به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، یکشنبه ۲۹ تیر ۱۳۶۵ - گردان شهادت؛ در مقر فرماندهی نیروهای حزب بعث در ارتفاعات «قلاویزان» مهران مستقر شده بودیم. محلی که سنگرهای بتونی سرپوشیده و محکمی داشت. داخل سنگر تدارکات گروهان جای گرفتیم. بچهها هم در سنگر بتونی بزرگی که کنارمان بود، مستقر شدند.
هر روز دو نفر وظیفه شستن ظرفها و درست کردن چای را بهعهده داشتند که بین بچهها به «شهردار» یا «خادم الحسین» معروف بودند. آنروز نام من همراه «سعید رادان جبلی» (بچه خیابان غیاثی (شهید آیت الله سعیدی) - میدان خراسان تهران) بهعنوان شهردار خوانده شد. من اعتراض کردم و پای زخمیام را که چندروز قبل درعملیات تیر خورده بود، بهانه کردم و گفتم: «ببینید، من جانباز اسلام هستم، پس نباید شهردار وایستم».
سعید که جوانی مؤمن، آرام و متین بود، لبخندی زد و گفت: «عیبی نداره. آقاجان تو قبول کن شهردار باشی، همه کارها با من. تو اصلاً کار نکن. نگذار نظم و نوبت شهرداری به هم بخوره».
من که از خدا میخواستم، قبول کردم. کور از خدا چی میخواد؟ یه عینک دودی!
چیزی به غروب نمانده بود که سعید با آن ادب و اخلاق قشنگ خود، گفت: «آقا حمید، شما برو کتری را آب کن، بذار روی آتیش تا جوش بیاد، تا واسه بچهها چایی درست کنیم. آخه من میخوام براشون کلاس قرآن بذارم».
با خنده و به حالت ناز گفتم: «مگه خودت نگفتی من کاری نکنم؟ پس به من ربطی نداره. من اسمم شهرداره، ولی تو قبول کردی جای منم کار کنی. پس خودت برو سراغ کتری!» و مثل شاهزادههای فاتح، روی پتوهای کنار سنگر لم دادم. سعید بی آنکه عصبانی شود، خندید و گفت: «باشه آقاجون، خودم میرم. اصلا میخوام برم وضو بگیرم واسه کلاس قرآن، کتری را هم آب میکنم».
چشمانش را ریز کرد، خندید، آستینها را بالا زد و از سنگر خارج شد. جلوی تانکر آب که گونیهای پر از شن اطرافش را گرفته بودند، وضو گرفت، کتری را پر کرد. آن را روی آتشی که ساعتی قبل درست کرده بود، گذاشت و به طرف سنگر آمد.
دو یا سه متر مانده بود که داخل سنگر بتونی شود. ناگهان سوت خمپاره و درپی آن انفجاری شدید، ناله او را در خود خفه کرد. غرش وحشتانگیز خمپاره، همه را میخکوب کرد. هیچکس جز «سعید» بیرون نبود و معلوم نبود چه بر سرش آمده. خمپاره در نزدیکیاش منفجر شده بود. ناله سوزناکی میزد. از بدن متلاشی او، پاهایش بیش از همه داغان بودند.
مضمون نالههایش در آخرین نفس، یک کلام بیشتر نبود: «حسین جان... حسین جان...».
من که شوکه شده بودم، کُپ کردم. بچهها دویدند بالای سرش. من، ولی وحشتزده و مبهوت، حتی جرأت نکردم بروم بالای سرش. میترسیدم با آن چشمان ریزشده لحظات آخرش، سینهام را بدرد. با خودم گفتم: «اگه من رفته بودم، اون الان داشت برای بچهها قرآن میخوند. اگه من رفته بودم ...».
و شهردار شهید شد!
راوی: حمید داوودآبادی
انتهای پیام/ 113