چهل‌سالگی سرو/ روزهای نخست دفاع ـ 6؛

دو سال سکوت برای رفتن به جبهه

13 ساله بودم و پدرم اجازه نمی‌داد به جبهه بروم و من ناچار دو سال سکوت کردم اما تصمیم خودم را گرفته بودم. دزدکی رفتم و در بسیج برای اعزام ثبت‌نام کردم.
کد خبر: ۴۱۳۸۴۳
تاریخ انتشار: ۱۴ شهريور ۱۳۹۹ - ۰۲:۲۵ - 04September 2020

دو سال سکوت  برای رفتن به جبههبه گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع‌پرس، جنگ تحمیلی رژیم بعث علیه ایران یکی از حوادث مهم تاریخ معاصر است که نه‌تنها در مناسبات دو کشور و منطقه، بلکه در اوضاع سیاسی و اقتصادی جهان اثرگذار شد. این جنگ که درواقع دولت‌های غربی آن را بر مردم ایران و عراق تحمیل شد توانست ماهیت انقلاب اسلامی ایران را پیش از بیش آشکار کند.

جنگ تحمیلی که به‌درستی از آن با عنوان «دفاع مقدس» یاد می‌شود، در خود وقایع گفته نشده بسیاری دارد. از دفاع مقدس بسیار گفته‌اند و ناگفته‌های فراوانی نیز دارد. یکی از این وقایع که کمتر به آن پرداخته شده است، روزهای آغازین تجاوز ارتش بعث عراق به مرزهای ایران اسلامی است.

در سلسله نوشتارهای «روزهای نخست دفاع» انعکاس وقایعی پرداخته خواهد شد که در روزهای ابتدای جنگ تحمیلی روی‌ داده است. متن زیر از کتاب «مهمان فشنگ‌های جنگی» تاریخ شفاهی آزاده «مجید بنشناخته» نوشته «سید قاسم حسینی» گرفته شده است.

ما چند نفر

«سال 1359 و آخرین روز شهریور  بود. ساعت حوالی دو بعدازظهر بود. ناگهان صدای مهیبی بلند شد و همه‌جا لرزید. فکر کردیم زلزله آمده اما حوالی غروب خبر آوردند که هواپیماهای عراقی به فرودگاه بوشهر حمله کرده و آنجا را با بمب زده‌اند. از شنیدن این خبر، همه ترسیدند. خواهرم گفت: نکند روستای ما را هم بزنند.

اما پدرم گفت: روستای ما که چیزی نداره که در آن بمب بیندازند.

چند روز بعد خبرآوردند که جنگ شروع و عراقی‌ها به ایران حمله کرده‌اند. پدرم گفت:

خدا رحم‌مان کند.

مدتی بعد از شروع جنگ اعزام به جبهه هم شروع شد. از روستای ما چندنفری به‌عنوان سرباز وظیفه عازم جبهه‌ها شدند. حتی یکی، دو نفر از آن‌ها مجروح شدند. آمدند و برای ما تعریف کردند که در جبهه چه خبر است. خیلی دلم می‌خواست به جبهه بروم. اما سنم خیلی کم بود. دیگر دل زیاد به درس نمی‌دادم و کنار پدرم کار می‌کردم یا گوسفندها را به چرا می‌بردم.

چندسالی گذشت. با هر افت و خیزی بود دوران ابتدایی را تمام کردم. من نوجوانی سیزده ـ چهارده ساله بودم. به کله‌ام زد هر طور شده به جبهه بروم. مدتی این فکر را نزد خودم نگه داشتم و به کسی نگفتم. روزی دل به دریا زدم و به برادر بزرگم موضوع را گفتم. اما او پاسخ داد:

هنوز برای تو زوده. جبهه که جای بچه‌ها نیست. درس بخوان.

قانع نشدم. شبی آهسته آهسته موضوع را به پدرم گفتم. حتی برای آن‌که دلش را بسوزانم و به رحم بیاورم گریه کردم. اما پاسخ پدرم قاطع بود: حق نداری. تو هنوز نمی‌توانی بیل را درست و حسابی بلند کنی، آن وقت می‌خواهی بروی اسلحه دست بگیری؟ بچه‌بازی است؟ لازم نکرده. همین‌جا می‌مانی، درس می‌خوانی و کنار من کار می‌کنی؛ فهمیدی؟

و من فهمیدم و دو سال سکوت کردم. در این مدت دبستان را تمام کردم و پا به مدرسه راهنمایی گذاشتم. اما من تصمیم خودم را گرفته بودم. دزدکی رفتم و در بسیج برای اعزام ثبت‌نام کردم. پسردایی‌ام منصور پیشان هم آمد و ثبت‌نام کرد. پسر همسایه‌مان مجید جهانگیری هم ‌اسم نوشت. شدیم سه نفر خیالم راحت شد که تنها نیستم و دست‌کم دو نفر هم‌ولایتی همراهم هستند. ما اولین بسیجی‌هایی بودیم که به جبهه اعزام می‌شدیم. قبل از ما از روستای چاه تلخ فقط سرباز وظیفه به جبهه رفته بود.»

انتهای پیام/ 161

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار