

عزت باقری، همسر شهید:

حاجی ناصر خیلی مهربان، با ایمان و خوش‌اخلاق بود و به دوستانش می‌گفت: هر چه دارم از خانمم دارم من داخل خانه بودم که دو خانم از طرف واحد تعاون سپاه آمدند و گفتند که حال شوهر شما خوب نیست و در بیمارستان تهران است. من با برادرم و برادر شهید به بیمارستان تهران رفتیم و پشت شیشه او را می‌دیدم و وقتی پاهایش را تکان دادم، فهمیدم که فلج نشده و من فکر می‌کردم که همسرم خوب می‌شود. بعد از دو روز دیدم برادرم و برادر شهید با لباس مشکی آمدند؛ پرسیدم چرا مشکی پوشیده‌اید؟ که گریه کردند. فهمیدم که حاجی‌ناصر شهید شده.

من از بیمارستان تا فهرج گریه کردم. وقتی رسیدم گفتم: من را پیاده کنید می‌خواهم در تشییع جنازه شرکت کنم و هر دو سه قدم یکبار می‌دویدم و می‌گفتم حاجی‌ناصر عزیزم شهادتت مبارک. بعد از خاکسپاری تا مدتی هر روز فرزندانم را بر می‌داشتم و بر سر مزار او می‌بردم.

حاجی ناصر بهم گفته بود که بعد از شهادتم شما ازدواج کن، ولی من برای این که فرزندانم را به نحو احسن تربیت کنم، از این کار امتناع کردم.

حاجی محمدحسن باقری، پسرخاله و شوهر خواهر شهید:

از خصوصیات اخلاقیش کمک به افراد مسن در کار‌های کشاورزی و دیگر کار‌ها بود و همیشه به دیگران کمک می‌کرد؛ به پدر و مادرش خیلی احترام می‌گذاشت.

محمد علی، فرزند شهید:

در زمان شهادت پدرم، من ۱۲ ساله بودم. نخستین باری بود که پدرم به جبهه می‌رفت. هر وقت برای کار‌های مختلف مانند پرداخت حقوق و خرید و... به یزد می‌رفت، من هم با او می‌رفتم. خاطرم هست که بار آخر نیز من با او رفته بودم؛ پس از گرفتن حقوق، به آرایشگاهی در خیابان مهدی و بعد به عکاسی روبه‌روی آن آرایشگاه رفتیم و پس از گرفتن عکس، به عکاس گفتند: عکس مرا به آرایشگاه روبه‌رو بسپارید.

چون امکان دارد من دیگر برنگردم و اگر برنگشتم به خانواده ام بدهید و بعد به بانک رفتیم و مقدار زیادی پول گرفتند و گفتند: می‌خواهم بدهی‌ها و حساب‌هایم را پرداخت کنم. با آن پول‌ها به خانه عمو شعبان رفتیم تا حسابشان را تسویه کنند. عمو گفت: وقتی از جبهه برگشتی حساب می‌کنیم؛ اما پدرم گفت: ممکن است برنگردم و حسابم را باید تسویه کنم.

پدرم در سال ۴۹ برای کار به اداره راه‌آهن رفت و در سال ۵۷ به استخدام رسمی راه‌آهن در آمد و همکارانش همیشه از خوبی‌هایش می‌گفتند. من همیشه از خودم می‌پرسیدم که پدرم چه خصوصیاتی داشته که مانند بزرگان به درجه رفیع شهادت نائل آمد تا روزی که آقای مرادی رئیس ایستگاه قطار چاه خاور را در تهران دیدم.

ایشان چند عکس از پدرم و همکارانشان را به من نشان داد و گفت: پدرت مسئول بازبینی خط قطار به فاصله ۱۸ کیلومتر رفت و برگشت بود، من هم مسئول بازدید پل‌ها بودم که گاهی دو نفری یا با همکاران دیگر به بازدید خط می‌رفتیم. حین بازدید، ایشان به من و یا کسی دیگر که همراهش بود، توجه نمی‌کرد. وقتی از وی پرسیدم چرا به ما توجه نمی‌کنید، گفت: من همین‌طور که راه می‌روم دارم نماز شبم را می‌خوانم؛ و من آن روز فهمیدم که شهادت به این آسانی به دست نمی‌آید.

محمدرضا، برادر شهید:

من ۳۰ ساله بودم که برادرم شهید شد. از خصوصیات بارزش خوشرویی بود. همراه هم سرِکار می‌رفتیم. در آن زمان، او سرکارگر بود و ما کارگر او. همه از او راضی بودند، هیچ وقت نمازش ترک نمی‌شد. همه روزه‌های واجب را به‌طور کامل می‌گرفت و حتی روزه‌های مستحبی هم می‌گرفت، نماز شب می‌خواند.

فاطمه، دختر شهید:

من ۹ ساله بودم که پدرم شهید شد و خاطره زیادی از او ندارم. خیلی با من صمیمی بود و آرزوی بزرگ شدن ما را داشت. به مدرسه می‌رفتم که به من گفتند: پدرت زخمی شده و از هرکس می‌پرسیدم پدرم خوب می‌شود؟ همه می‌گفتند: بله. وقتی به خانه آمدم، بهم گفتند: خانه باید آب و جارو بشود، با این که بچه بودم خانه را آب و جارو کردم؛ چون قرار بود پدرم بیاید؛ من در خانه عمویم بودم که صدای گریه شنیدم و فهمیدم پدرم شهید شده.

پدرم تا زمانی که در خانه پدری بودم، چندین بار به خوابم آمد و وقتی ازدواج کردم و فرزندم به دنیا آمد، خواب دیدم که پدرم به در منزل ما آمد و فرزندم را بوسید و به دستم داد.

موقع خداحافظی پدرم به مدرسه ام آمد و به آموزگارانم سفارش کرد که دقت کنید فرزندم درس‌خوان باشد. یادم هست که در کودکی هم که پیش ملا می‌رفتم و قرآن را یاد می‌گرفتم. یک روز ملا مرا کتک زد و من به مادر و پدرم گفتم و پدرم دست من را گرفت و به درب خانه ملا برد و به ملا گفت: گوشتش برای شما و استخوانش برای من! سعی کنید قرآن‌خوان شود؛ و قبل از رفتن به مدرسه ۳۰ جزء قرآن را روان می‌خواندم.

حاجی منظر، خواهر بزرگ شهید:

حاجی ناصر سه سال از من کوچک‌تر بود و خیلی به دیگران کمک می‌کرد؛ هیچ کس از او دلخور نبود. سه فرزند داشت که همسرش هر سه آن‌ها را مثل دسته گل تربیت کرده و به جامعه تحویل داد. من برادرم را تا موقعی که در تهران در بیمارستان بود، نتوانستم ببینمش و وقتی شهید شده بود و آوردندش فهرج، داخل مسجد‌النبی (ص) توانستم او را ببینم.

کبری، خواهر شهید:

وقتی حاجی ناصر آمد بافق برای خداحافظی تا به جبهه برود، من پابه ماه بودم و برادرم رفت جبهه، ولی اولین نامه‌ای که برای ما نوشته بود، این بود که اگر نوزاد پسر بود، اسمش را بگذارید حسین و اگر دختر بود اسمش را بگذارید فاطمه و با به دنیا آمدن فرزندم اسمش را فاطمه گذاشتیم.

یک هفته از زایمان من گذشته بود که خبر زخمی شدنش را برای خانواده‌مان آوردند، ولی به من اطلاع نداده بودند که تا یک هفته در بیمارستان تهران بود و بعد به شهادت رسید. وقتی که به یزد رسیده بودند، همسایه‌ها آمدند به خانه ما و به من می‌گفتند: بیا برو فهرج خانه مادرت، ولی من اصرار می‌کردم که نه و تازه زایمان کرده‌ام؛ اما آن‌ها گفتند که بیا با همسرت برو فهرج، چون همسرت می‌خواهد برود تهران کار دارد.

من قبول کردم و همسرم لباس مشکی خود را برداشته بود و می‌خواست که در راه خبر شهادت برادرم را به من بدهد. در راه بودیم که گفت: مردم می‌گویند که حاجی‌ناصر زخمی شده! به او گفتم: چطوری؟ گفت که تیر خورده به پایش و او هیچ مشکلی ندارد و بالاخره فهمیدم که شهید شده.

یک هفته بود که حاجی ناصر شهید شده بود. خواب دیدم که بهم گفت: چرا استراحت نمی‌کنی؟ کمی بخواب! من گفتم: نمی‌توانم بخوابم. چون آسم داشتم داخل مسجد راه‌آهن بود و پر از نور شده بود. چند نفر بهم گفتند که او دارد نماز تحیت مسجد می‌خواند. نمازش را تمام کرد و به بالا نگاه کرد. همین که از خواب بیدار شدم دیدم که هیچ مشکلی ندارم و اصلاً معلوم نبود که من ۲۵ سال است که آسم دارم. سینه‌ام ورم کرده بود و دکتر‌ها گفته بودند که به همین زودی باید عمل جراحی شود! اما دیگر هیچ اثری از آن درد نبود.

یک بار دیگر هم همسر برادر شهیدم می‌خواست برود مشهد؛ دخترش را آورد بافق پیشم تا با دخترم که هم سال بود، درس بخواند؛ من هم قبول کردم. آن موقع هم من دوباره پا‌به ماه بودم و در همان لحظه خبردار شدم که سعید پسر خواهرم شهید شده است که بعد فهمیدم اشتباهی فهمیدم؛ جریان اینطور بود که به همسرم زنگ زدند و او می‌گفت سعید شهید شده و من بعد از آن فهمیدم سعید یک نفر دیگر است؛ به هر حال، من با شنیدن آن خبر خیلی ناراحت شدم و این موجب شد مریضی من بیش‌تر شود و من را ببرند بیمارستان و دکتر بهم گفت: باید بری یزد و عمل جراحی انجام بدی.

ما حرکت کردیم تا برویم خانه و آماده بشویم و برویم یزد، در طول مسیر پیش خود می‌گفتم:‌ای برادر من چطور چهار تا فرزند خودم و یک فرزند شما را بگذارم خانه یک نفر غریبه و بروم؟! وقتی رسیدم خانه ساعت ۱۰ شب بود و دیدم فرزندانم خوابیده‌اند و دلم به رحم آمد که آن‌ها را بیدارشان کنم. پیش خودم گفتم که یک ساعت کنار آن‌ها می‌خوابم اگر بدتر شدم، آن وقت می‌روم؛ همین طور که رفتم داخل رختخواب نمی‌دانم خواب بودم یا بیدار که برادرم را دیدم که از من پرسید: خواهر چطوری؟ چرا اینقدر ناراحتی؟ گفتم: داداش خیلی مریضم. برادرم گفت: شما که خوبی و هیچ مشکلی نداری. گفتم: برادر! من مریضم به شما که دروغ نمی‌گویم و ممکن است فرزندم مرده باشد.

برادرم لباس سفید پوشیده بود و قبا داشت و از زیر قبایش یک بچه‌ای را بیرون آورد و گفت: ببین! این فرزندت و خودت هم صحیح و سالم هستی؛ ولی من باورم نمی‌شد، او مرا بغل کرد و شروع به بوسیدنم نمود و گفت که شما سالم هستید و بگو ببینم فاطمه خانم، دخترم کجاست؟ گفتم: آنجا خوابیده؛ من بیدار شدم و دیگر هیچ اثری از آن بیماری نبود.

خصوصیات شهید از زبان خواهرش:

یک مادر بزرگ داشتیم که خیلی پیر بود و ۱۰۵ سال سن و شش فرزند پسر و دو فرزند دختر داشت که این‌ها گاهی اوقات به او سر می‌زدند، ولی شهید هر روز به آنجا سر می‌زد و کارهایش را انجام می‌داد، مثلاً سوار موتورش می‌کرد و می‌بردش باغستان. یک روز بهش گفتم: داداش شما که مادر بزرگ را سوار موتور می‌کنی و می‌بریش باغستان، یک وقت اگر زمین بخورد و مشکلی پیش بیاید، آن وقت فرزندانش یقه شما را می‌گیرند. او گفت: خواهر، این پیرزن دلش به این خوش است که ببریدش باغستان و دو دانه توت بخورد و درختش را ببیند! یا سوار موتورش می‌کرد و می‌بردش حمام بیرون و آنجا می‌ایستاد تا حمامی او را بشوید و بیرون بیاید.

وقتی جنازه‌اش را آوردند داخل خانه این‌قدر مردم بر روی تابوتش ریختند که تابوت شکست و من یادم است که یک افغانی در میان افغانی‌هایی که روی تابوتش بودند، می‌گفت که شما یتیم نشده‌اید؛ بلکه من یتیم شده‌ام. دلیل این محبت فرد افغانی هم این بود که، حاجی ناصر در تابستان می‌آمد داخل خانه و برای افغانی‌هایی که برایش کار می‌کردند یخ و پنکه و... می‌برد و من به برادرم می‌گفتم که آخر شما را چه به افغانی؟ و او می‌گفت که افغانی هم بنده‌ای از بندگان خداست.

داوود، پسر برادر شهید:

چهار ساله بودم که عمویم روز آخر برای خداحافظی به خانه ما آمد. وقتی می‌خواست از زیر آینه و قرآن رد بشود، آمدند آب پشت سرش بریزند که آب را روی من ریختند و من شروع به گریه کردن کردم و عمویم مرا بوسید و از من حلالیت طلبید و این آخرین خاطره‌ای است که از او دارم.

حاجیه شوکت، عمه شهید:

من هیچ موقع پشت سر کسانی که به جبهه می‌رفتند، نمی‌رفتم؛ اما آن روز دنبال سر حاجی‌ناصر رفتم تا در پایگاه. وقتی مرا دید، آمد پیش و دو دست خود را روی شانه من گذاشت و شروع به بوسیدن من کرد و گفت که عمه نروی صحرا و کوله علف روی سر بگذاری و آبروی مرا بریزی! می‌روی برادرم را صدا می‌زنی که برود و برای گوسفندهایت علف بیاورد. این را گفت و رفت و پس از شهادتش هم صورتش را دیدم که مثل قرص ماه، نورانی شده بود. زمانی هم که اینجا بود خیلی خوب بود. یک مادر پیر داشتم که خیلی به او خدمت می‌کرد.

حاجی محمدرضا باقری، پسر دایی و همرزم شهید:

حاجی ناصر خیلی به فامیل و دیگران در کار کشاورزی و دیگر امور کمک می‌کرد و خیلی زحمت‌کش بود. در باغ‌های مردم کار می‌کرد، دیوار می‌گذاشت و همیشه در صف اول نماز جماعت حاضر بود.

زمانی که او شهید شد، من جبهه بودم و خبر هم نداشتم که او به جبهه آمده؛ در عملیات کربلای ۵، یک شب خواب دیدم که خانه شهید حاجی‌ناصر خیلی شلوغ است و دارند شام می‌دهند؛ در آن زمان توجه خاصی به خوابم نکردم. در شب نوزدهم دی ماه وارد عملیات شدیم و در شب بیست و چهارم زخمی شدم و ما را به بیمارستان ۵۵ ارتش در مشهد بردند. من توانستم به خواهرم که در شهرستان بافق زندگی می‌کرد زنگ بزنم و به آن‌ها اطلاع بدهم که صدمه زیادی ندیده‌ام و اگر می‌خواهید مطمئن شوید دختر دایی‌ام که مشهد است را بگویید به ملاقاتم بیاید.

وقتی به ملاقاتم آمدند؛ شوهر دختردایی‌ام گفت: حاجی‌ناصر شهید شده؛ و من با حالت تعجب پرسیدم: چی شده؟! دختر دایی‌ام به او اشاره کرد و او گفت که چیزی نیست و فقط زخمی شده و نگذاشتند من بفهمم، تا موقعی که به یزد آمدم و آن موقع فهمیدم که حاجی ناصر همراه ۴۰ نفر از بسیجیان راه‌آهن به منطقه مهران اعزام شده‌اند و در اردوگاه آموزشی مورد اصابت گلوله قرار گرفته و به شهادت رسیده است.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار