خبرگزاری دفاع مقدس، مهدیس میرزایی: اشاره؛ جنگ فرماندهان بسیاری را به خود دیده است، اما گاهی اوقات یکی مانند سید مجتبی عبداللهی جنس فرماندهیاش متفاوتتر است. باید شنونده حرفهایش باشید تا متوجه موضوع شوید.
سردار سید مجتبی عبداللهی از بچههای با معرفت نظام آباد است که برای این انقلاب و سرزمین زحمت زیادی کشیده است و الحق و الانصاف واژه برای توصیف این فرمانده دلیر کم داریم. کسی که به دلیل حضور غیرتمندانه در عملیات آزاد سازی خرمشهر نشان فتح را از مقام معظم رهبری دریافت کرده است.
وی بی هیچگونه ترسی در مقابل رئیس جمهور، بنی صدر خائن ایستاد و از ملت شریف ایران دفاع کرد.
سید مجتبی متولد سال 31 است و در پیروزی انقلاب اسلامی تاثیر بسزایی داشت. پس از پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل کمیتههای انقلاب اسلامی به فرمان امام خمینی (ره) به عضویت این نهاد در آمد.
وی فرماندهی تیپ موسی بن جعفر (ع) و لشکر 28 روح الله را در کارنامه درخشان خود دارد. و پس از جنگ، یگان ویژه پاسداران را در نیروی انتظامی تشکیل داد و به فرماندهی این یگان منصوب شد و تا سال 91 در این سمت ماند. سردار مجتبی عبداللهی هماکنون مشاور فرماندهی ناجاست. گفتوگوی خبرنگار خبرگزاری دفاع مقدس با او را در زیر میخوانید.
**وقتی سر دسته گروه، فرار را بر قرار ترجیح داد
قبل از انقلاب هم درس میخواندم، هم کار میکردم و هم پای ثابت مبارزه با رژیم شاه بودم. محل زندگی ما نظامآباد بود. سال 53 در دبیرستان فروغی درس میخواندم. جو نارضایتی را آن سالها میشد بهخوبی در رفتار و صحبتهای مردم حس کرد. مردم از حکومت شاه و دار و دستهاش مثل شهربانی، ساواک و سیستمهای دولتی ناراضی بودند. در آن دوران ما در واقع مستعمره بودیم و آمریکا با سلیقه خود در کشور ما حکمرانی میکرد. همان سال 53 قرار بود برای جشن تولد شاه ملعون در ورزشگاه امجدیه جشنی برپا شود و ما محصلین مدارس باید برای تشویق به ورزشگاه میرفتیم تا برای وی هورا بکشیم و کف بزنیم اما من و دوستان از این تیپ آدمها نبودیم که بخواهیم در ورزشگاه حاضر شویم. خیلی سریع در مدرسه با دوستانمان جلسهای برگزار کردیم و در نهایت به این نتیجه رسیدیم که: «ما که نمیریم؛ هر چی میخواد بشه، بشه».
آن روز ما برای تشویق و حضور در جشن نرفتیم و در عوض از بالای خیابان نظامآباد تا خیابان امیر شرفی راهپیمایی کردیم و شعار دادیم. یادم هست چند اتوبوس شرکت واحد را نیز واژگون کردیم. وقتی متوجه شدیم گارد شهربانی دارد از راه میرسد، فرار را بر قرار ترجیح دادیم و تا آنجا که میتوانستیم دویدیم. من درواقع هم سرگروه این راهپیمایی بودم و هم اولین کسی بودم که فرار کردم! چند تایی از بچهها را گرفتند. آن موقع ما نمیدانستیم که مدیر مدرسه ما ساواکی است. خلاصه او اطلاعات ما را داده بود. ناظممان آقای رضائیان با پدر من دوست بود. پرونده من و چند نفر دیگر را شبانه انتقال داده بود به مدرسه مروی و من از فردای آن روز شدم شاگرد مدرسه مروی.
اما این پایان ماجرا نبود چون مدتی بعد به خاطر یک سری دیگر از مشکلات، من را منتقل کردند به مدرسه علمیه و این بار به عنوان شاگرد مدرسه علمیه معرفی شدم.
مدتی بعد چون مدیر دبیرستان فروغی تغییر کرد، برگشتم به همان مدرسه. داستان عجیبی است، برای در امان ماندن مجبور بودم که دائم در حال تغییر جا باشم، تا جایی که حتی یک ماه به خانه نرفتم و مهمان خانه مادربزرگم در خیابان ایران بودم.
**نان گرانی که گران نشد
از همان ابتدا با زور مخالف بودم و همیشه همین مسئله داستانهای مختلفی را برایم به بار می آورد. مثلاً یادم هست یک بار برای گرفتن نان به نانوایی رفتم. شاطر گفت "نون گرون شده. هر دونه 5 ریال". گفتم " چرا گرون شده". گفت: " گرون شده دیگه". عصبانی شدم و کفه ترازویی که انجا بود را برداشتم و محکم کوبیدم سر شاطر و شروع کردم به دویدن.
ول کن قضیه نبودم. به مدرسه رفتم و بچهها را جمع کردم و در خیابان شروع کردیم به شعار دادن. در مسیر سعی می کردیم بچه های مدارس دیگر را هم به جمعیت اضافه کنیم که همین طور هم شد. تا به میدان عشرت آباد برسیم جمعیت عظیمی به ما پیوسته بودند. از سمت عشرت آباد به سمت میدان خراسان و محل آموزش و پرورش رفتیم. یادم هست آقای حمیدیان معلم زبان انگلیسی را هم میان جمعیت دیدم. به گرانی نان اعتراض می کردیم و شعار می دادیم. بعد از کلی شعار دادن و شلوغ کاری با دیدن گارد شهربانی خیابان ها خلوت شدند. اما همین کار ما باعث شد که قیمت نان همان 2 ریال باقی بماند.
**روح اللهی که خانوم جان نشانم داد
کنار مدرسهمان آقایی بود که بساط پوستر داشت. عکس هنرپیشهها، ورزشکاران و... را میگذاشت. یکبار که از مدرسه برمیگشتم، عکسی توجه مرا جلب کرد. نزدیکتر که رفتم متوجه عکس دو روحانی شدم. پرسیدم: «چند؟» گفت: «این 2 ریال، اون یکی 5 ریال». هر دو را خریدم و رفتم خانه.
مادربزرگم جلسهای داشت و قرآن تدریس میکرد. گفتم: «خانوم جون، این عکس کیان؟» مادربزرگم به پوسترها نگاهی انداخت و گفت: «این عکس مرحوم بروجردیه، اینم عکس آقای خمینی». کمی در مورد هر دو توضیح داد و گفت که آقای خمینی مجتهد اعلم هستند. آنجا بود که من امام خمینی(ره) را بهعنوان مرجع تقلید انتخاب کردم و با 5 ریال شدم مقلد آقای خمینی. سال 55 بود و بهخاطر همین شلوغکاریها به من جایی کار نمیدادند. تصمیم گرفتم بهصورت شریکی مغازهای را در بازار راه بیندازم. با آقایی شریک شدم و جواز مغازه به نام او بود و من قطعات یدکی را در مغازه میفروختم.
**حمله به مقر ساواک
دوستی بهنام دکتر اسحاق طباطبایی داشتم که سرهنگ ارتش بود. یک روز به ملاقات من آمد و از مستاجرش گلایه کرد و گفت که اینها ساواکیاند. گفتم: «نگران نباش! فقط کلید ساختمان را به من بده». با بچهها از جمله عباس یزدانپناه که بعدها شهید شد، مسلح شدیم و شبانه به داخل ساختمان رفتیم. تا آنجا که زور داشتیم و میتوانستیم ساواکیها را زدیم.
فردای آن روز ساواک آنجا را تخلیه کرده بود اما دستبردار نبود. چند روز بعد که با دکتر در همان خیابان قرار ملاقات داشتم، جوان قویهیکلی را که معلوم بود ورزشکار و کشتیگیر بود شناسایی کردیم که در محل کشیک میداد و کار اطلاعاتی میکرد. یکبار که با بچهها او را در نظامآباد دیدم، سراغش رفتیم و یک کتک مفصل هم به او زدیم.
روزهای انقلاب کم کم به اوج خود می رسید و در واقع به روزهای پر التهاب دوران ورود امام خمینی (ره) رسیده بود.
12 بهمن ماه، روز ورود امام خمینی(ره) مردم سر از پا نمی شناختند. جمعیت عظیمی آمده بود و اصلاً قابل شمارش نبود. از فرودگاه تا بهشت زهرا(س)، هر جا که چشم کار میکرد تنها انبوهی از جمعیت را می دید.
خانواده ما نیز مانند سایرین به استقبال امام (ره) رفته بود. آن موقع مادر و خواهرم هم با ژیانی که داشتیم به سمت بهشت زهرا رفته بودند. بعد از پایان مراسم به دلیل شلوغ بودم خیابان ها بدون ماشین برگشته بودند.
از مادرم پرسیدم "ماشین کجاست" گفت: "شلوغ بود، خودمون برگشتیم". من آن وقع شورلت صفر کیلومتر داشتم. با دوستان همان شب رفتیم و ماشین را برگرداندیم.
به مرور زمان کار انقلاب پیش می رفت. هر روز گاردی ها در خیابان بودند و حکومت نظامی هم برقرار بود. یک بار در خیابان تهران نو همراه با دوستانم سوار بر موتور می رفتیم. دو موتور 750 که خورجین دار بوده و ما در آن اسلحه از جمله ژ3 تاشو، کلاش و کلت گذاشته بودیم.
وقتی به خیابان وحیدیه رسیدیم گاردیها راه را بستند. با اسلحههایی که داشتیم ماشین گارد را گلوله باران کردیم و اسلحه ها را برداشتیم و محل را ترک کردیم.
**تسلیم شدن گارد شاهنشاهی
بهمرور زمان کار انقلاب پیش میرفت. هر روز گاردیها در خیابان بودند و حکومت نظامی هم برقرار بود. یک روز در خیابان تهراننو همراه با دوستانم سوار بر موتور میرفتیم. با دو موتور 750 بودیم که خورجیندار بود و ما در آن ژ3 تاشو، کلاش و کلت گذاشته بودیم. وقتی به خیابان وحیدیه رسیدیم گاردیها راه را بستند. با اسلحههایی که داشتیم ماشین گارد را گلولهباران کردیم و اسلحهها را برداشتیم و محل را ترک کردیم. این اتفاقات همزمان با درگیری همافران و گاردیها بود. اسلحهها را به گاراژ حاج حسین اصفهانی بردیم و آنجا مخفی شدیم. از بچههای محل چندتایی به ما ملحق شدند و اسلحههایی را که از گاردیها گرفته بودیم به آنها دادیم. مسلح شدیم و به سمت خیابان پادگان عشرتآباد رفتیم. هر جور بود پادگان را که مرکز پشتیبانی ارتش محسوب میشد محاصره کرده و داخل شدیم. از کسانی که وارد پادگان شدند، گروهی جنگیدند، گروهی هم برای جمعآوری امکانات آمده بودند. یکی گونی برنج را کول میکرد و میبرد، دیگری دیگ را و آن یکی هم سیبزمینی و... از این تیپ آدمها هم بودند. اما آنها که اعتقاد به سرنگونی حکومت شاه داشتند دنبال کار انقلابی بودند.
**با تانک در خیابان
همانجا با کمک بچههای ارتش سوار تانک شدیم و از پادگان بیرون آمدیم. تصمیم داشتیم به سمت مقر لشکر گارد در لویزان برویم. چون آموزش استفاده از تانک را ندیده بودم، همان ابتدا با تانک روی اتومبیلی که کنار خیابان پارک کرده بود رفتم! اما مردم باصفاتر و غیرتمندتر از این بودند که بیاعتنا از کنار این موضوع بگذرند. هر کس که از آنجا میگذشت، در آن شلوغی پولی را روی ماشین میانداخت. باور کنید به اندازه سه برابر هزینه ماشین پول جمع شد. ما به مسیر ادامه دادیم و به سمت لویزان حرکت کردیم. با اعتماد به نفس کامل گلولهای را هم داخل تانک کار گذاشته بودیم. تا اینکه نزدیکیهای لویزان رسیدیم و اعلام کردند گاردیها تسلیم شدهاند.
**تولد کمیتههای انقلاب
با پیروزی انقلاب، امام خمینی(ره) حکم تشکیل کمیتههای انقلاب اسلامی را به آیتالله مهدوی کنی ابلاغ کرد. درایت را بهخوبی میتوان در رهبری امام(ره) دید. در روز 23 بهمن، مملکتی که سروسامانی ندارد و فاقد کلانتری و شهربانی است، امام خمینی(ره) دستور تشکیل کمیته را میدهد.
بدین ترتیب کمیتههای محلی در مساجد تشکیل شدند و مردم تجهیزاتی را که بهدست آورده بودند تحویل کمیتههای محل میدادند. روحانی هر مسجدی هم بهعنوان رئیس کمیته منصوب میشد و در میان بچهها تقسیم کار صورت میگرفت. مثلا آیتالله حقی مسئول کمیته منطقه 7 و آیتالله اراکی مسئول کمیته شهرری بودند. هرچند محله دارای یک کمیته اصلی بود اما کمیته مرکزی نیز در ساختمان مجلس فعلی استقرار یافت. بهطور کلی تهران دارای چهارده منطقه بود که از این میان میتوان به کمیته منطقه نازیآباد، عشرتآباد، بهبودی و... اشاره کرد. بدین ترتیب کمیته مساجد محلی نظم گرفت. با افزایش تجهیزات، بهدلیل کمبود جا قرار بر این شد که کمیتههای محلی تسلیحات اضافه را به مدرسه رفاه منتقل کنند.
پس از مدتی کمیتههای فرعی تشکیل شدند. با جدیتر شدن کمیته، افراد گزینش شدند و درواقع پاکسازی جدی صورت گرفت. در نهایت افراد متدین و دلسوز در کمیته باقی ماندند؛ افرادی که بیهیچ چشمداشتی کار میکردند و نهتنها حقوقی دریافت نمیکردند بلکه به بیتالمال نیز نزدیک نمیشدند.کمکم کمیته شکل منظمی بهخود گرفت. لباس سبز منقش به آرم کمیته هم با استقرار کمیته مرکزی در میدان بهارستان استفاده شد.
**پاکسازی خانههای تیمی توسط بچه های کمیته
کمکم منافقین نیز در گوشه و کنار شروع به آشوب کردند. به همین دلیل واحد عملیات تشکیل شد و من بهعنوان مسئول مبارزه با منافقین در تهران و سطح کشور معرفی شدم. کمیته برای تسریع در کار و شناسایی منافقین، طرح مالک و مستاجر را مطرح کرد. در این طرح صاحبخانه و مستاجر باید مشخصات خود را به ثبت میرساند. بدین ترتیب خیلی از منافقین و خانههای تیمی آنها شناسایی شدند. تهران برای انجام این کار منطقهبندی شده بود و مناطق تحت نظر گروههایی بودند که وظیفه داشتند مناطق را پاکسازی کنند. یک روز در خیابان پشت وزارت کار درگیری بود. بیسیم اعلام کرد درگیری در یک خانه تیمی صورت گرفته و یکی از بچهها بهنام اینانلو نیز به شهادت رسیده. خیلی ناراحت شدم. کوله و گلوله آرپیجی را برداشتم و خیلی سریع خودم را به محل رساندم. پس از استقرار متوجه شدم خانه چهار اتاق دارد. نمیدانستم گلوله اول را به سمت کدام اتاق شلیک کنم. استخاره کردم. برای اتاقهای سومی و چهارمی بد آمد. آرپیجی را به سمت اتاق اول و دوم شلیک کردم.
بعد از به درک واصل کردن منافقین شروع به پاکسازی اتاقها کردیم. رسیدم به اتاق سوم و چهارم. با دیدن صحنه میخکوب شدم و وحشتزده فقط نگاه میکردم. حدود 70 بمب آماده انفجار آنجا بود. اگر اتاق سوم و چهارم را هدف گرفته بودم، معلوم نبود چه بلایی بر سر خودم و بچههای کمیته و حتی اهالی محل میآمد. همه بمبها را جمع کردیم و برای خنثیسازی به مرکز فرستادیم. کمیته، تیم خنثیسازی قویای داشت؛ بچههایی مثل امیر محبی، حمید صدیق که مغز متفکر گروه بود و عینالله ورکش.
ادامه دارد...