چهل‌سالگی سرو/

سربازانی که لرزه براندام بعثی‌ها انداختند

مبهوت روی خاک نشسته بودیم در همین حال واقعه عجیب دیگری لرزه بر اندام ما انداخت. خود را مواجه با سربازانی دیدیم که از روبرو می‌آمدند ابهت زیادی داشتند وقتی آمدند و ما را اسیر کردند دیدم که بچه‌های کم سن و سالی هستند که نوار سبزی به پیشانی بسته‌اند.
کد خبر: ۴۱۹۶۲۴
تاریخ انتشار: ۱۰ مهر ۱۳۹۹ - ۰۲:۲۵ - 01October 2020

سربازانی که لرزه براندام بعثی‌ها انداختندبه گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع‌پرس، جنگ تحمیلی رژیم بعث عراق علیه ایران اسلامی اسرار فراوانی دارد، بارها این اسرار و ناگفته‌های جنگ تحمیلی از زبان رزمندان ایرانی بیان شده و بر اساس بسیاری از آنها کتابی نوشته یا فیلمی ساخته شده است.

اما کمتر شنیده‌ایم که سربازان عراقی روایت‌گر اسرار جنگی باشند که خود آغاز کرده‌اند، «مرتضی سرهنگی» نویسنده و پژوهشگر ادبیات دفاع مقدس در کتاب «اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراقی» سعی کرده تا بخش‌هایی خاطرات نیروهای بعث عراقی را در قالب مصاحبه ثبت و ضبط کند.

بخش‌هایی از این کتاب را در ادامه می‌خوانید:

سربازانی با پیشانی بند سبز

«در منطقه عملیاتی، من فرمانده گروهان تانک بودم، موضع بسیار حساس ما در سرنوشت جنگ تأثیر به سزایی داشت و این اهمیت نظامی باعث شده بود که افسران هم متمرکز شوند و منطقه را با فرماندهی خود کاملا پوشش دهند تا کوچک‌ترین روزنه‌ای برای نفوذ نیروهای شما نباشد. این منطقه گذرگاه رقابیه بود. تلاش ما در این منطقه به نتیجه رسید. موفق شدیم نیروها را متمرکز کنیم و آرایش بدهیم و کنترل منطقه را در دست گیریم. همچنین مسافت زیادی را مین‌گذاری کردیم.

سیم‌های خاردار نیز تعبیه شد. این‌ها به‌علاوه استحکامات نیرومندی که در منطقه به پا شده بود، در ما احساس امنیت کامل ایجاد می‌کرد. ما اطمینان داشتیم اگر نیروهای شما بخواهند در موضع ما نفوذ کنند نیاز به طرح و عملیات بسیار پیچیده و حساب شده‌ای دارند و باید متحمل تلفات و ضایعات سنگین شوند. به حساب ما امکان موفقیت ناچیز بود و تصرف گذرگاه رقابیه برایتان بسیار گران تمام می‌شد.

نقل و انتقالات نظامی به سهولت و سلامت انجام می‌گرفت و روحیه پرسنل از این بابت که در امان هستند متحول شده بود. انبوه مهمات جاسازی شده بود و در جای امن قرار داشت و این امر خود دلگرمی زیادی به ما می‌داد.

همه این‌ها که برایتان گفتم پیروزی ما را مسجل می‌نمود و طبق محاسبات، نیروهای شما حتی قادر نبودند بیش از چند ساعت در مقابل ما ایستادگی کنند و درعین‌حال ما می‌دانستیم که شما حمله‌ای در پیش دارید. از فرماندهان بالا دستور رسیده بود که پیشدستی کنیم و قبل از حمله شما دست به کار شویم تا حمله شما عقیم بماند.

ساعت دوازده شب روز 17 / 3 / 1982 از فرماندهی کل، فرمان حمله صادر شد یک حمله شدید و گسترده. اهداف این حمله عقب راندن و نابود ساختن نیروهای شما در آن سوی رودخانه کرخه، در منطقه شوش، و سیطره نیروهای ما بر کناره ی غربی این رودخانه بود، به اضافه منهدم ساختن پل های شناور تعبیه شده توسط نیروهای شما و قطع کردن هرگونه کمک نظامی که از طریق بستان انجام می‌گرفت. سپس، بعد از پیروزی، استحکامات نیرومند در کناره‌های رودخانه برپا می‌شد تا نیروهای شما را سرکوب و بر اساس طرح ریخته شده تا آن سوی رود به عقب‌نشینی وادار کنیم.

همه ی نیروهای ما در آماده‌باش کامل به سر می‌بردند. راه‌هایی از میان میادین مین برای عبور نیروهای خودی باز شد و در شب 19 / 3 / 1982 یا 20 / 3 / 1982  درست خاطرم نیست یگان‌های ارتش ما حمله وسیع و سنگین خود را آغاز کردند. در این حمله در آن موضعی که به ما مربوط می‌شد من فرماندهی تانک‌ها را بر عهده داشتم. لحظات اول به‌خوبی گذشت اما رفته‌رفته وضعیت تغییر کرد.

واحد تانک من در قسمت جلو و در پیشانی دو واحد تانک دیگر که در طرفین واحد قرار داشتند حرکت می‌کرد. فرمانده گروهان تانک دست چپ سروان... نام داشت. او افسر ورزیده‌ای بود که نزد من آموزش‌دیده بود. فرمانده سمت راست هم افسر قابلی بود. او به‌تازگی فرمانده گروهان تانک شده بود.

این دو یگان به‌موازات هم در جناحین واحد من آرایش پیشروی داشت. فرمانده گردان، سرهنگ دوم... بود که با شخص صدام حسین روابط نزدیکی داشت - و هنوز در خدمت اوست. این سرهنگ در عملیات تلاش بسیار می‌کرد به هر قیمتی شده پیروزی کسب کند تا به این وسیله از رهبران حزب بعث مدال و نشان تشویقی دریافت کند.

شب حمله تانک‌های ما به‌سوی مواضع نیروهای شما به حرکت درآمدند. نیروهای پیاده وارد درگیری شدید شدند. پس از چند دقیقه من تلاش کردم به‌وسیله بی‌سیم جهت هماهنگی با واحدهای سمت چپ و راست تماس بگیرم. کسی نبود که جواب بدهد. هیچ ارتباطی برقرار نشد.

آن شب، ماه کمی دیر ظاهر می‌شد. هنگام ظاهر شدن با کمال حیرت دیدم که از سمت مغرب بالا می‌آید. پیش خود گفتم مگر چنین چیزی ممکن است! مطمئن بودم که اشتباه نمی‌کنم. آن شب، سوم ماه بود و من هم چند ماه بود در منطقه بودم ولی هیچ شبی چنین نبود.

نمی‌دانید چه لحظات عجیبی بر من گذشت. با خودم تکرار می‌کردم مگر امکان دارد ماه از مغرب ظاهر شود.

دوباره سراغ بی‌سیم رفتم. تماس حاصل نمی‌شد. احساس می‌کردم گم شده‌ام. هیچ خبری از نیروهای طرفین نبود. ترس عجیبی در جانم افتاد. شاید این هم معجزه باشد. نمی‌دانم چطور شد که سوره فیل به ذهنم آمد. آن را تلاوت کردم. کمی تسکینم داد. نیروهای پیاده پیشروی مختصری کرده و متوقف شده بودند. من از تانک بیرون آمدم و برای بازدید از بقیه تانک‌ها رفتم.

فقط یک تانک و یکی از پرسنل را دیدم. در تاریکی فریاد کشیدم: تو کی هستی؟

گفت: من سروان... هستم.

گفتم: گروهانت کو؟ کجاست؟

گفت: هیچ اطلاعی ندارم.

گفتم: چگونه به این‌جا آمدی؟

گفت: نمی‌دانم. همه ی واحد گم شده است.

حالت غریبی داشت. چهره‌اش از ترس رنگ‌باخته بود و با لکنت زبان از من پرسید: به من بگو چرا این ماه امشب این‌طور است؟

مبهوت بود. دهانش باز مانده بود. گرد و غبار غلیظی همه تن او را پوشانده بود و با بغض و حالت گریه تکرار می‌کرد: برایم روشن کن که چگونه می‌شود ماه از سمت مغرب ظاهر شود؟ این چه طبیعتی است؟

خستگی مفرط امانمان را بریده بود. همان‌جا روی خاک‌ها نشستیم. برای این افسر حیرت‌زده حرف زدم. هر دو قدری تسکین پیدا کردیم. تا اینکه سرخی فجر گوشه آسمان را رنگین کرد. اما وحشت‌مان مضاعف شد وقتی دیدیم که خورشید هم از مغرب طلوع می‌کند.

نزدیک بود از وحشت بمیریم. اما آیات قرآن به ما قدرت داد. دریافته بودیم که در موضع باطل هستیم و بر ذهنمان گذشت که همه ی این‌ها اشارات الهی است به اینکه باید دست از جنگ برداریم.

ما گنگ و مبهوت روی خاک نشسته بودیم و نمی‌دانستیم چه کنیم. فقط آرزو می‌کردیم که کشته نشویم. آتش از هر طرف می‌بارید و نمی‌دانستیم که نیروهای خودی کجا هستند و نیروهای اسلام کجا. در همین حال واقعه عجیب دیگری لرزه بر اندام ما انداخت. ما خود را مواجه با سربازانی دیدیم که از روبرو می‌آمدند و آنها سرباز نبودند، هیولا بودند، غول بودند.

ای خدای بزرگ، دیگر این غول‌ها چه کسانی هستند که به‌طرف ما می‌آیند! از جایمان تکان نخوردیم و حیرت‌زده به قدبلند این سربازان که بیشتر از ده متر بود خیره شدیم. کلاه بزرگی که بر سر داشتند ابهت زیادی به آنها داده بود و بر تارک کلاه آنان یک الله اکبر نورافشانی می‌کرد.

من نمی‌توانستم خودم را از لرزیدن باز دارم. در تمام عمرم هرگز چنین چیزی ندیده بودم. آنها آرام با قدم‌های سنگین پیش می‌آمدند و ما هر لحظه کوچک‌تر می‌شدیم. آنها به‌طرف دو تانک من و آن افسر آتش گشودند، هر دو تانک مثل ورقه‌ای کتاب مچاله شدند، وقتی آنها نزدیک ما آمدند و ما را اسیر کردند دیدم که بچه‌های کم سن و سال و با نشاطی هستند که نوار سبزی به پیشانی بسته‌اند. فقط همین.»

انتهای پیام/ 161

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار