خبرگزاری دفاع مقدس، مهدیس میرزایی: اشاره؛ جنگ فرماندهان بسیاری را به خود دیده است، اما گاهی اوقات یکی مانند سید مجتبی عبداللهی جنس فرماندهیاش متفاوت تر میشود. باید شنونده حرفهایش باشید تا متوجه موضوع شوید.
سردار سید مجتبی عبداللهی از بچههای با معرفت نظام آباد است که برای این انقلاب و سرزمین زحمت زیادی کشیده است و الحق و الانصاف واژه برای توصیف از این فرمانده دلیر کم داریم. کسی که به دلیل حضور غیرتمندانه در عملیات آزاد سازی خرمشهر نشان فتح را از مقام معظم رهبری دریافت کرده است.
وی بی هیچگونه ترسی در مقابل شخص اول مملکت زمان، بنی صدر خائن ایستاد و از ملت شریف ایران دفاع کرد.
سید مجتبی متولد سال 31 است و در پیروزی انقلاب اسلامی تاثیر بسزایی داشت. پس از پیروزی انقلاب اسلامی و تشکیل کمیتههای انقلاب اسلامی به فرمان امام خمینی(ره) به عضویت این نهاد در آمد.
وی فرماندهی تیپ موسی بن جعفر(ع) و لشکر 28 روح الله را در کارنامه درخشان خود دارد. و پس از جنگ، یگان ویژه پاسداران را در نیروی انتظامی تشکیل داد و به فرماندهی این یگان منصوب شد و تا سال 91 در این سمت ماند. سردار مجتبی عبداللهی هماکنون مشاور فرماندهی ناجاست. در قسمت اول این گفتو گو، در خصوص فعالیتهای سردار سید مجتبی در انقلاب و پیروزی انقلاب اسلامی صحبت شد. در این قسمت به اقدامات و خدمات این سردار در میدان جنگ و عرصهی دفاع مقدس میپردازیم که حاصل این گفت و گو در ادامه تقدیم حضور میشود.
**پیش بهسوی جبههها
جنگ تحمیلی که آغاز شد، من در کمیته منطقه 7 بودم. همه نیروهای کمیته مشتاق حضور در جنگ بودند و با فرمان امام خمینی(ره) بچههای کمیته نیز اجازه حضور در منطقه را پیدا کردند و نیروهای داوطلب از مناطق چهاردهگانه در کمیته مرکز جمع شدند. بالای 1000 نفر نیرو بودیم و هر کمیته باید تجهیزات مربوطه را به منطقه میفرستاد. مسئول نیروهای کمیته سیدمصطفی سیدآقا و من نیز جانشین او بودم. نیروها توسط هواپیما به اهواز اعزام شدند اما چون توپخانه عراق آنجا را در تیررس خود قرار داده بود، هواپیما در پایگاه پنجم شکاری امیدیه نشست و از آنجا با اتوبوس به اهواز منتقل شدیم. در اهواز در مدرسهای که در پشت استانداری بود مستقر شدیم و بعد به دانشگاه جندیشاپور رفتیم و در آنجا آقای خامنهای برایمان سخنرانی کردند. قرار شد نیروهای کمیته به سمت آبادان بروند اما چون ممکن بود جاده بسته شده باشد، دستور رسید به بندر امام برویم. با هاورکرافت به سمت آبادان رفتیم. بهدلیل مهآلود بودن هوا اشتباهی در جزیره بوبیان پیاده شدیم. من کمی نقشهخوانی میدانستم. در مسیر متوجه گم شدن خود شده بودم. در همین حین میگهای عراقی از بالای سر ما عبور کردند اما بهدلیل مهآلود بودن هوا، متوجه حضور ما نشدند. بههر ترتیبی بود خود را به آبادان رساندیم و در مدرسه سعدی مستقر شدیم. همراه سیدآقا برای سرکشی به خرمشهر رفتیم و دیدم که مردم خرمشهر در خیابانها میجنگند. مردم با سلاح سبک در مقابل توپ و تانک ایستادگی میکردند و ما هم با امکانات کمی که داشتیم شروع به مقاومت کردیم.
**انتقام از دشمن
اولین شهید ما در منطقه جنوب در میدان شهدا به شهادت رسید. رضا درکآبادی و حجت پناهی- که از بچههای کرد و اهل تسنن بود- هم همانجا به شهادت رسیدند. یک روز در خرمشهر از دور زنی را دیدم که به سمت ما میآمد. عربزبان بود و میگفت خانوادهاش به اسارت درآمدهاند و تنها او توانسته فرار کند. آن روز خیلی عصبانی شدم و هر دم در پی انتقام از دشمن بودم. جنگ به همین منوال پیش رفت و ارتش عراق شهر را دور زد و به محاصره خود درآورد. در نهایت مجبور شدیم مردمی را که در شهر مانده بودند از طریق پل خرمشهر به آبادان منتقل کنیم اما نگران بودیم که عراق از همین پل عبور کند و به سمت آبادان بیاید. محمود محمدی که کارمند وزارت راه بود، خیلی سریع رفت و لودری آورد و دو خندق بزرگ را ایجاد کرد تا اگر تانکی خواست عبور کند داخل چاله بیفتد. در همین حین خبر رسید که عراق به سمت ایستگاه 7 آبادان حرکت کرده. ما به قرارگاه برگشتیم و در جلسهای با حضور سرهنگ حسنی سعدی و آیتالله جمی امام جمعه آبادان تصمیم گرفته شد که خط را تشکیل دهیم.
به سمت ایستگاه 7 آمدیم. مردمی که نمیتوانستند در شهر باقی بمانند، از شهر خارج شدند. بیشتر کسانی که از سمت ایستگاه 7 به سمت اهواز حرکت کردند، به اسارت درآمدند. با تشکیل خط، کمی سروسامان گرفتیم و امکانات اندکی مثل تیربار، بیسیم راه دور، توپ 106 و نارنجک نیز از کمیته منطقه 1 رسید.
برای دریافت امکانات مجبور بودیم، آمار را بیش از آنچه که بود ارائه کنیم. چارهای جز این نداشتیم. یادم هست یکبار که برای گرفتن تجهیزات جنگی به ارتش مراجعه کردیم، به ما بازوکا تحویل دادند؛ سلاحی که در جنگ جهانی دوم از رده خارج شده بود. بازوکا را سر هم کردیم و بعد از چند روز بالاخره نحوه استفاده از آن را یاد گرفتیم.
**فاسد تویی، بنی صدر
چندی بعد راننده آمبولانسی که از بچههای کمیته شیراز بود، آمد و گفت: «چند نفر در اطراف نخلستان در حال گشتزنی هستند». گفتم: «بیارشان». وقتی آمدند، متوجه شدم بنیصدر، فکوری، فلاحی و مرحوم خلخالی هستند. بعد از سلام و احوالپرسی، به بنیصدر گفتم: «پس کو آن توپ و تانکی که قرار بود برای ما بفرستین؟ نه مهمات داریم و نه امکانات که بتونیم دفاع کنیم. این همه شهید دادیم!» جواب داد: «تو فاسدی! جو رو هم داری فاسد میکنی. اگه نمیتونی بجنگی، ول کن برو». گفتم: «اونی که نمیتونه بجنگه تویی. من نه نون آمریکایی خوردم و نه دستم تو جیب انگلیسیهاست. در ضمن فاسد تویی». نگاهی کرد و گفت: «حسابت رو میرسم». قید همه چیز را زده بودم و گفتم: «هر غلطی دوست داری بکن».
بعد از رفتن بنیصدر، داود محسنی به من گفت: «فرمانده! میخوای اینا رو ببریم لب خاکریز، پرچم سفید بالا ببریم و اینا رو با وزیر نفت (تندگویان) مبادله کنیم».
چند روز بعد که از گشت رزمی برگشتیم و خیلی هم خسته بودیم در سنگر در حال استراحت بودم که احساس کردم کسی به شانهام میزند. اعتنایی نکردم. دیدم ولکن نیست. چشمهایم را باز کردم دیدم آیتالله مهدوی کنی مقابلم ایستاده. حاجآقا مرا از قبل از انقلاب میشناخت و خیلی هم دوستم داشت. با حالتی خاص گفت: «عزیزم خستهای، بگیر بخواب». وقتی متوجه حضور او شدم، ایستادم و علت حضورش را پرسیدم.
بنیصدر بعد از آن ماجرا نزد آیتالله مهدوی کنی رفته و از من گلایه کرده بود. آیتالله مهدویکنی هم از من خواست مسئله را توضیح بدهم. سکوت کردم. نمیدانستم چه باید بگویم. آیتالله مهدوی کنی اصرار میکرد و بالاخره ماجرا را شرح دادم. آیتالله مهدوی کنی دستی روی شانه من گذاشت و گفت: «احسنت، بارکالله! باید همینطور حرف میزدی». وقتی این جملات را شنیدم، انگار دنیا را به من داده بودند.
**خون پربرکت
پس از شهادت سیدمصطفی سیدآقا، حاجاصغر افراسیابی بهعنوان فرمانده بچههای کمیته منصوب شد. عراق در ذوالفقاریه و در رودخانه بهمنشیر برای انجام عملیات پل زده بود و آبادان را محاصره کرد. ما هم از تپههای شن و ارتش از سمت دیگر به عراق حمله کردیم و آنها 6، 7 کیلومتر به عقب راندیم. در این عقبنشینی بود که تجهیزات زیادی از جمله لودر، بولدوزر، توپ و خمپاره نصیب ما شد و یگان مستقلی تشکیل دادیم. در این عملیات من مجروح شدم. من را به بیمارستان منتقل کردند تا عمل انجام شود. میخواستم خیلی سریع به منطقه برگردم. به پرستار گفتم: «تیر را بیرون کشیدین؟» گفت: «آره». گفتم :"پس من رفتم". هیچکدام از بچهها اصلا به این مقید نبودیم که حتما در بیمارستان باشیم.
یکی از دوستانم به اسم سیدرضا هاشمی که الان درجه سرداری دارد، در یکی از عملیاتها از ناحیه شکم مجروح شد. در بیمارستان شرکت نفت آبادان کنار من بستری بود و گروه خونی هر دو ما یکی بود. موقع عمل، از من خون میگرفتند و به او تزریق میکردند.
**تا انتها در جنگ
بعد از عملیات ذوالفقاریه، مدتی برای پاکسازی و مبارزه با منافقین به عقب برگشتیم. البته نیروهای کادر و رسمی در منطقه ماندند و در آزادسازی خرمشهر مانند سایر نیروهای مردمی شرکت داشتند. سال 62 تیپ موسی بن جعفر(ع) در غرب کشور شروع به فعالیت کرد. تیپ موسی بن جعفر(ع) به قرارگاه 8 نجف در باختران اعزام شد. سال 64 تیپ قوامین به فرماندهی محمود جاپلقی برای حضور در مناطق جنوبی تشکیل شد و یکسال بعد تصمیم بر ادغام دو نیرو گرفته شد و لشکر 28 روحالله تشکیل شد و تا پایان در جنگ تحمیلی حضور داشت. یکی از شیرینترین خاطراتم، گرفتن مدال فتح از مقام معظم رهبری در سال 69 بود و همچنین من تنها کسی بودم که با لباس کمیته درجه سرداری گرفتم.
انتهای پیام/