به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، شهید «رضا میرکمالی» متولد سال ۱۳۴۲ در تهران است. وی پس از پیروزی انقلاب اسلامی وارد کمیته انقلاب اسلامی شد و با شروع غائله کردستان برای مبارزه با نیروهای کوموله و دموکرات به کردستان رفت.
با آغاز حمله نیروهای بعث عراق به مرزهای کشور به عنوان نیروی پاسدار لشکر ۲۷ محمد رسولالله (ص) به جبهه اعزام شد و سرانجام در سال ۶۶ در جریان عملیات کربلای ۸ به شهادت رسید.
در ادامه گفتوگوی خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس با «احمد میرکمالی» برادر شهید «رضا میرکمالی» را میخوانید:
اولین جانبازی، با تیر اسلحه منافقین
من احمد میرکمالی برادر شهید رضا میرکمالی هستم. ما هشت فرزند خانواده کمالی بودیم، سه خواهر و پنج برادر، رضا فرزند سوم خانواده بود. من متولد منطقه ۱۷ شهریور هستم، اما زمانی که رضا به جبهه رفت، ساکن محله ولیعصر (عج) در نزدیکی پارک ولیعصر بودیم. در کنار پارک، قطعه زمین بزرگی قرار داشت که متعلق به شرکت مخابرات بود، بچههای محل آنجا را پاتوقی برای جلسات پایگاه بسیج کرده بودند. چند تکاور هم مثل شهید «جمشید عابدپور» که بعدها به شهادت رسید و مفقودالاثر شد، مسئول آموزش نظامی بچهها بود. در آن ایام ما جوان بودیم و انقلاب تازه به ثمر رسیده بود.
رضا حدودا ۱۸ سال سن داشت. انقلاب به پیروزی رسیده بود و کمیتهها مسئول برقراری نظم و امنیت در تهران بودند. خانههای تیمی منافقین در داخل شهر تهران شکل گرفته بود و گروهکها اقدام به بمب گذاری و ایجاد هرج و مرج در شهر میکردند. رضا برای مقابله با این افراد با کمیته انقلاب اسلامی و نیروهایی که پایگاههای بسیج مردمی را تشکیل داده بودند همکاری میکرد و در یکی از همین درگیریها توسط منافقین مورد اصابت گلوله قرار گرفت.
رضا مشوق خودش برای رفتن به جبهه شد
اولین حضور برادرم در جبهه برمیگردد به قائله کردستان و درگیریهایی که در این نقطه از کشور توسط دموکرات و کوموله اتقاق افتاد. رضا به کردستان رفت و این اولین حضور او در جبهههای جهاد به دور از خانه بود. یک سال در کردستان ماند و پس از آن به خانه برگشت. یکی از خصوصیات اخلاقی رضا این بود که چیز زیادی از جبهه نمیگفت. خاطرات و روایتهایی که از او دارم برمیگردد به خلق و خویش که در ارتباطم با او فهمیده بودم، برای همین چیز زیادی از رفتن به کردستان او نمیدانم.
برای خودم جالب بود که نه فقط برادرم، که در هیچ یک از رزمندگان مشوق بیرونیای برای رفتن آنها به جبهه ندیدم. رزمندهها با این نیت به جبهه میرفتند که از اسلام و انقلاب دفاع کنند. کسی به خاطر تشویق کسی به جبهه نرفت، رزمندهها خود مشوق دیگران میشدند و جلودار بسیاری از مسائل فرهنگی و اجتماعی بودند. به واقع بسیاری از مسائل را به خوبی درک میکردند.
خاطرم هست یکبار که از جبهه آمده بود قرار شد باهم به هیئت برویم، تمام شهر پر شده بود از صندوقهای کمک به جبهه و چادرهایی که برای این امر برپا کرده بودند. رضا هم تازه حقوق گرفته بود. در مسیر به خانهای رسیدیم که رضا پولی را به این خانواده داد، مقداری لباس خریده بود که آنها را تقدیم همان خانواده کرد. سر یکی از میادین که رسیدیم با دیدن صندوقهای کمک به جبهه ایستاد و مبلغی را داخل صندوق ریخت. در مسیر برگشت به خانه بودیم که تکیه کوچک عزاداری اباعبدالله را دیدیم. از بچههایی که در اطراف تکیه بودند پرسید سرپرست هیئتتان چه کسی است؟ بچهها او را راهنمایی کردند. رضا مقدار پولی از جیبش درآورد و به سرپرست هیئت داد و گفت این پول را برای هئیت قند و چایی بخر.
گرهگشای مشکلات بود
از محل که دور شدیم به رضا اعتراض کردم که تو هرچه در جیبت داشتی را دادی! با خنده جواب داد: همین حالا چقدر پول میخواهی؟ من برایت جور میکنم. این حرفش اغراق نبود، چون به محض اینکه کسی مشکلی برایش پیش میآمد به رضا رجوع میکرد. میگفت انسان باید به قدری اطمینان و اعتماد کسب کند که وقتی گفت میتوانم روی آب راه بروم به آب بزند و این کار را بکند.
بعد از شهادت رضا برادر بزرگترم دچار مشکل مالی شد. البته مشکل حادی نبود، ولی باعث رنجش برادرم شده بود. یکبار دیدم سر این موضوع گریه میکند، پرسیدم چه اتفاقی افتاده؟ گفت همیشه وقتی به مشکلی برمی خوردم با رضا تماس میگرفتم، حالا میفهمم که چقدر به دردم میخورد، اگر بود یک تماس با او میگرفتم و ظرف یکی دو ساعت مشکلم را حل میکرد، الان مانده ام به چه کسی بگویم.
شهادت برگ برنده رضا در سرمایه گذاری درستش با خدا شد
همیشه این تعبیر از رضا را به کار میبرم که او با این رفتارش در صندوقهای زیادی سرمایه گذاری کرد و در آخر هم برگ برنده شهادت را گرفت. آن زمان وضعیت فرهنگی، ارزش ها، باورها و هنجارهای اجتماعی خیلی فرق میکرد، مردم از دل و جان مایه میگذاشتند و از زندگی خود میگذشتند و واقعا برادر من نمونهای از این افراد بود.
با محبتترین فرد خانه در بین اهالی به «شیخ رضا» معروف بود
رضا انسان با گذشتی بود، کمتر از خودش صحبت میکرد و بیشتر از خوبی دیگران میگفت. انسان بامحبتی بود، میتوانم بگویم در بین خانواده بامحبتترین فرد بود، برای خانواده الگوی اخلاق بود دوستانش در محل زندگی و محل کار به خاطر اینکه رفتارش با اعتقادش عجین بود و برای همه احترام قائل بود او را «شیخ رضا» صدا میکردند. به عنوان یک الگو همه او را قبول داشتند.
به واسطه علاقه اش به امام حسین (ع) نام دخترش را رباب و اسم پسرش را علی اصغر گذاشته بود. خودش هم در ماه محرم مداحی میکرد. ایام محرم وقتی به هیئت میرفت من را هم با خودش میبرد. من آن زمان دبیرستان درس میخواندم و رضا مسئول مداحی در چند تکیه بود خودم هم در کنارش گاهی مداحی میکردم. بعد از شهادت رضا وقتی که دیگر من را به عنوان برادر شهید میشناختند از من برای مداحی در هیئتهای مختلف دعوت میکردند که من به دلیل مشغله کاری قبول نمیکردم. آن زمان تازه فهمیدم برادرم چه انسان پرتلاش و موقعیت شناسی بود که میتوانست همه کارهایش را سر وقت انجام دهد. هم جبهه میرفت، هم مداحی میکرد، هم به کارهای فقرا رسیدگی میکرد و هم حواسش بود اگر خانوادهای مشکلی داشته باشد به آنان رسیدگی کند و اگر میفهمید خانوادهای احتیاج مالی دارد با هزینه خودش به آنها کمک میکرد.
اعتقادات شهدا، سیم ارتباطی مخفی آنان بود
گاهی اعتقادات شهدا باعث شکل گیری یک سیم ارتباطی مخفی برای آنان میشود که کارشان را از راه دیگری حل میکند. من ندیدم که برادرم در طول زندگی حتی یکبار بگوید که به مشکل بدون راه حلی برخوردم. یک بار از هیئت محل خبر دادند که سیستم صوتی خراب شده و باید یک سیستم صوتی بخریم. رضا از موضوع که باخبر شد دست در جیبش کرد و پولی را جلو آورد و گفت این سهم من، هرکسی میخواهد سهمش را بگذارد تا فردا صبح سیستم صوتی تهیه کنیم. همه کمک کردند و فردا صبح به بازار رفتند و سیستم کامل صوتی خریدند و تا شب همه چیز برای برگزاری هیئت آماده بود.
نظرم نظر امام است
دیدگاهش نسبت به مسائل همان دیدگاه امام بود، سعی میکرد رای از خودش صادر نکند و همیشه مطیع ولایت فقیه باشد، در آن برهه که دفاع از کشور اولویت داشت، ایشان برای دفاع حاضر شد و در پشت جبهه نیز فعالیت میکرد و اگر خانوادهای به کمک احتیاج داشت به آنها کمک و به مشکلات خانوادههای شهدا رسیدگی میکرد. از مشخصههای دیگرش این بود که دقت میکرد تا طبق احکام اسلامی رفتار کند. همیشه میگفت اختلاف استکبار با ما به خاطر مسائل مذهبی است، مشکل اینها با مذهب ما است و همیشه هم این حس را نسبت به ما خواهند داشت چرا که ما یک کشور مذهبی هستیم.
رزمندهای که حافظه اش پاک شده
در طول حضورش در جنگ دو یا سه بار شیمیایی شد. در جریان فتح خرمشهر یک بار چنان موج انفجار او را گرفت که تمام خاطرات گذشته اش را پاک کرد، تا مدتها چیزی به خاطر نمیآورد. به خاطر این اتفاق تمام روزنامهها عکسش را انداخته بودند. به خاطر دارم روزنامه رسالت عکس صفحه اولش را به عکس رضا به عنوان رزمندهای که کل خاطراتش را از یاد برده و حافظه اش پاک شده است، اختصاص داد. به مرور زمان آنقدر خانواده نذر و نیاز کردند تا حافظه اش برگشت. موج انفجار کاری کرده بود که به گفته پزشکان مویرگهای مغز در حال خشک شدن بود. میگفتند اگر مویرگها تقویت نشوند دچار مشکل ذهنی میشود. الحمدالله بعد از مدتی بستری در یکی از بیمارستانهای تهران حالش بهبود یافت. در بیمارستان مریضهای دیگر، رزمنده نبودند، رضا در مدت بستری قرآن و نماز میخواند و همین باعث شده بود بیماران دیگر از پشت شیشه او را نگاه کنند. بعد از مدتی اقدام به برگزاری نماز جماعت کردند و اینگونه رضا در بیمارستان روی چند نفر تاثیر گذاشته بود. با آنها قرآن میخواند و از این طریق حالشان را بهتر کرده بود.
برادرم در زمان درگیریهای مجاهدین خلق در تهران تیر به پایش اصابت کرد و مدتی بستری شد. با شروع جنگ، قائله کردستان آرامتر شد و شلوغیهای تهران فروکش کرد، رضا برای رفتن به جبهه قبل از اینکه ثبت نامی صورت بگیرد و پایگاهی باشد به خرمشهر رفت، و در عملیات کربلای ۴ یا ۵ هم شیمیایی شد. بعد از این عملیات همه رزمندههایی که شیمیایی شده بودند را به استادیوم آزادی آوردند و خانواده ما برای ملاقات با رضا به آنجا رفت. برادرم در طول جنگ دوبار شیمیایی شد، یک بار هم در ماشین مورد اصابت مستقیم توپ قرار گرفت که همه فکر کردند به شهادت رسیده، ولی گویا صدای توپ را که شنیده و فهمیده میخواهند به ماشین بزنند خودش را از ماشین به بیرون پرت کرده که پاهایش شکست، ولی بقیه بدنش سالم ماند. همه رزمندههایی که صحنه را میدیدند گریه و زاری میکنند با خودشان خیال کرده بودند رضا پودر شده، بعد از چند دقیقه میبینند که یک نفر خودش را از لای خاک میکشاند و به سمت آنها میآید، متوجه میشوند رضاست، کمکش میکنند و به بهداری میبرند تا پاهایش را که شکسته است گچ بگیرند.
یک بار در اثر جراحات شیمیایی تمام بدنش دچار سوختگی شد، بدنش تاول زده و طوری شده بود که وقتی او را دیدیم نشناختیم، یک بار هم مهره کمرش شکست.
رضا در ۲۱ فروردین سال ۶۶ در عملیات کربلای ۸ به شهادت میرسد. زمانی که در شلمچه با عراقیها درگیر میشود در منطقهای به نام دریاچهماهی رو به روی عراقیها قرار میگیرد. با یک شهید دیگر به دل عراقیها میزنند تا از هجوم دشمن جلوگیری کنند. عراقیها تصمیم میگیرند تا رضا را زنده بگیرند. هشت عراقی مامور این کار میشوند و با اسلحه رضا را محاصره میکنند. در حین درگیری تیری به دستش میخورد. عراقیها که به نزدیکش میرسند گویا نارنجک یا خمپارهای نزدیکی آنها میخورد و هم رضا به شهادت میرسد و هم عراقیها کشته میشوند. تا مدتها پیکر او با لباس سبز سپاه در بین جنازههای عراقی قرار گرفته بود، ولی نه ایرانیها میتوانستند پیکر رضا را برگردانند نه عراقیها میتوانستند به جنازههای کشتههای خود دست پیدا کنند. پیکر رضا در منطقه میماند و بعد از ۹ سال تفحص شده و از طریق پلاک شناسایی میشود و امروز پیکرش در گلزار شهدای بهشت زهرا (س) آرمیده است.
زمانی که رضا به شهادت رسید دو فرزند داشت. یکی شش ماهه و یکی دو ساله، دخترش تازه به دنیا آمده بود. الان پسرش استاد درس شیمی است و تدریس میکند و دخترش فوق لیسانس محیط زیست است و کارهای فرهنگی انجام میدهد.
روایت آخرین دیدار
آخرین دیدار با برادرم برمی گردد به ایام نوروز همان سالی که شهید شد. دسته جمعی با کل خانواده و اقوام برای شام به منزلش رفته بودیم. بچهها و برادر و خواهرها خیلی سر به سرش میگذاشتند و با او شوخی میکردیم. ایشان هم با همان سعه صدری که داشت برخورد میکرد. قرار بود چند روز دیگر به جبهه برگردد، آن آخرین دیدار ما شد.
ماجرای رزمندهای که بدنش در بین شهدا مانده بود
بیشترین سفارشش این بود که به بزرگترها به خصوص پدر و مادر احترام بگذاریم. میگفت پدر و مادر تکرار ناشدنی هستند، اگر هم اشتباهی از آنان سر زد به خاطر بزرگی آنان ببخشید و آنان را زیر سوال نبرید. نکته بعدی که خیلی سفارش میکرد، میگفت مراقب خانوادههای شهدا که داغدیده هستند، باشید. به آنها سر بزنید تا خدایی نکرده مشکلی نداشته باشند. مورد بعدی این بود که هیچ وقت رهبر انقلاب را تنها نگذاریم و تا آنجا که جبهه نیاز دارد در آن حضورداشته باشیم. در بین ما پنج برادر جز آن برادر آخری که سنش به جبهه نمیخورد، همه در جنگ بودیم. محمود برادر دیگرم ترکش به شکمش میخورد و فکر میکنند شهید شده و او را در بین شهدا میگذازند. دقیقا زمانی ترکش میخورد که رضا در عملیات بیت المقدس موج انفجار او را میگیرد. با ما تماس گرفتند که محمود به شهادت رسیده. در بیمارستان بدنش را بین شهدا میگذارند. مدتی بعد یکی از پرستاران متوجه میشود که گویا یکی از بدنها گرم است. همانجا او را برای جراحی میبرند و سپس به تهران منتقل کرده و در بیمارستان نجمیه تهران بستری میکنند.
انتهای پیام/ 141