شهدای مداح لشکر 31 عاشورا (9)؛

اگر سعادت جاوید و ابدی می‌خواهید باید سراغ اسلام بروید

شهید «عبدالواحد محمدی» در قسمتی از وصیت‌نامه خود آورده است: اگر سعادت جاوید و ابدی می‌خواهید باید سراغ اسلام بروید و سراغ اسلام رفتن فقط نماز و روزه نیست، بلکه جهاد هم هست و ما به جهاد نیاز داریم.
کد خبر: ۴۱۲۸۴۷
تاریخ انتشار: ۰۵ شهريور ۱۳۹۹ - ۱۲:۳۵ - 26August 2020

به گزارش خبرنگار دفاع‌مقدس از آذربایجان‌شرقی، شهید «عبدالواحد محمدی» اول دی ماه سال 1347 شمسی در محله مفتح تبریز به دنیا آمد و پدر و مادرش را که سرمایه‌ای جز ایمان و عشق به اهل بیت‌(س) نداشتند خوشحال کرد. او سومین فرزند خانواده بود. نامش را «عبدالواحد» گذاشتند، خانواده‌اش وضع مالی خوبی نداشت و پدر به سختی زندگی را اداره می‌کرد.

با وجود مشکلات مالی خانواده، پدر از هیئت‌های حسینی که در محله بر پا می‌شد غافل نبود. پا به پای فرزندانش در هیئت شرکت می‌کرد و با صدای گرم خود به هیئت بی‌ریای محله صفا می‌بخشید.

پسر بزرگش «ابوالقاسم» معلم قرآن هیئت بود، عبدالواحد که در آن سال‌ها کودکی بیش نبود به همراه پدر و برادرش از آن مراسم بهره می‌برد و گوش‌هایش با تلاوت کلام‌الله و ذکر مصیبت اهل بیت‌(س) پر می‌شد. برای همین بود که این علاقه‌ی عمیق که ریشه در کودکی‌های او داشت تا پایان عمر با او همراه بود و از او نوجوانی فهیم ساخته بود.

عبدالواحد وقتی می‌دید پدرش به سختی مخارج خانه را تامین می کند با اصرار زیاد از پدر خواست تا در کنار برادران بزرگش در کارخانه‌ی قالی بافی کار کند. او در کنار کار، درس‌هایش را با نمرات خوب می‌گذراند طوری که دبیران مدرسه سردار ملی همیشه از تلاش‌های او تقدیر می‌کردند. در کنار این فعالیت‌ها ورزش هم می‌کرد و از شرکت در نمازهای جماعت مسجد غافل نبود.

با شروع انقلاب در کنار پدر و برادرانش در راهپیمایی‌ها حضور داشت. در مدرسه نیز انجمن اسلامی به راه انداخته و با تشکیل گروه‌هایی در مدرسه و مسجد دانش آموزان را جذب این فعالیت‌ها می‌کرد.

عبدالواحد که خود از قاریان ممتاز بود با تشکیل کلاس‌های قرآن در مسجد محله، مسئولیت اداره کلاس‌ها را بر عهده داشت و یکی از اعضای فعال پایگاه مقاومت مسجد اسرار خیابان مفتح بود. به جای بازی کودکانه، دوستانش را کنار خود جمع می کرد و با چوب اسلحه کلاشینکف می‌ساخت و با آن‌ها رژه می‌رفتند.

با شروع جنگ تحمیلی، پدر به همراه پسران بزرگش به جبهه رفت. مدتی بعد وقتی عبدالواحد به سن تکلیف رسید تصمیم گرفت به جبهه برود اما مادرش که دو پسرش در جبهه بود مخالفت نمود که فعلاً برای تو تکلیف نیست. اما عبدالواحد که دفاع از اسلام را یک تکلیف الهی و همگانی می‌دانست در خردادماه سال 1363 به مدت دو ماه آموزشهای نظامی را گذراند و در 17 آذرماه همان سال عازم جبهه شد .

او در گردان حضرت امام حسین (ع) که فرماندهی آن را « اصغر قصاب عبداللهی» عهده دار بود سازمان یافت و در دسته یک گروهان یک که فرماندهش برادر «جعفر جاهد خطیبی» بود مستقر شد.

وی در میان همرزمانش با صدای گرم و شیوای خود مداحی می‌کرد. دعای توسل و زیارت عاشورا می‌خواند. نیمه‌های شب از نماز شب غافل نبود و ساعاتی قبل از اذان صبح به راز و نیاز می‌پرداخت تا برای مقابله در برابر هر نوع حمله دشمنان اسلام یا عملیات بیمه شود.

عبدالواحد که نوجوانی کم سن وسال بود برای نیروهای گروهان «آقا محمود دولتی» که سردسته مراسم عزاداری هم بود با همه وجودش نوحه می‌خواند، آن‌چنان با شور «لبیک یا خمینی» را می‌خواند که همه را به وجد می آورد.

در زمان اعزام به عملیات بدر در درون بلم آن‌قدر با آرامش نشسته و ذکر می‌گفت که قابل توصیف نیست. در عملیات بدر شجاعانه جنگید و پس از مدتی که به مرخصی برگشت در آنجا نیز به کارهای فرهنگی و تبلیغی پشت جبهه پرداخت.

 دیدار با خانواده‌های معظم شهدا یکی از برنامه‌های اصلی‌اش بود که در کنار همرزمانش انجام می‌داد. او که عاشق قرآن خواندن بود صدای تلاوت قرآنش پس از سال‌ها هنوز هم در گوش پدر و مادرش می‌پیچد. پدرش می‌گفت شب‌ها کم می‌خوابید. بیشترین ساعت شب را به راز و نیاز و نماز می‌پرداخت. خلوت با معبودش را بیشتر از هر چیز دیگری دوست داشت. هرگز از عبادت کردن خسته نمی‌شد.

چند روزی که به مرخصی می‌آمد یا در مراسمات دعای توسل و کمیل بود یا در عزاداری ها، به شرکت در نماز جمعه اهمیت زیادی می‌داد. مطیع ولایت بود و شیفته اهل بیت(س) به ویژه حضرت فاطمه(س).

بعد از عملیات بدر به جمع گردان تخریب پیوست. در زمان جنگ تخریب‌چی‌ها وظایف سنگینی به عهده داشتند. عبدالواحد از جمله کسانی بود که دوست داشت کارهای سخت را به عهده بگیرد.

در عملیات کربلای 5 از غواصان لشکر عاشورا بود. وی ماموریت بازکردن موانع از محور گروهان 3 گردان حبیب‌بن‌مظاهر را بر عهده داشت. آتش دشمن از هر سو می‌بارید و او زیر این آتش سنگین موانع را بازمی‌کرد که تیری ازسوی دشمن شلیک و به صورت و فک عبدالواحد اصابت میکند اما زخم مانع از انجام کارش نگردید و او با همان بدن مجروح و خونی به کار خود ادامه داد تا سرانجام معبر باز شد و رزمندگان اسلام از آنجا عبور کردند.

عبدالواحد در اکثر عملیات‌ها حضوری پررنگ داشت و برای همین بود که پس از پایان هر عملیاتی با تنی زخمی به آغوش خانواده باز می‌گشت اما در پشت جبهه هم آرام و قرار نداشت و کارهای تبلیغی و فرهنگی خود را رها نمی کرد از هر فرصتی که پیش می آمد استفاده کرده و جوانان را برای رفتن به جبهه تشویق می‌کرد.

همه اعضای خانواده به او به چشم یک مربی و استاد نگاه می‌کردند. خواهرش می‌گوید درون سینه او اقیانوسی از محبت موج می‌زد. او نیکی به پدر و مادر را نه در حرف بلکه در رفتار و عمل خود به ما درس می داد. هر بار که به مرخصی می آمد از اینکه شهادت نصیب او نشده ناراحت بود. تعدادی از دوستانش عروج کرده بودند و او از قافله‌ی شهدا جا مانده بود.

به خاطر شایستگی های زیادی که از خود نشان داده بود او را به واحد اطلاعات لشکر عاشورا بردند. در آنجا نیز کارهای زیادی انجام داد . قبل از «عملیات بیت المقدس2» از ماووت به مرخصی رفت. همزمان با او، پدر رزمنده‌اش که در مقر لشکر عاشورا خدمت می‌کرد به مرخصی آمد. او که هرگز از خستگی‌های خود حرفی به زبان نمی‌آورد در آن شب حرف‌هایش معنای دیگری داشت. عبدالواحد رفت و در اول بهمن‌ماه 1366در عملیات بیت المقدس 2 در ماووت عراق به شهادت رسید.  

فرازی از وصیت‌نامه شهید:

خدایا می‌دانم که زمان زمان معراج است و زمان زمان شهادت است. طوری که امام امت فرموده‌اند که حیف است انسان در روزگار شهادت با مرگی غیر از شهادت دنیا را ترک کند. خدایا از تو می‌خواهم که در لحظه مرگ مرا از تمام وابستگی‌ها جز وابستگی به خودت و از تمام عشق ها جز عشق به خودت آزاد سازی.

اما وصیت و سفارشی به امت حزب‌الله دارم که ای عزیزان این تصور را بکنید که این انقلاب اسلامی و این جنگ به ما احتیاج ندارد بلکه این ما هستیم که به اسلام و جنگ نیاز داریم. اگر سعادت جاوید و ابدی می‌خواهید باید سراغ اسلام بروید و سراغ اسلام رفتن فقط نماز و روزه نیست، بلکه جهاد هم هست و ما به جهاد نیاز داریم.

ای مادرم و خواهرانم، حال وقت آن رسیده که رسالت زینب وار بودن خودتان را نشان دهید و استوار و پایبند باشید و مبادا برایم ناکام بگویید. من به کام خود رسیده‌ام و آن شربت شهادت است و من نمی‌گویم که گریه کنید، برای شهید گریه هست. در خانه گریه کنید تا منافقین از گریه شما استفاده نکنند.

اما تو ای پدرم ، شما که در جبهه مبارزه می کنید خسته نباشید و دلسرد نیز نباشید که کار در راه خدا دلسردی ندارد. و مثل همیشه در جبهه حضور داشته باشید و جای مرا خالی نگذارید .

اما ای برادرانم از شما تقاضا دارم که همیشه اسلحه خونین مرا برداشته و در میدان نبرد به مبارزه برخیزید تا ضد اسلامیان و متجاوزین بفهمند که نمی‌توانند در قبال اسلام دوامی بیاورند .

و در آخر وصیت نامه، خدایا خجالت می‌کشم در روز محشر سرور شهیدان امام عزیز ابا عبدالله الحسین (ع) بدنی پاره پاره و من سالم حاضر شوم و بس.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها