به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاعپرس،پیامبر عظیم الشان اسلام در حدیثی فرمودند که در دل مومنان آتشی است که هیچ گاه سرد نمیشود. 14 قرن از شهادت سیدالشهدا میگذرد و هنوز داغ آن امام غریب و مظلوم از دل شیعیان نه تنها بیرون نرفته که همچنان مشتعل و فروزان است.
به همین سبب هیچگاه شنیدن مقتل امام سوم شیعیان و مطالعه هزار باره نه رنگ تکرار به خود میگیرد و نه ملال انگیز خواهد بود. متن زیر بخشی از کتاب ارزشمند «نفس المهموم» تالیف «شیخ عباس قمی» است که به واقعه شهادت امام حسین (ع) اختصاص دارد، امامی که خود را کشته اشک خوانده است.
کشته اشک
حسین علیه السلام چون 72 تن از خاندان و کسان خویش را کشته دید، روی به جانب خیمه کرد و گفت: یا سکینه! یا فاطمه! یا زینب! یا ام کلثوم! علیکم منی السلام. پس سکینه فریاد زد: «یا ابه استسلمت للموت» آیا تن به مرگ دادی و دل بر رحیل نهادی؟
فرمود: چگونه تن به مرگ ندهد کسی که یار و یاوری ندارد؟
گفت: ما را به حرم جدمان بازگردان!
گفت: اگر مرغ قطا را به حال خود گذارند می خوابد.
پس زنان آواز در هم انداختند و حسین علیه السلام آنها را خاموش گردانید و در همان مقتل است که روی به ام کلثوم کرد و گفت: ای خواهر وصیت می کنم که خویشتن را نیکو بداری و من به جنگ این لشکر می روم.
پس سکینه فریاد کنان نزد او آمد و امام حسین علیه السلام سکینه را بسیار دوست داشت، او را با سینه چسبانید و اشک او پاک کرده و گفت: بدان که گریه تو پس از آنکه مرگ من برسد بسیار خواهد کشید دل مرا به سرشک خویش مسوزان به افسوس تا جان در تن من است، و چون کشته شوم تو اولی هستی که به بدن من که البته نزد آن آیی ای برگزیده زنان.
آنگاه حسین علیه السلام به جانب راست نگریست، کس ندید و روی به جانب چپ کرد کس ندید. آنگاه مردم را به مبارزت خاست و هر کس نزدیک او می شد می کشت. پس به میمنه حمله کرد و بعد از آن به میسره حمله کرد یکی از روات گفت: ندیدم کسی که دشمن بسیار بر او بتازد و فرزندان و اهل بیت و یارانش کشته شده باشند دلدارتر از وی، چنانکه مردان بر او می تاختند او با شمشیر حمله می کرد و آنان را پراکنده می ساخت، وقتی امام حمله می کرد و آن سی هزار بودند منهزم می شدند و مانند ملخ پراکنده و آن حضرت به جای خویش باز می گشت و می گفت: «لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم.»
عمر سعد قوم خود را گفت: وای بر شما! آیا می دانید با که کارزار می کنید؟ این پسر «الانزع البطین» است، پسر کشنده عرب است، از هر سوی بر او تازید! و چهار هزار کماندار تیر باریدند بر وی و میان او و سراپرده حائل شدند.
آن حضرت بانگ زد: وای بر شما ای پیروان آل ابی سفیان! اگر دین ندارید و از معاد نمی ترسید، پس در دنیا آزاده مرد باشید و اگر از عربید، به گوهر خود بازگردید.
شمر فریاد زد: ای پسر فاطمه چه می گویی؟
گفت: من و شما با هم کارزار می کنیم و بر زنان گناهی نیست، تا من زنده ام آن سرکشان خود را از حرم من باز دارید. شمر گفت: حق داری و درستی گفتی!
آنگاه فریاد زد از حرم این مرد دور شوید و آهنگ خود او کنید که حریفی جوانمرد و بزرگوار است!
پس مردم روی بدو آوردند مردی گفت: ای حسین! آیا نمی بینی آب فرات مانند شکم ماهی می درخشید! به خدا سوگند از آن نچشی تا از تشنگی جان دهی!
حسین علیه السلام گفت: بار خدیا او را تشنه بمیران.
به خدا قسم این مرد پیوسته می گفت مرا آب دهید! آب می آوردند و می آشامید تا از دهانش بیرون می آمد، باز می گفت تشنگی مرا کشت، مرا آب دهید! و همچنین بود تا بمرد.
و گویند مردی که ابوالحتوف نام داشت از لشکر عبیدالله تیری افکند و آن تیر بر پیشانی امام علیه السلام نشست، آن را برکند و خون بر روی و محاسن آن حضرت روان گشت. تیر از همه جانب بر آن حضرت می باریدند و بر گلو و سینه آن حضرت می نشست و می گفت: ای امت نابکار حرمت پیغمبر خود محمد را درباره اولاد او نگاه نداشتید، پس از من از کشتن هیچ یک از بندگان خدا هراسی ندارید و کشتن همه کس بر شما آسان است، به خدا سوگند که من امیدوارم مرا به عوض خوار کردن شما کرامت عطا فرماید و از شما انتقام بکشد از جایی که ندانید.
حصین بن مالک سکونی گفت: یابن فاطمه! خدا از ما چگونه انتقام کشد؟
فرمود: جنگ در میان شما افکند و خون شما را بریزد، آنگاه عذابی دردناک فرستد بر شما.
گویند ایستاد تا ساعتی بیاساید از خستگی جنگ و همچنان که ایستاده بود، سنگی بیامد و بر پیشانی او رسید، پس جامه برداشت که خون را از روی بسترد و پاک کند، تیری تیز سه شاخه و زهر آلوده بیامد و بر سینه آن حضرت نشست و به روایتی بر دل آن حضرت، گفت: «بسم الله و بالله و علی مله رسول الله» و سر سوی آسمان بلند کرد و گفت: خدایا تو می دانی مردی را می کشند که روی زمین پسر پیغمبری غیر او نیست، آن گاه آن تیر را بگرفت و از پیشت بیرون آورد و خون مانند ناودان برجست پس دست بر آن زخم گذاشت، چون پر شد سوی آسمان پاشید، و یک قطره از آن برنگشت. بار دوم دست بر آن نهاد و روی و محاسن را بدان آغشته کرد، فرمود: جد خویش رسول خدا علیه السلام را چنین خضاب شده دیدار کنم و گویم یا رسول الله فلان و فلان مرا کشتند.
چون حسین علیه السلام به سراپرده بازگشت شمر بن ذی الجوشن با جماعتی از همراهان خود بر وی تاختند و او را فروگرفتند مردی از ایشان که سالم بن نسر کندی می گفتند، شتابان آمد و حسین علیه السلام را دشنام داد و شمشیر بر سر آن حضرت زد و کلاه خود بر سر داشت، آن را بدرید و به سر مبارک رسید، خون روان گشت و کلاه خود از خون پر شد، حسین علیه السلام فرمود: به دست راست خود نخوری و نیاشامی و خدای حشر تو را با ستمکاران کند! و آن کلاه بینداخت و دستمالی خواست و زخم سر ببست، کلاهی دیگر خواست بر سر نهاده و عمامه بربست.
طبری و ابن اثیر گفتند: چون نماند با حسین علیه السلام مگر سه یا چهار تن سراویلی خواست محکم بافته از بافته های یمن که چشم در آن خیره می شد و آن را چند جای بدرید و بشکافت تا از تن او بیرون نیاورند، چون آن حضرت شهید شد، ابحر بن کعب آن جامه را هم بیرون آورد.
چون زخم بر پیکر مبارک آن حضرت بسیار شد [و از شدت تیرباران] مانند خارپشت گشت، صالح بن وهب یزنی نیزه بر آن حضرت زد که امام علیه السلام از اسب به زمین افتاد به گونه راست زینب دختر علی علیه السلام از در خیمه بیرون آمد و فریاد می زد: وا اخاه! وا سیداه! ای کاش آسمان بر زمین می افتاد و ای کاش کوه ها خرد و پراکنده بر هامون می ریخت!
شمر بن ذی الجوشن بر اصحاب خویش بانگ زد که این مرد را چرا منتظر گذاشتید؟ و از هر سوی بر وی تاختند. هلال بن نافع گوید: من ایستاده بودم با اصحاب عمر سعد - لعنه الله - که مردی فریاد زد: ایها الامیر! مژده که اینک شمر حسین علیه السلام را کشت! من میان دو صف آمدم و جان دادن او را دیدم، به خدا قسم هیچ کشته بخون آغشته را نیکوتر و درخشنده روی تر از وی ندیدم، تاب رخسار و زیبایی هیئت او اندیشه قتل وی را از یاد من ببرد.
سر حسین نوه پیغمبر را جدا کردند به تیغ تیز و مانند سر ملحدان بر سر نیزه کردند و در شهرها میان مردم گردانیدند و حرم و فرزندان او را خوار کردند و بر جهاز بی روپوش به هر سوی می کشانیدند و می دانستند اینها ذریت رسولند و به صریح قرآن و اعتقاد درست، دوستی آنها واجب است و خدا بازخواست می کند.
انتهای پیام/ 161