چهل‌سالگی سرو/

زندگی‌نامه سردار شهید «محمد مرشدی»

سردار شهید «محمد مرشدی» فرزند ضیاء در فروردین ۱۳۳۸ در تنکابن چشم به جهان گشود و در بیست‌وسوم بهمن ۱۳۶۴ در عملیات والقجر ۸ به شهادت رسید.
کد خبر: ۴۱۸۱۸۹
تاریخ انتشار: ۰۳ مهر ۱۳۹۹ - ۰۸:۳۰ - 24September 2020

زندگی‌نامه سردار شهید «محمد مرشدی»به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از ساری، به مناسبت چهلمین سالگرد دفاع مقدس زندگی‌نامه سردار شهید «محمد مرشدی» از شهدای شهرستان تنکان را از نظر می‌گذرانیم.

سردار شهید «محمد مرشدی» فرزند ضیاء در فروردین 1338 از مادری به نام سکینه مرشدی در تنکابن چشم به جهان گشود. فرزند سوم خانواده بود و دو برادر و شش خواهر داشت. پدرش فرهنگی بود و به‌عنوان دبیر الهیات و مدرس قرآن در دبیرستان‌های تهران خدمت می‌کرد. همچنین به‌عنوان استاد دانشگاه با برخی از دانشگاه‌های تهران و شهرهای اطراف آن همکاری داشت. کلاس‌های فوق برنامه و ارایه سخنرانی‌های مذهبی و قرآنی حتی در شهرهایی دور از تهران، وجهۀ همت ایشان بود. فرهیختگی پدر بر سرنوشت فرزندان نیز کاملاً اثرگذار بود. محمد، اول و دوم ابتدایی را در دبستان وحید تنکابن گذراند. مرحوم ضیاء مرشدی مدیر این دبستان بود. با پذیرفته‌شدن پدر در رشته الهیات دانشگاه فردوسی مشهد و همراهی خانواده با ایشان، سوم و چهارم ابتدایی محمد در جوار امام رضا(ع) سپری شد. با انتقال ضیاء مرشدی به دانشگاه تهران در سال آخر تحصیل، خانواده نیز برای همیشه به تهران مهاجرت کردند. بر این اساس رشد و نموّ شهید در دوران نوجوانی و جوانی، بیشتر در تهران شکل گرفت.

خانواده مرشدی کاملاً‌ موقر و مذهبی بودند و تربیت متأثر از آداب و فرهنگ اسلامی برای تک‌تک اعضا خانواده ساری و جاری بود. شخصیت اجتماعی و فرهنگی محمد مرشدی در چنین فضایی شکل گرفت.

در این چارچوب، خانواده مرشدی با سرلوحه قراردادن دیدگاه قرآن و اهل بیت(ع) بر زندگی، واکنش رفتاری خاصی در قبال جامعه پیرامونی داشته‌اند. مبارزه با حاکمیت طاغوت و فرهنگ برخاسته از آن مهم‌ترین دغدغه چنین خانواده‌هایی در فضای سیاسی و اجتماعی آن روزگار بود. پدر با تبلیغ و ترویج ارزش‌های قرآنی در این مبارزه شرکت داشت و فرزندان نیز با تأسی به پدر گوشه‌های دیگر کار را برمی‌داشتند. محمد کلاس‌های پنجم و ششم را در یکی از دبستان‌های تهران و دوره دبیرستان را در رشته طبیعی در مدرسه بامداد سپری کرد. همزمان، با راهنمایی پدر در کلاس‌های مختلف مذهبی، از جمله دوره‌های مقابله با بهائیت شرکت می‌کرد. به‌رغم فرارسیدن دوره سربازی، اقدامی برای معرفی خود انجام نداد و اعتقادی نیز به خدمت برای آن نظام نداشت. برعکس با همکاری چند نفر از دوستانش که در کار انتشارات بودند، در چاپ و توزیع کتاب‌های ممنوعۀ آن روزگار نظیر کتاب‌های مرحوم طالقانی، شهید دستغیب و ... مشارکت داشت. اعلامیه‌های حضرت امام(ره) را نیز در چاپخانه‌ای نزدیک میدان امام حسین(ع) تکثیر و با قراردادن در کتاب‌ها، به بازار و شهرستان‌ها ارسال می‌کردند. همزمان با دایی خود در انتشارات و چاپخانۀ شریعت، واقع در خیابان ناصر خسرو شروع به همکاری کرد.

با درگیرشدن دایی محمد در امور مسجد زرگنده، اداره انتشارات شریعت را خود عهده‌دار شد. چاپ و انتشار کتاب‌های مذهبی مهم‌ترین دغدغه محمد در این سال‌ها بود. دایی محمد، داماد مرحوم فیض‌الاسلام ـ مترجم معروف نهج‌البلاغه ـ بود. فیض‌الاسلام در بازار تهران کتاب‌فروشی داشت و کتاب‌های خود را برای چاپ به انتشارات محمد می‌سپرد. این وضعیت امکان تعامل نزدیک میان مرحوم فیض‌الاسلام و شهید مرشدی را فراهم ساخت. این قرابت در تقویت بصیرت سیاسی و مذهبی محمد، اثربخش بود.

حجت‌الاسلام محمود دیانی، همرزم شهید می‌گوید:

«مرحوم فیض‌الاسلام، خیلی به شهید مرشدی علاقه‌مند بود. در زمانی که با هم در سومار بودیم، محمد نامه‌ای را به من نشان داده بود که فیض‌الاسلام از ایشان خواسته بود که به غیر از درس به هیچ چیز فکر نکند.»

محمد بسیار مستعد درس و علم بود و سر و کار داشتن با کتاب‌ها و افراد فرهیخته نیز در پرورش و تقویت بینش و بصیرت علمی او کاملاً اثرگذار بود. اندک نوشته‌های باقی‌مانده از شهید و طرح مضامین عالی در آن‌ها، مؤید این وضعیت می‌باشد.

پیروزی انقلاب اسلامی، آرزوی دیرینه‌ای بود که خانواده مرشدی و شخص شهید به انتظار وقوع آن نشسته بودند. موقعیت پیش‌‌گفته از این شهید عزیز و خانواده گرامی ایشان، تا این زمان زمینه‌های درک و جذب کامل آن‌ها را به راه و رسم امام(ره) هموار کرده بود، ولی پیروزی انقلاب، فرصت‌های بی‌نظیری را برای ظهور و بروز خصلت‌های الهی و معنوی این خانواده فراهم ساخت. محمد مرشدی در زمرۀ افرادی بود که از این فرصت استثنایی کمال استفاده را برد و دستیابی به فیض شهادت، اوج این بهره‌مندی بود. «عشق به امام» و «اعتقاد به منظومۀ ولایت» در کانون فعالیت‌های شهید قرار داشت. این توجه آگاهانه، سال‌ها قبل از پیروزی انقلاب، در محمد نهادینه شده بود. خانم مرشدی مادر شهید علیرضا مرشدی و خاله شهید محمد مرشدی می‌گوید:

«هر ماه علیرضا و محمد به قم می‌رفتند، نوارهای امام را می‌گرفتند، تبدیل می‌کردند و به صورت اعلامیه در تهران و تنکابن توزیع می‌کردند ... در شلوغی‌های دانشگاه تهران خیلی چوب و کتک خوردند. از همان زمان تا شروع جنگ، مرتب با هم کار می‌کردند ...»

با پیروزی انقلاب نیز، محمد در گرداگرد امام(ره) قرار داشت.

در انجمن‌های اسلامی فعال بود. همزمان با شهادت شهید بهشتی، مدتی نیز با حزب جمهوری اسلامی شروع به همکاری کرد. عشق به امام، ریشه تمام این فعالیت‌ها بود.

عبدالرحیم مرشدی، عموی شهید می‌گوید:

«آن چیزی که بسیار تو ذهن من مانده، علاقه‌مندی و حب شدید ایشان به حضرت امام(ره) بود. اصلاً‌ ورود ایشان به جبهه به‌خاطر همین حب بود.»

سردار تقی مهری جانشین اطلاعات و عملیات لشکر 25 کربلا، در توصیف این خصلت شهید می‌گوید:

«واقعاً در امام ذوب شده بود. احساس می‌کرد که تمام کارهایی که در زیر لوای امام(ره) انجام می‌دهد، انگار در رکاب پیامبر گرامی اسلام(ص) انجام می‌دهد.»

شهید مرشدی تقریباً ده ماه پس از آغاز جنگ و به دنبال شهادت مظلومانۀ شهید بهشتی و یارانش لباس رزم پوشید و رهسپار جبهه‌ها شد. شهادت دکتر بهشتی محمد را منقلب ساخته بود و دیگر تحمل ماندن نداشت. از زمانی که به جبهه رفت به طور مرتب تا لحظۀ شهادت در جنگ حضور داشت. نگاه وی به جنگ تکلیفی بود. مجاهد فی سبیل‌الله بود. تا قبل از ازدواجش در پاییز سال 1363، هیچ‌گونه حقوقی دریافت نمی‌کرد. در تمامی سال‌های حضور در جنگ، لباس بسیجی بر تن داشت. به‌رغم درخواست‌های مکرّر، هیچ‌گاه برای رسمی‌شدن اقدام نکرد. قبل از رفتن به جبهه، به دلیل نیاز به مراقبت از خواهر باردارش، مدتی بود که نزد وی در تنکابن اقامت داشت. با شنیدن خبر شهادت شهید بهشتی، به همراه پسرخاله خود از همان جا برای رفتن به جبهه اقدام کرد. تصمیم سختی بود؛ به طور طبیعی دوستانش در تهران بودند و همدوش‌شدن با آن‌ها و در شرایط اعزام از تهران می‌توانست موقعیت‌های راحت‌تری را رقم بزند. اما برای مردان الهی تنها یک چیز مهم است: رضایت خدا. اخلاص در این تصمیم شهید موج می‌زند. آقای دیانی، همرزم شهید می‌گوید:

«ما خیلی با هم نزدیک بودیم، شاید به اندازۀ دو برادر. مرشدی آنقدر آدم خالصی بود که حاضر نشد برای اعزام، به تهران برود. این جمله خودش است که به من گفت:‌ «من فکر کردم برم تهران و از تهران اعزام بشم یعنی چی؟ آخر جبهه، یه جبهه هست دیگر! شاید نفس توش باشد که من از تهران برم و بچه‌محل‌هامون بفهمند که مثلاً‌ من جبهه رفتم.» لذا این کار را نکرد و از همان جا اعزام شد و رفت.»

اخلاص، وجه محوری شخصیت شهید مرشدی بود که در ادامه بیشتر روشن می‌شود. مرشدی از زمان رفتن به جبهه تا لحظه شهادت، با بچه‌های مازندران همرزم بود. تا قبل از تأسیس لشکر 25 کربلا در یگان‌ها و گردان‌هایی بود که بچه‌های مازندران در آن حضور داشتند و پس از تأسیس لشکر 25 کربلا نیز در قالب این لشکر خدمت کرد. تقریباً‌ در بیشتر لحظات اصلی جنگ در صحنه حضور داشت و رد پای ایشان در عملیات‌هایی نظیر رمضان، محرم، والفجر4، والفجر6، بدر، قدس1 و 2 و والفجر8، ... که تیپ و سپس لشکر 25 کربلا در آن‌ها اقدام کرد، قابل مشاهده است. از همان ابتدای تأسیس لشکر، در واحد اطلاعات و عملیات لشکر قرار گرفت و تا لحظۀ شهادت در این واحد خدمت کرد. به لحاظ سابقه، از ارشدترین نیروهای اطلاعات و عملیات لشکر بود، ولی ادعایی نداشت.

همرزمش می‌گوید:

«مرشدی هیچ‌گاه به دنبال استفاده از قابلیت‌های خودش برای ارتقاء شغلی نبود. فکر می‌کنم اگر تا آخر عمر هم در جبهه بود، در همان معاونت محور دوم اطلاعات لشکر 25 کربلا خدمت می‌کرد. همین اولین پستش بود، آخرین‌اش نیز بود.»

شاید در شرایط آن روز جنگ، افرادی با قابلیت‌های مرشدی بسیار کم بودند. باسواد و بسیار مسلط بر امور بود، اما همواره دیگران را پیش‌قد‌م‌تر ‌از خود می‌دانست. همرزمش، حمید قلی‌پور می‌گوید:

«با همۀ بزرگی‌هایش هیچ موقع تکبر یا رفتارهای زننده‌ای از او ندیدیم. خودش را از همه کوچک‌تر می‌دانست. در هر چیزی دیگران را بالاتر از خودش می‌دید. با این‌که در بحث سواد و تحصیلات در جمعی که بودیم از همه برتر بود و همچنین از نظر سابقه و نیز تسلط بر وظایف اطلاعات و عملیات از همه پیشتازتر بود ولی متواضع‌تر از همه بود. به گونه‌ای رفتار می‌کرد که شاید حتی در جمع نیروها، افرادی بودند که او را نمی‌شناختند و یا تصور می‌کردند که مرشدی اصلاً‌ جزء افراد پایین‌دست جمع هستند. البته قریب به اتفاق بچه‌های اطلاعات و عملیات همین خصلت را داشتند ولی شهید مرشدی خیلی شدید‌تر بود.»

این وضعیت در حالی بود که نقش مرشدی به‌عنوان یک نیروی محوری اطلاعات و عملیات برای تمام مسئولین لشکر آشکار بود. مهره کلیدی واحد اطلاعات و عملیات در بحث گشت و شناسایی بود. سیدمجتبی منصوری، همرزم شهید می‌گوید:

«خاطرات زیادی از او در عملیات‌های بدر و والفجر‌8 دارم ... نقش اول کارهای اطلاعات و عملیات و گشت و شناسایی لشکر در این دو عملیات ... بر عهدۀ این شهید عزیز بود.»

به نوعی بزرگِ بچه‌ها بود. همرزمش می‌گوید:

«در مجموعۀ محور دوم اطلاعات لشکر، آقای پاشا بیشتر با فرماندهان عالی ارتباط داشت. بر این اساس، تمام مباحث مرتبط با امور داخلی محور دوم، گشت و شناسایی، کنترل بچه‌ها، پی‌گیری وظایف محوله و ... بر عهدۀ مرشدی بود.»

سردار تقی مهری نیز می‌گوید:

«به تشخیص فرمانده و مسئولین لشکر، هر جا که حساس‌تر و مشکل‌تر بود، آن‌جا معمولاً از نیروهای برجسته‌ای مثل شهید مرشدی استفاده می‌شد.»

مرشدی شخصیت خودساخته‌ای بود. فضای جنگ نیز در ارتقاء معنوی این شهید عزیز، تأثیر فراوانی داشت ولی شرایط زندگی وی در خانواده و هم‌نشینی با لایه‌های مذهبی جامعه و همچنین رهسپاری چندین‌ساله در خط و مرام امام(ره)، از پیش وجود گرانقدری را برای مسئولیت‌پذیری در جنگ و جبهه آماده کرده بود. بر همین اساس بود که به راحتی با وجود بهره‌مندی از رفاه نسبی و درآمدی بالا از ناحیه چاپخانه، به همه چیز پشت پا زد و خود را برای دفاع از حریم امام و وطن به جبهه‌ها ‌رساند. بسیاری از بده‌کارهایش را بخشید و بدون آنکه حق و حقوق خود را دریافت کند عازم جبهه شد. از آن زمان به بعد یکسره در جبهه ماند و دل از همه چیز در عقبه ‌برید. از مردان عمل بود و شعاری در بساط نداشت. به ندرت حتی برای مرخصی اقدام می‌کرد و به تهران باز می‌گشت. تمام وجودش را گذاشته بود تا امام(ره) راضی باشد. از بچه‌هایی نبود که بنشیند و دیگران را نصیحت کند. همرزمان، کمتر دیدند که مرشدی برای یارانش زبان به نصیحت بگشاید! نصیحت‌های خود را در عمل مطرح می‌کرد و باید از دریچه عملکردش به راز و رمز بزرگی‌اش پی ‌برد. در میدان عمل مشخص می‌شد که از بسیاری از همرزمانش سَرتر بود و آن‌ها احساس نیاز بیشتری به مرشدی می‌کردند. پایمردی و میدان‌داری در عمل، ریشه در شناختی داشت که شخصیت شهید مرشدی در طول سال‌ها مجاهدت با نفس و تنفّس در فضای ایمانی کسب کرده بود. بی‌تردید، خانواده نقش بی‌بدیلی در ایجاد این وضعیت داشت. همسر شهید که در پاییز 1363 به جمع این خانواده می‌پیوندد، می‌گوید:

«نماز شهید، همواره اول وقت بود. اصلاً‌ خانوادگی کلاً همین‌طور بودند ... قبل از این‌که اذان بگوید، همه وضو می‌گرفتند، می‌نشستند روی سجاده برای نماز خواندن.»

هم ایشان در وصف شهید می‌گوید:

«من فکر می‌کنم هیچ عیبی نداشت ... خیلی مؤمن بود. اغلب که با هم بودیم، روزه بود. صبح که برای نماز بیدار می‌شد، صِدام نمی‌زد، ولی بلند بلند قرآن و نماز می‌خواند. اگر می‌توانستم بیدار شوم، بیدار می‌شدم، می‌گفت خودت می‌دانی، مسئول خودت هستی. رابطه‌اش با پدر و مادرش عالی بود ... با توجه به ناراحتی پدر و مادر، می‌گفت آن‌جا دوستانم همه شهید شدند و دست‌شان را خونی کردند، گذاشتند توی دست من، من چطوری می‌توانم نروم و راه‌شان را ادامه ندهم. پدر و مادرش مخالف جبهه‌رفتنش نبودند اما دلتنگی می‌کردند ... دغدغه‌هایش همواره جبهه بود، دائماً فکر و ذکرش آن‌جا بود... اصلاً راجع به کارش در جبهه نمی‌گفت. هر چه سؤال می‌کردیم می‌گفت: جاروکش سنگرها هستم... [همچنین] اهل مطالعه بود، بیکار که می‌شد، ‌می‌نشست مطالعه می‌کرد. کتاب‌های شهید مطهری، شهید دستغیب و ... را می‌خواند ... تفسیرهای قرآن را می‌خواند...»

خواهرش می‌گوید:

«از همان دوران نوجوانی و جوانی که مصادف با دوران طاغوت بود، محمد پاک بود. مشخص بود که دنبال دین است. باحیا بود. بچه‌های محل و فامیل خیلی تلاش می‌کردند که او را به سمت خودشان بکشانند ولی موفق نمی‌شدند... لذات دنیایی ارضایش نمی‌کرد. به دنبال هدف‌های بالاتر و معنوی‌تر می‌گشت. انگار از همان اول انتخاب‌شدۀ خدا و اهل بیت بود...بعداً در دوران جنگ هر زمان که برای مرخصی به منزل می‌آمد بی‌قرار بود. خیلی وقت‌ها می‌دیدیم که نوار مداحی را برای خودش گذاشته و دراز کشیده و دارد گریه می‌کند... یک سیر عرفانی را طی کرده بود... دو رکعت نماز که می‌خواند، ما تنمان می‌لرزید. دلمان می‌ریخت.»

رفتارهای مذهبی و معنوی شهید مرشدی در جبهه نیز ظهور و بروز داشت. سردار تقی مهری می‌گوید:

«تأکید عجیبی به نماز جماعت و خواندن تعقیبات نماز داشت ... بعد از صبحانه، یکی از کسانی که تشویق به قرآن‌خوانی جمعی می‌کرد، همین شهید مرشدی بود ... معمولاً شب‌ها بچه‌های گشت و شناسایی تا صبح راه می‌رفتند، وقتی باز می‌گشتند، بعضی موقع‌ها به نماز صبح می‌رسیدند و بعضی موقع‌ها نیز زودتر. با این حال می‌دیدیم این شهید عزیز آماده می‌شد برای ذکر و عبادت و نماز شب ...»

عشق به قرآن و اهل بیت(ع) و تأسی از آن‌ها، از شهید مرشدی یک شخصیت عرفانی ساخته بود که با شناخت کامل، بر خود و رفتارهای خود تسلط داشت. همرزمش می‌گوید:

«به آیات قرآن، نهج‌البلاغه و به اشعار عرفانی تعلق خاطر فراوانی داشت. این بیت حافظ را اولین بار از ایشان شنیدم و بعد از 30 سال عرض می‌کنم که شاید هزار بار دیگر در مجالس، در دانشگاه و ... شنیدم ولی هیچ بار نشد الا این‌که صدای شیرین مرشدی می‌پیچه توی سر من که:

در نمازم خم ابروی تو در یاد آمد

حالتی رفت که محراب به فریاد آمد.»

جبهه را محملی برای نزدیکی بیشتر به خداوند و کسب رضایت اولیاء خداوندی می‌دانست. بر این اساس هر رفتاری که از شهید سر می‌زد، نور خدایی در آن پیدا بود. هر تصمیمی که می‌گرفت و هر سختی که متحمل می‌شد، در مسیر رضایت الهی قرار داشت. همرزمش می‌گوید:

«تازه بحث اعزام به لبنان مطرح شده بود و بچه‌های سپاه و بسیجی نمی‌توانستند به راحتی به لبنان بروند. ولی من با چشمان خودم دیدم که یکی از فرماندهان سپاه از آقای مرشدی کتبی درخواست کرده بود که به لبنان بیاید.

حالا نمی‌دانم چرا! ... حتی با من مشورت کرد که فلانی! آیا به نظر تو به این سفر بروم؟ ... دو، سه شب گذشت. گفت: جواب اون نامه را دادم. نوشتم نه! من دوست دارم همین‌جا باشم، در کنار بچه‌های لشکر 25 کربلا.»

در خاطره‌ای دیگر از همین همرزم، که در آن اخلاص شهید موج می‌زند می‌خوانیم:

«قبل از آن‌که با شهید آشنا شوم، ایشان در یک عملیات، سخت مجروح شده بود. برایم تعریف می‌کرد: «روی ویلچر بودم و پدر مرا گاهی وقت‌ها به‌خاطر این‌که در خونه خسته نشم، این طرف و آن طرف می‌برد. از کنار نانوایی‌ها رد می‌شدیم، ولی نمی‌توانستم نان بخورم. وضع بدنم جوری بود که قسمت‌هایی از دستگاه گوارشم در بیرون از بدن قرار داشت ... بیشترین لذت‌های زندگی من مال همون موقع‌هاست که من، برای خدا در شرایطی بودم که اولاً می‌فهمیدم نان چه نعمت بزرگی است که خدا به ما داد، بوی عجیبی دارد، اگر مدتی از آن محروم باشی، تازه متوجه می‌شوی که نان از شیرین‌ترین و خوشمزه‌ترین غذاهای دنیا، بهتر است. ثانیاً خوشحال بودم که من از خوردن این نان به‌خاطر خدا محرومم. ... اصلاً تیپ و نگاهش چیز دیگری بود.»

نتیجۀ یک‌رنگی مرشدی با خدا، انسان‌دوستی شهید بود. نسبت به دیگران بسیار بامحبت بود. بانو سکینه مرشدی، مادر گرامی شهید از مهربانی‌های فرزند رشیدش می‌گوید:

«این بچه اصلاً برای ما دردسر نداشت. قدِ یک سوزن مرا کار نداشت. فقط کمک زندگی‌مان بود. کمک همۀ کارهام بود. همیشه می‌گفت مامان چیکار داری؟ مامان چی می‌خوای؟ خرید بکنم که دیگه بازار نری؟ خیلی مهربان بود... حتی زمان ازدواجش ما گفتیم بعد از عروسی جدا برای خودتون خونه بگیرین، گفت نه با شما باید زندگی کنیم. طبقه سوم را مرتب کردیم، عروس رفت بالا. شام و ناهار می‌اومد پایین.»

خواهر شهید نیز در توصیف توجه شهید به خانواده می‌گوید:

«وقتی مستقلاً صاحب انتشارات شد و اولین درآمدش کسب شد، ما خواهران را به صف کرد و گفت برویم سرسبیل، هر نوع ساعتی که خواستید برایتان بگیرم. رفتیم، همه انتخاب کردند. یکی از خواهرانمان زرنگی کرد یک ساعتی با بند طلا را انتخاب کرد. همه را برای بچه‌ها گرفت. از مهربانی شهید بود که اینقدر به ما توجه می‌کرد. این اقدام شهید در شرایطی بود که آن زمان چندان توجهی به دختر نمی‌کردند. دختر در خانه جایگاهی نداشت... بعد از آن هم هر درآمدی که داشت، بخش مهمی از آن را همواره به حاج خانم(مادر) تقدیم می‌کرد. آقاجان معلم بود و صاحب درآمد مشخصی که چندان اجازه مأنور به خانواده نمی‌داد. جمعیت‌مان هم زیاد بود. ما تو تهران زندگی می کردیم. خیلی مهمان شهرستانی داشتیم. همیشه خانه‌مان پر بود. درآمد بابا نمی‌رسید. وقتی که ایشان صاحب درآمد شد، قشنگ حاج‌خانم را حمایت می‌کرد... بسیار بامحبت بود... رفتارش با رفتار بقیه بچه‌ها فرق داشت...»

مرشدی با توجه به این‌که در تهران بزرگ شده بود، نسبت به امور همرزمان مجروح در تهران پی‌گیری‌های فراوانی داشت. سفره‌دار بود و بسیاری از رزمندگان، این دلسوزی‌های مرشدی را به یاد دارند. علاوه بر این، انسانی بسیار پرجوش و خروشی بود؛ فعال و اجتماعی، و از گوشه‌گیری گریزان:

«در همه کارهای جمعی، فرد فعالی بود و جز نفرات پیش‌قدم و برتر بود. با این‌که جزء افراد برجسته اطلاعات و عملیات لشکر بود، ولی همواره در تمام کارها حتی کارهای پایین‌دستی نیز پیش‌قدم بود. خیلی از مواقع، سر صبح که بچه‌ها از گشت و شناسایی باز می‌گشتند و خسته بودند اما ایشان سر حال بود، سریع چای درست می‌کرد، سفره را مرتب می‌کرد و بچه‌ها را برای صبحانه صدا می‌زد. یک حدیث جالبی هم از تکه کلام‌هایش بود، از پیامبر(ص) نقل می‌کرد: «لقمه الصباح مسمار البدن»، «لقمه صبح، به مانند میخی است که بدن انسان را محکم می‌کند.» حالا ایشان به شوخی به بچه‌ها می‌گفت: «برادرها بفرمایید سر سفره، باید میخ میل کنید.»

مرشدی در شوخ‌طبعی و خنده‌رویی، سرآمد بچه‌های لشکر بود و مزۀ خنده‌های او هنوز هم در کام خانواده و هم‌رزمانش، باقی است. بعد از گذشت 30 سال وقتی از همسرش پرسیده می‌شود: وقتی به یاد محمد می‌افتی چه ویژگی از شهید در نظرت می‌آید، می‌گوید: «خنده‌هاش.» یا خواهرانش با بازخوانی خاطرات شهید آن‌چه را که به خوبی به یاد دارند خنده‌های شهید است: «غش غش می‌خندید، بلند بلند می‌خندید.»

سیدمحتبی منصوری، همرزم شهید نیز می‌گوید:

«آن چیزی که بیشتر از هر چیز از این شهید بزرگوار در ذهنم نقش بسته، خصوصیات رفتاری و اخلاقی ایشان است. انسانی بود که اصلاً‌ خستگی در او راه نداشت. چهره‌ای بسیار شاداب داشت، به طوری که اگر 24 ساعت هم بیداری و خستگی می‌کشید، وقتی وارد مقرّ می‌شد، با چهره‌ای خندان بود. بسیار هم شوخ‌طبع بود. به طوری که گاهی که وارد اتاق می‌شد، بی‌مقدمه با بچه‌های همرزم گلاویز می‌شد و به شوخی همدیگر را می‌زدند به در و دیوار و می‌خندیدند. واقعاً‌ نمونه‌ای از افرادی بود که به بچه‌ها همواره انرژی مثبت می‌داد و آن‌ها را شاداب و خندان نگه می داشت.»

شوخ‌طبعی مرشدی همان طور که از ویژگی‌های‌ ذاتی وی بود، در عین حال کاملاً‌ ارادی بود. محمود دیانی، همرزمش می‌گوید:

«شاید اهل تخصص به من اشکال بگیرند ولی من اعتقاد دارم مرشدی آدم عارف‌مسلکی بود و خنده‌هایش حساب و کتاب داشت. می‌خندید که بچه‌ها بخندند. یعنی می‌خندید که بچه‌ها خسته نشوند. جبهه سختی‌های خاص خودش را داشت. بچه‌ها از خانواده‌های خود بی‌خبر بودند و خبرهای واقعی نداشتند ... لذا باید سر حال باقی می‌ماندند ... مرشدی آدمی بود که با اراده، این شوخی‌ها را می‌کرد ولی در عین حال یک سری چیزها هم بود که برایش در محدودۀ خط قرمز قرار داشت و اصلاً‌ با آن‌ها شوخی نمی‌کرد. یعنی به هیچ وجه به آن منطقه نزدیک نمی‌شد ... این نکته، تذکری است مخصوصاً الان به خود ما و جوانان که به انحاء گوناگون با مقدسات شوخی نکنیم ...»

شادابی و انرژی‌بخشی مرشدی در جبهه در حالی بود که خود نیز از همه چیز دست شسته، و به جبهه آمده بود. با این‌که سن و سالی از او گذشته بود، به دلیل درگیربودن با شرایط جنگی، تا چندین سال از ازدواج سرباز می‌زد. از یک سو این تصور را داشت که ازدواج ممکن است محدودیتی برای حضور وی در جبهه‌، ایجاد کند و از سوی دیگر نمی‌خواست، ‌کسی دیگر را شریک مشکلات خود نماید. سرانجام با اصرار خانواده و بر اساس معرفی پدر، با دختری به نام سکینه (فریده) زروانی که در سال آخر دبیرستان تحصیل می‌کرد، ازدواج کرد. خطبۀ عقد آن‌ها در آذر 1363 خوانده شد. حاج‌خانم سکینه مرشدی مادر شهید می‌گوید:

«مجبورش کردیم که ازدواج کند. وقتی اصل ازدواج را قبول کرد برای موردش می‌گفت: مامان، بابا! شما هر چه بگویید قبول است. به پدرش خیلی احترام می‌گذاشت و به حرفش گوش می‌کرد. می‌گفت هر چی آقاجون بگوید... دختره شاگرد حاجی بود... ما خودمان رفتیم خواستگاری کردیم محمد فقط یک شب آمد خانۀ دختر. با همدیگر نشستند، صحبت کردند و قبول کردند.»

همسرش با یادآوری آن روزها می‌گوید:

«نتوانستیم جشن عقد بگیریم، فقط توانستیم در دفترخانه‌ای در سرچشمه عقد کنیم و با حضور برادرها و خواهرهای دو طرف در منزل شهید مهمان شویم.

عقد ما با 14 سکه و یک جلد قرآن مجید انجام گرفت ... دو روز بعد از عقد رفت به جبهه ... اوایل هنوز به هم وابسته نشده بودیم ... بعدها که می‌آمد و می‌رفت،‌ ناراحتی می کردم، ... گریه می‌کردم.»

نزدیک به یک سال در مرحله عقد بودند. در آذر 1364 مراسم عروسی آن‌ها برگزار شد. تا این زمان شهید مرشدی به همراه همرزمانش حدود چهار ماه متوالی، در محدوده اروند ـ خط فاو، به طور شبانه‌روزی زحمت کشیده بودند و تقریباً‌ تمام شناسایی‌های لازم را برای عملیات والفجر8 انجام داده بودند. با اخذ مرخصی از لشکر و بازگشت به تهران، مراسم عروسی شهید، در منزل پدر ایشان برگزار شد و بعد از عروسی نیز در طبقه سوم منزل پدری ساکن شدند. مرشدی از این زمان تا 15 روز قبل از شهادتش، نزد همسرش بود. بیشترین خاطرات همسر از شهید، مربوط به همین فاصلۀ دو، سه‌ماهه است:

«به همه‌جا می‌رفتیم، مسافرت به شمال، سمنان، سبزوار، قزوین، مشهد‌الرضا(ع)... جز مشهد، همه‌جا را دسته‌جمعی به همراه خانواده‌اش می‌رفتیم... در منزل که بودیم، می‌نشستیم با هم فوتبال می‌دیدیم، به سینما می‌رفتیم ... به پارک می‌رفتیم... یک پیکان داشت، پیکان زرد قناری. ماشین مال پدرشوهرم بود که داده بود به محمد. پدرشوهرم یک جیب آهو نیز داشت که داده بود به برادرشوهرم علی. با پیکان همه‌جا می‌رفتیم و می‌گشتیم ... در خانه که بودیم محمد نمی‌گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم ... خودش جارو می‌کرد ...»

سرانجام روز جدایی فرا رسید. همسرش از خداحافظی مرشدی می‌گوید:

«حدود سه ماه بعد از عروسی باید می‌رفت. خیلی گریه کردم. شاید 20 بار مسیر پله‌ها را بالا و پایین رفت. وقتی می‌دید دارم گریه می‌کنم، دوباره برمی‌گشت می‌آمد بالا. سرانجام رفت. به محض این‌که به اهواز رسید، تلفن زد و دو، سه ساعت با من صحبت کرد ... وقتی که رفت تب کردم. خودش هم می‌دانست که من تب کردم. می‌گفت می‌آیم. جنگ هم تمام شد ولی نیامد! ...»

لحظه‌های خداحافظی در ذهن خواهران شهید نیز ماندگار شده است:

«به شدت نورانی شده بود. خانمش هم متوجه شده بود که محمد شهید می‌شود. خیلی گریه می‌کرد. بی‌تابی می‌کرد. تازه اول ارتباطشان هم بود. در همین مدت کوتاه چقدر هم از شهید محبت دیده بود. هر چه می‌خواست براش فراهم می‌کرد... از بس بی‌قراری می‌کرد محمد به ما گفت دنبال من نیایین. بروین بالا فریده را ساکت کنید.»

محمد، تا این زمان مجروحیت‌های زیادی را تحمل کرده بود. در عملیات رمضان به سختی از ناحیه پشت، شکم و فک زخمی شده بود و چندین ماه با این قضیه دست به گریبان بود. دو انگشت دست راستش را نیز در این صحنه از دست داده بود. ولی هیچ‌کدام‌شان کوچک‌ترین اثری بر ارادۀ مصمم وی نگذاشته بود. همواره منتظر لحظه‌ای بود که برای رسیدن به آن، رنج‌ها کشیده بود. فاو میعادگاه محمد و یاران‌شان بود. بعد از رسیدن به اهواز و با دیدن یکی از بستگانش، فانسقه خود را درآورد و به وی داد تا به فرزندش که در شکم مادر بود، برساند. در عملیات والفجر8، مرشدی‌ هدایت اطلاعاتی تیپ سوم لشکر 25 کربلا یعنی تیپ حضرت احمد بن موسی(ع) ـ که از بچه‌های استان کهکیلویه و بویراحمد سازمان یافته بود ـ را بر عهده داشت. در جریان عملیات با این تیپ، توانستند پایگاه موشکی فاو را به تصرف درآوردند. سرانجام آخرین مأموریت شهید فرا رسید. مرتضی قربانی، فرمانده لشکر به محمد دستور داد که باید قرارگاه عبدالکاظم در فاصله حدود 10 کیلومتری فاو را شناسایی کند. سردار تقی مهری در این زمینه می‌گوید:

«مشخص بود که عراق با فرماندهی آن قرارگاه و از طریق جاده استراتژیک فاو ـ بصره پاتک خواهد کرد. مرشدی به‌عنوان سرتیم شناسایی به همراه یارانش، شناسایی‌ها را شبانه انجام دادند و خوشبختانه در پی آن، لشکر 25 توانست قرارگاه را به تصرف درآورد و جلوتر از آن، خاکریز بزند.»

بعد از تصرف قرارگاه، پاتک سنگین عراقی‌ها در جاده فاو ـ بصره شروع شد. مقاومت جانانۀ نیروهای لشکر مانع از موفقیت عراقی‌ها شد ولی در این میان، جان فرزندان گرانقدری تقدیم شد. محمد مرشدی در همین پاتک با تیر مستقیم دشمن به ناحیه فرق سر به شهادت رسید. مرشدی در حالی در روز 23/11/1364 به شهادت رسید که سه روز بعد از شروع عملیات، هنوز بادگیر غواصی به تنش بود. روایت سردار علی‌اکبر پاشا ـ که در بیشتر دوران خدمت شهید مرشدی در محور دوم واحد اطلاعات و عملیات لشکر 25 کربلا، مسئولیت این واحد را بر عهده داشت ـ از شهادت شهید مرشدی خواندنی است:

«در نزدیکی ما جنگ تن به تن شده بود. همان‌جا که بودیم، خبر آوردند که حدود 100 متر جلوتر از ما در خط عراقی‌ها، درگیری شدید تن به تن، اتفاق افتاده است. نیروهای گارد عراقی با اتوبوس و مینی‌بوس، همین‌طور برای پاکسازی به جلو می‌آمدند ... در همین زمان یکی از بچه‌ها خبر آورد که پاشا! مرشدی شهید شد. رفتم بالای سرش. دیدم لباس غواصی هنوز تنش هست. هنوز در نیاورده بود. به فاو که رسیده بودند دیگر لباسی نداشتند که عوض کنند.

تکلیف بچه‌های معبر، فقط این نبود که شناسایی بکنند. کار اطلاعات فقط شناسایی نبود. این‌ها همه‌جا حضور داشتند. یعنی عاشق این بودند که کار انجام بدهند. به هر حال دیدم، شهید مرشدی هیچ مدرک شناسایی به همراه ندارد. سریع یک کاغذی گرفتم و آدرس و مشخصات شهید مرشدی را کامل نوشتم و روی سینه‌اش گذاشتم. بچه‌ها سریع پیکرش را به عقب انتقال دادند. حدود 20 دقیقه طول نکشید خبر آوردند که 50 متر آن طرف‌تر، مهدی نصیرایی به سرش تیر خورد و شهید شد. رفتم بالای سر شهید نصیرایی، بعدش سعید معصومی نیز شهید شد و در ادامه خیلی از بچه‌های دیگر اطلاعات ...»

مرشدی در حالی که بر بالای جیپ در وسط جاده فاو ـ بصره، با بلندگو به توجیه بچه‌ها می‌پرداخت، مورد اصابت تیر مستقیم دشمن قرار گرفت و آسمانی شد. یک هفته بیشتر طول نکشید که پیکر مطهرش به تهران انتقال پیدا کرد و در قطعۀ 53 بهشت زهرا(س) و در مکانی که یک ماه قبل، آن را به برادرش نشان داده بود، آرام گرفت. هفت ماه بعد در 27 شهریور 1365، تنها فرزندش به دنیا آمد و بنا به سفارش شهید، محمدطاها نام گرفت. مرشدی هم در آن زمان الگو بود و هم الان. سردار کمیل کهنسال، جانشین لشکر 25 کربلا در دوران دفاع مقدس، در وصف این شهید عزیز می‌گوید:

«شهید مرشدی یکی از مؤثرترین عناصر تشکیل‌دهنده اطلاعات عملیات لشکر 25 کربلا بوده‌اند و معنویت، آگاهی، هوش، ذکاوت، اخلاص و شجاعت ایشان، او را به یکی از برجسته‌ترین و تأثیرگذارترین نیروهای اطلاعات تبدیل کرده بود. بنده ... تا لحظۀ شهادت، توفیق هم‌سنگری ایشان را داشته‌ام و در رکاب این سردار دلیر و متقی و عاشق، شاهد حماسه‌های آن عزیز بوده‌ام. شهدا و نیروهای اطلاعات عملیات به ایشان و شهید نصیرایی تأسی می‌کردند. این دو بزرگوار شمع‌های فروزانی بودند که دیگر نیروهای اطلاعات به گرد وجود نورانی‌شان می‌چرخیدند...»

در پایان یادآوری می‌شود که شهید مرشدی در عین برخورداری از روحیه عرفانی، بسیار اهل شعر و ادبیات بود و قلمی بسیار سلیس و روان داشت. به‌عنوان حسن ختام، قطعاتی از وصیت‌نامه ایشان که به‌نوعی حرف دل تمام شهدا است، بیان می‌شود:

«پدر و مادر عزیزم شما در طول زندگی چه رنج‌ها که متحمل شده‌اید، چه مصیبت‌ها که کشیده‌اید، چه مشقت‌ها که به جان خریده‌اید تا مرا آنچنان که نیکو و شایسته است، بزرگ کنید و در دنیا و آخرت باعث افتحار شما بشوم و در راه طی‌کردن این مسیر از تمام توان خود استفاده کردید، تلاش خود را دوچندان نمودید، اما من همان‌گونه که نتوانستم در بجا آوردن شکر نعمت‌های الهی، ادای وظیفه کنم، در مقابل احسان شما دو موجود بزرگوار هم سستی و کاهلی کردم، ... حال با این همه کاستی از شما می‌خواهم ... باز هم آن الطاف بزرگ خود را شامل حال من بگردانید. مرا مورد عفو قرار دهید و کرامت خود را شامل حال من گردانید.

مادرجان وقتی به صحرای کربلا نگاه می‌کنی می‌بینی که مادران عاشق، چگونه بهترین دلبند خود را تقدیم راه اسلام می‌کردند، خواهی دید وقتی سر از تن جدای وهب را به سوی خیمه مادرش پرتاب کردند، مادرش آن را دوباره به سوی دشمن انداخت و گفت ما چیزی را که در راه خدا داده‌ایم، پس نمی‌گیریم.

مادر خوبم من از هم‌اکنون صدای پرخروش تو را در بهشت زهرا تصور می‌کنم، تصور می‌‌کنم که تو چگونه ... فریاد خواهی زد [تا] تمام کاخ‌های آمیخته با کفر دنیا بر خود بلرزد و تمام دل‌ها حتی آن‌ها که سنگ است، آب شود. آنگونه خروش برخواهی آورد که دیگر هیچ کس این اجازه را به خود ندهد که حتی فکر ایستادن در مقابل مکتب پاک اسلام را به خود بدهد.» «برگرفته از کتاب فاتحان فاو»

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار