به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس از مشهد، محفل انس رزمندگان ادوات لشکر 21 امام رضا (ع) به یاد شهدای عملیات والفجر 8 و بدر با حضور جمعی از رزمندگان این واحد در مشهد برگزار شد. در ابتدای این مراسم حجتالاسلاموالمسلمین قائمی پدر شهید و از روحانیون مبلغ دفاع مقدس با برشمردن اهمیت برگزاری اینگونه نشستها گفت: این جلسات نوعی معارفه است چون گذر زمان و درگیر بودن زندگی باعث شده همدیگر را فراموش کنیم که این دورهم جمع شدنها موجب یادآوری خاطرات میشود.
گریه سازنده
وی در ادامه به ذکر خاطرهای از شهید "علی دادالهی" فرمانده واحد ادوات لشکر 21 امامرضا(ع) پرداخت و گفت: در منطقه بعضی رفقا بر سر مسائلی باهم دعوا میکردند و شهید دادالهی شاهد این برخوردها بود. لذا آنها را جمع میکرد و مقابلشان مینشست و شروع به گریه میکرد. من به او میگفتم برای چه گریه میکنی و او در پاسخ میگفت این گریه سازنده است. وقتی رزمندگان این صحنه را میدیدند رویهم را میبوسیدند.
امداد غیبی
راوی بعد این مراسم سید محمدباقر جلیلیان از فرماندهان ادوات لشکر 21 امام رضا (ع) بود که در عملیات خیبر به اسارت نیروهای دشمن درآمده بود. وی با ذکر خاطرهای از نخستین سال دفاع مقدس سخن خود را اینگونه آغاز کرد: عید سال 60 با عدهای از دوستان مثل سید سعید موسوی، شهید محمدباقر مشهدی حسینی، ناجی، زاهانی اعزام مجدد شدیم. این بار به استان ایلام رفتیم و ازآنجا به ما مأموریت دادند که به ارتفاعاتی در نزدیکی کلهقندی صعود کنیم و در آنجا مستقر شویم. فرماندهمان در آن منطقه شهید محمدجعفر بیننده بود. من با دوستانمان یک گروهی را در آن منطقه تشکیل دادیم. چون اعزام مجددی بودیم حساب دیگری روی ما میکردند و مانند نیروهایی که برای بار اول به منطقه اعزامشده بودند زیاد سؤال و جواب نمیشدیم و زیر نظر نبودیم و بهنوعی نیروی آزاد بودیم. ما در آنجا روی کلاه و لباس و اسلحهمان اصطلاح SPCرا نوشته بودیم. با توجه به فعالیت گروههای سیاسی در آن مقطع در داخل کشور این کار ما موردتوجه بقیه نیروها قرار گرفت بهنحویکه شهید بیننده به ما شک کرد که نکند جز منافقین یا گروههای دیگر باشیم لذا یک روز ما را جمع کرد و گفت: این اصطلاحی که شما روی لباسهایتان نوشتید یعنی چه؟ و ما در جواب گفتیم SPCیعنی «سازمان پلشتان صحرا» که وی با شنیدن این جواب کلی به ما خندید.
این آزاده دو ران دفاع مقدس در خاطره دیگری از روزهای ابتدایی جنگ تحمیلی گفت: در روزهای ابتدایی جنگ دریکی از مناطق عملیاتی قبضه خمپاره 120 را به ما تحویل دادند که روزی یک گلوله سهمیه داشتیم. با توجه به محدودیت مهمات و همچنین بنا به دستور بنیصدر مبنی بر ندادن مهمات به نیروهای سپاه و همچنین درخواست نیروهای رزمنده برای پشتیبانی آتش از طرف ما، به فکر افتادیم که از نیروهای ارتش که در نزدیکی ما مستقر بودند کمک بگیریم. در آن زمان نیروهای رزمنده سهمیه سیگار داشتند. ما هم تصمیم گرفتیم سهمیه سیگارهایی را که به ما میدهند برای گمراه کردن نگهبان زاغه مهمات ارتش ببریم. ما این کار را انجام دادیم و به او تعارف کردیم و او هم پذیرفت و وقتی شروع به سیگار کشیدن کرد، رفقای ما از این فرصت استفاده کردند و به زاغه مهمات دستبرد زدند. این کار را چندین نوبت انجام دادیم تا اینکه فرمانده نیروهای ارتشی مستقر در آن منطقه متوجه قضیه شد و به ما تذکر داد و به ما گفت اگر نامه از رئیسجمهور بیاورید ما مهمات شما را تأمین میکنیم. برای تحقق این مسئله یک دفتر 40 برگ آوردیم و یک هفته گذاشتیم و شروع به تمرین برای جعل امضاء بنیصدر کردیم بعدازآن روی یک برگه آرمدار سپاه درخواستمان را نوشتیم و زیرنویس نامه (پاراف) از طرف بنیصدر نوشتیم که "استثناً این مهمات را در اختیارشان بگذارید"و امضاء کردیم. نامه را بردیم پیش فرمانده ارتشی و تحویل دادیم. او تا نامه را دید احترام گذاشت و دستور داد هر چه میخواهند در اختیارشان بگذارید. ما هم بهاندازهای مهمات از آنها گرفتیم که یگانهای دیگری که در نزدیکی ما بودند برای گرفتن مهمات به ما مراجعه کردند و ما هم به آنها مهمات موردنیازشان را در اختیارشان گذاشتیم.
سید محمدباقر جلیلیاندر خاطره سوم خود، اتفاق جالبی از رخدادهای دفاع مقدس را چنین نقل کرد: قبل از عملیات والفجر 3، چون احتمال گذشتن تاریخ مواد مصرفی که مردم به جبههها کمک کرده بودند میرفت حاج باقر قالیباف دستور داد که همه را در اختیار نیروها بگذارید. در مقابل نیز نیروهای تدارکات چون در جمعکردن اقلام تدارکاتی تلاش زیادی داشتند برایشان سخت بود که این اقلام بهراحتی توزیع شود. یک روز رفتم چادر تدارکات و به مسئول آن گفتم جیره تدارکاتی را بهجز جیره 24 ساعت همه را توزیع کنید و او هم این کار را کرد. تا اینکه چند روز گذشت و ما منتظر ناهار بودیم و مسئول تدارکات گفت ماشین غذا را زدند. من پیش خودم گفتم روزی این نیروها دست بنده خدا نیست. لحظاتی گذشت تا اینکه ماشینی جلو چادر ایستاد و رزمندهای از آن پیاده و داخل چادر شد و گفت: ما 700 نیرو در مقرمان داشتیم که برای ناهار آنها چلو گوشت تدارک دیدیم اما آنها را ترخیص کردند و ناهارشان دستنخورده مانده و نمیدانیم آن را چکار کنیم. ما با شنیدن این حرف به او گفتیم ماشین ناهار ما را زدند و ما ناهار نداریم و تعداد نیروهای ما هم همین 700 نفر است. لذا غذا را آوردند و بین نیروها توزیع کردند.
بهترین دیده بان
حجتالاسلاموالمسلمین جواد قرائی از دیگر رزمندگان واحد ادوات سومین راوی این شب خاطره بود که به بیان خاطرات خودپرداخت و سخنان خودش را با خاطرهای از سردار شهید خراسانی شهید ابراهیم آل نبی آغاز کرد.
وی گفت: شهید ابراهیم آل نبی انسان شوخطبعی بود. شب که همه خواب بودند قوطی واکس را برمیداشت و صورت همه بچهها و حتی خودش را هم سیاه میکرد جز یکی از بچهها. بچهها که صبح بلند میشدند و صورت همدیگر را میدیدند دنبال مسبب آن میگشتند و متوجه میشدند که رزمندهای صورتش سیاه نشده او را میگرفتند و بهشدت میزدند. بعد سید ابراهیم میآمد و آنها را خطاب قرار میداد و میگفت: من شمارا سیاه کردم. شما نباید بهظاهر افراد قضاوت کنید.
این رزمنده دوران دفاع مقدس در خاطرهای دیگر افزود: شهید حسین پاکنهاد، ابتدا در تیپ جوادالائمه (ع) و بعد در لشکر 5 نصر بهعنوان دیدهبان انجاموظیفه میکرد او بهترین دیدهبان بود. حسین بچه بیرجند بود و چهره سوخته و خاصی داشت و از قشنگی برخوردار نبود. انسان شوخطبعی بود و به همین دلیل به او هیچگاه مسئولیت ندادند. ولی انسان عجیب و گمنامی بود. خودش میگفت: من حسین پاکنهادم ولی چهرهام به افلاطون بیشتر میخورد. همه او را به نام حسین افلاطون میشناختند. حتی حکم مأموریت هم که برایش صادر میکردند به همین نام بود و کسی حسین پاکنهاد را نمیشناخت.
در عملیات خیبر در محاصره تانکهای دشمن قرارگرفته بود و داشت گرا میداد که بچههای تطبیق آتش متوجه شدند که او دارد گرای خودش را میدهد و مرتب درخواست نقلونبات میکند تا تانکهای دشمن را منهدم کنند. او هر زمان با بیسیم ارتباط برقرار میکرد بعد از دادن گرا با همان خنده میگفت: خداحافظ تا پیام بعدی و اجرای آتش هم انجام شد و معلوم نشد حسین با گلولههای ما به شهادت رسید یا با گلوله دشمن که هنوز هم مفقود است و از حسین پاکنهاد خبری نیست.
حجتالاسلاموالمسلمین جواد قرائی سومین خاطرهاش را به شهید مرتضی نوری اختصاص داد و گفت: در عملیات خیبر تانکهای دشمن بچهها را محاصره کردند. نیروهای ادوات سه گلوله ضدتانک بیشتر برایشان باقی نمانده بود. شهید مرتضی نوری که از نیروهای واحد 106 بود اخلاق عجیبی داشت و یکتنه همهکاره 106 بود. در این وضعیت همه در حال عقبنشینی بودند که مرتضی به رانندهاش گفت بیا تا برویم سمت تانکها. راننده لحظاتی درنگ میکند که در این فاصله مرتضی سوار ماشین میشود و به سمت تانکها حرکت میکند و همه در حال تماشای این صحنه هستند تا به نزدیکی تانکها میرسد از ماشین میپرد پایین و گرا میگیرد و با سه گلوله باقیمانده سه تانک را هدف قرار میدهد و آنها را منهدم میکند و ما رمیت اذ رمیت. بعدازآن سوار ماشین میشود و در مسیر بازگشت از پشت او را هدف قرار میدهند مرتضی سرعت را کم میکند و از ماشین میافتد راننده خودش را به ماشین میرساند و سوار میشود و دور میزند و میرود سراغ مرتضی او را سوار میکند و با سرعت در حال حرکت بود که او را میزنند و ماشین تا موتور داخل باتلاق فرو میرود و تاکنون از او خبری نیست.
خاطره چهارم این رزمنده دفاع مقدس هم به شهید مرتضی نوری اختصاص یافت. او گفت:در عملیات والفجر 1، واحد 106 روی خاکریز مستقر بود و شلیک میکرد که یکی از بالگردهای دشمن متوجه مرتضی میشود که دارد برایشان ایجاد دردسر میکند. مرتضی وقتی برای شلیک مجدد روی سکو میآید همزمان بالگرد دشمن راکتش را به سمت جیپ شلیک میکند و مرتضی دچار سوختگی میشود. یک ماه بیمارستان اصفهان توی شیشه بود. در همان مقطع دستور دادهشده بود که نیروهای بسیج باید به خدمت سربازی بروند و مسئولین وقت نیز اصرار به این امر داشتند و ما از این بابت ناراحت بودیم و مرتضی هم یکی از آنها بود. مرتضی را از اصفهان به بیمارستان قائم مشهد منتقل کردند و در آنجا بستری شد. من چون مسئول واحد بودم و مرتضی هم از نیروهای من بود برای عیادتش به بیمارستان رفتم. وقتی با او مواجه شدم دیدم بهصورت شدیدی دچار سوختگی شده. به من گفت پیراهنم را بیاور. من این کار را انجام دادم. از داخل جیبش کاغذی را درآورد و گفت: معافیتم را گرفتم و میتوانم راحت بروم جنگ و دیگرکسی نیست که من را مجبور کند که به خدمت سربازی بروم. از او نحوه گرفتن معافیتش را جویا شدم. مرتضی گفت: من با همین وضعیت و بالباس بیمارستان به هنگ ژاندارمری که در رضاشهر مستقر بود مراجعه کردم و تقاضای معافیت دادم. آنها گفتند دلیل معافیتت چی هست؟ من هم دکمه لباسم را باز کردم و سوختگی را نشان دادم. دکتر هم حتی بدنم را بهطور کامل معاینه نکرد و گفت دکمههایت را ببند و معافیتم را صادر کرد. عشق مرتضی این بود که معافیتش را گرفته و دیگرکسی او را مجبور به رفتن به خدمت سربازی نمیکند.
حجتالاسلاموالمسلمین جواد قرائی آخرین خاطرهاش را از سردار شهید محمد سبزیکار حقیقی چنین گفت: شهید سبزیکار در سفری به قم به منزل ما آمد. زمستان بود. شهید سبزیکار کنار بخاری استراحت میکرد. در همین حین دست راستش روی بخاری افتاد و موجب سوختگی دستش شد و بوی گوشت که بلند شد از خواب بیدار شد. به او گفتم برای درمان اقدام کن و او در جوابم گفت: به خدا به من گفتند اگر جنازهات هم هست بیا منطقه که به وجودت نیاز داریم. و دنبال درمان نرفت و در عملیات بدر به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
چهارمین راوی این نشست صمیمانه هادی نعمتی از فرمانده گردانهای زمان جنگ و در مقطعی از نیروهای واحد ادوات بود. او در ابتدا در مورد اهمیت نقش ادوات در دفاع مقدس سخن گفت و افزود: واحد ادوات کار سنگینی بر عهده داشت و همین سنگینی کار و مأموریت آنها باعث شد که نتوانند خود را به نسل امروز معرفی کنند. اگر به نقش ادوات در جنگ بپردازیم متوجه میشویم که این واحد نقش عظیمی داشته است. نیروهای ادوات هم در خط رزمنده بودن و هم برای نیروهایی که در خط مستقر بودند پشتیبانی آتش داشتند. اگر به نقش ادوات در جنگ بپردازیم متوجه میشویم که این واحد نقش عظیمی داشته است. وی در ادامه خاطرات خود را از اولین روزهای حضورش در واحد ادوات بیان کرد.
اولین دیدار
هادی نعمتی نخستین خاطرهاش را به اولین دیدارش با شهید خراسانی محسن ظریف مسئول واحد ادوات زرهی تیپ جوادالائمه(ع) و ذکر خاطرهای از شهید محمد صالحی اختصاص داد.وی گفت: سال 1361 که قرار بود به اهواز برویم ما را جمع کردند و فرد ظریفی که فامیلیاش هم ظریف بود آمد و ما را جمع کرد و نگاهی به ما انداخت و عدهای را از آن جمع جدا کرد که من هم داخل آنها بودم. این اولین دیدار من با شهید ظریف بود. در اینجا باید در مورد شهید ظریف این مسئله را متذکر شوم که وی اکثراً پیش ما بود و دعای توسل را قرائت میکرد. او معلم اخلاق ما بود. بعدازآن از ما را سوار ایفا کردند و لشکر 92 زرهی اهواز را به مقصد بستان ترک کردیم. ماشین در طول مسیر چراغ خاموش حرکت میکرد. شب استراحت کردیم و صبح دوباره ما را تقسیم کردند و هرچند نفر را بهجایی فرستادند ما هم مأموریت داشتیم به روستای سعیدیه در نزدیکی چزابه برویم. ما به محل تعیینشده رسیدیم در آنجا تانکی از عراقیها باقیمانده بود که ما باید آنجا نحوه کار با تانک را فرامیگرفتیم و از آن برای سدکردن جلو پیشروی دشمن استفاده کنیم. کار با تانک توسط شهید محمد صالحی که از بچههای تربتحیدریه بود و قبل از ما در آنجا مستقرشده بود به من یاد داده شد. محمد صالحی معلم بود و طبع شوخی هم داشت و در کار خود هم خبره و متخصص بود. او در عرض ربع ساعت زیروبم کار با تانک را به من یاد داد و توانستم در این مدتزمان کوتاه تانک را آب کنم سپس تراز کنم و گرا بگیرم. شهید صالحی هر گلولهای که شلیک میکرد به نام حضرت صاحبالزمان (عج) بود و صدای دیدهبان را درمیآورد. بعد از اتمام مأموریتمان در آنجا به بستان برگشتیم و برای انجام عملیات رمضان آماده شدیم. شهید محمد صالحی توپچی PMPبود و در همان عملیات به شهادت رسید. یکی از دوستان نقل میکند PMPمحمد را که زدند سر شهید صالحی از تنش جدا شد و به بیرون پرتاب شد و تنش شروع به سوختن کرد. آقای خسرو قوامی با یکی دیگر از رفقا سر شهید صالحی را همانجا دفن کردند. وقتی دوستان از خانواده شهید سرکشی میکنند و قضیه را برای پدر شهید صالحی تعریف میکنند او میگوید بدنش که سوخت بماند سرش را هم که همانجا دفن کردید نمیخواهم.
نعمتی با بیان خاطرهای از شهید علی داد الهی روایتگری خود را پایان داد.
وی در خاطرهای دیگر از شهید داداللهی چنین یاد کرد: شب عملیات کربلای پنج، در نهر خین و 25 متری دشمن حاج اسماعیل قاآنی رمز عملیات را اعلام کرد و به من گفت سریع نیروهایت را وارد عمل کن. ما هم به راه افتادیم. در مسیر دیدم که شهید دادالهی ترکشخورده و مجروح شده و وسط جاده افتاده. تصمیم گرفتم او را جابجا کنم و او را به داخل کانال منتقل کنم تا زیر پای بچهها نباشد با سروصدا به من گفت: با من چیکار داری؟ سریع بچهها را ببر. او راضی نشد که لحظهای نیروها معطل شوند.
انتهای پیام/