چهل‌سالگی سرو/

نگاهی به زندگی شهید طلبه «کاظم حسینی»

به مناسبت گرامی‌داشت چهلمین سالگرد دفاع مقدس، سطوری از دفتر زندگی شهید طلبه «کاظم حسینی» را از نظر می‌گذرانیم.
کد خبر: ۴۲۰۳۸۰
تاریخ انتشار: ۱۴ مهر ۱۳۹۹ - ۱۷:۵۲ - 05October 2020

به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از یزد - عباس جهانتاب، در پنجمین روز اردیبهشت ماه سال ۱۳۴۸ فرزندی در خانواده‌ای متوسط به دنیا آمد که نامش را کاظم نهادند. کاظم به همراه خواهر و برادرانش برزگ می‌شد تا به ۷ سالگی رسید و برای تحصیل وارد دبستان شد. او پنجم ابتدایی را که تمام کرد.

با توجه به شوق و علاقه‌اش به قرآن و روحیه مذهبی که داشت برای درس طلبگی راهی یزد شد و در مدرسه علمیه خان مشغول تحصیل علوم دینی شد و هشت سال در آنجا دروس طلبگی را کسب نمود. کاظم فردی ولایت پذیر بود و وقتی امام خمینی (ره) فرموده بودند که اسلام در خطر است، تصمیم گرفت درس و حوزه را رها کند و برای دفاع از اسلام به جبهه اعزام شود.
 
او به خاطر شوق و علاقه‌اش به خدمت و شهادت در این راه چهار مرتبه به جبهه‌های حق علیه باطل اعزام شد و سرانجام در عملیات بیت المقدس ۷ و  در بیست و سوم خرداد سال ۱۳۶۷ در منطقه شلمچه بر اثر اصابت تیر به سینه‌اش به فیض شهادت نائل آمد.
 
حاج صفر، پدر شهید:
 
از خردسالی او را به مهدکودک فرستادیم، او دوست نداشت که به آنجا برود و حتی شیری را که به او داده بودند، به خانه آورد و به دیوار خانه زد. بعد از پنج سالگی مادرش به او گفت که می‌فرستمت تا بروی قرآن بخوانی و او هم با جان و دل پذیرفت و بعد از تقریباً یک ماهی که گذشت، یک ملا داشتیم که قرآن یاد می‌داد، وقتی که آمدیم درب خانه ملا و از او سئوال کردیم، او گفت که کاظم حسابش از بچه‌های دیگر جداست. هر کلمه‌ای که من به او می‌گویم، او فردا بالاتر آن را جواب می‌دهد که او از یک جایی بهش می‌رسد.
 
همینطور ادامه داد تا مدرسه. پسرم گفت که من می‌خواهم بروم حوزه علمیه و ادامه داد تا موقعی که جنگ شد. اگر یادتان باشد وقتی که «راهیان کربلا»  می‌رفتند، من اعزام شدم، پسرم هم می‌خواست اعزام بشود، اما به هیچ وجه قبول نکردند. بعد از چهار پنج روز که ما در تیپ الغدیر مستقر شدیم، دیدم فرزندم هم آمد، همین طور به جبهه می‌رفت و برمی‌گشت و به درس حوزه علمیه خود در مدرسه خان ادامه می‌داد و موقعی که من به جبهه می‌رفتم، چون مسئول تبلیغات پایگاه بودم، کاظم به جای من این کار را انجام می‌داد.
 
نحوه اطلاع از شهادت:
 
قبل از این که به من خبر بدهند، من با مادرش رفته بودیم یزد، چون که خاله‌اش می‌خواست برود تهران. رفتیم ترمینال بدرقه اش. در حین این که برمی‌گشتیم در میدان راه‌آهن یزد که الان میدان امام حسین (ع) شده، مادرش گفت: نرفتیم از سپاه بپرسیم، چون چهار روز است که از عملیات می‌گذرد، ببینم شهید شده یا زخمی، چون همیشه بعد از عملیات زنگ می‌زده، اما الان زنگ نزده. منم گفتم: فرزندمان نه زخمی شده نه اسیر، یا شهید شده یا سالم است! مادرش ناراحت شد و گفت که پس شما خبر داری که شهید شده و به من نمی‌گویی؟ گفتم: نه. گفت: پس چطور می‌گویی؟ گفتم: من الان یک شش ماهست که سنگینی روی سرم بوده و گردنم همیشه تحت فشار بوده، بعد از عملیات این گردن و سرم آزاد است و مشکلی ندارم.
 
خلاصه ما آمدیم خانه و شب خوابیدیم و پیش خودم گفتم: شاید کاظم شهید شده و به من اطلاعی نمی‌دهند. حالا یک ساعت یا شاید دو ساعت خوابیده بودم که خواب دیدم کاظم یک ساک دستش است و از درب خانه آمد داخل، مادرش جلوتر از من بود که کاظم از مادرش رد شد و آمد به سمت من دستم را گرفت و روی همدیگر را بوسیدیم و گفت که من می‌خواهم خداحافظی کنم، چون من موقعی که می‌رفت نبودم و سر کار بودم و مادرش به او گفته بود که بابایت نیست و نرو، در جواب گفته بود: «شما که می‌گویی حضرت علی اکبر (ع) از امام حسین (ع) اجازه گرفت در آن زمان، امام حسین (ع) حضور داشتند، اما الان پدرم نیست و از طرف دیگر، الان فرصت نیست تا از بابا اجازه بگیرم، چون که بابا خودش توی پایگاه هست و خبر دارد که احتیاج به نیرو است و من باید بروم.»
 
وقتی که از خواب بیدار شدم فهمیدم که این خداحافظی، چون که من نبودم، خداحافظی آخر است و همان نصف شب حرکت کردم و، چون من دویست، دویست و پنجاه تا گوسفند داشتم داخل بیابان، رفتم به آن‌ها برسم و برنامه‌ریزی کنم که وقتی شهادتش را به من خبر دادند، من آمادگی داشته باشم. بعد از ظهر که شد دیدم ماشین پسر داییم ایستگاه است که نزدیک بهم بود و من تا از داخل شیشه نگاه کردم، متوجه شدم خبر شهادت فرزندم را آورده است.
 
رباب نقش باف، مادر شهید:
 
کاظم وقتی می‌خواست به جبهه برود، چون پدرش در خانه نبود به او گفتم: نمی‌گذارم بروی، حتی آقا، حضرت علی‌اکبر (ع)، وقتی می‌خواست به میدان برود از پدرشان امام حسین (ع) اجازه گرفت.
 
گفت: درآن زمان پدر آقا بودند و من الان پدرم خانه نیست و من وقت ندارم و باید زود بروم.
 
گفتم: نمی‌گذارم بروی تا حالا چندین بار رفتی و دیگه نمی‌گذارم بروی.
 
گفت: شما جواب‌گو هستی؟
 
گفتم: بله، تا به حالا چندین بار رفته‌ای و دیگه نمی‌گذارم بروی.
 
گفت: خب نمی‌روم، اما به خدا نمی‌توانی جواب بدهی. از تو می‌پرسند که ما ۱۸ مَحرَم دادیم و شما یک فرزندت را ندادی؟!
 
گفتم: نه، نمی‌توانم جواب بدهم.
 
گفت: پس بگذار برم.
 
منم از زیر آینه و قرآن ردش کردم و رفت. وقتی کاظم کوچک بود به قرآن‌خوانی فرستادم، یک روز معلمش بهم گفت: یا فیض او می‌بری یا غصه‌اش را، ولی احتمالاً فیضش می‌بری، دیروز آمده و یکی از بچه‌ها را برداشته و با هم نماز خوانده‌اند. در سن پنج سالگی به طور کامل نماز را بلد بود. او نماز شب می‌خواند و خیلی بچه خوبی بود.
 
خواب دیدم، بر سر کوهی که پدرش کار می‌کرد، رفته بودم و دیدم دسته‌ای از جوانان با لباس‌های سفید دارند می‌آیند و فرزندم در بین آن هاست، به کنار رفتم و بعد از آن که جلو آمد، صدایش کردم و گفتم: کاظم بیا اینجا! گفت: من باید همراه آن‌ها برم، منم گفتم: خب پس برو.
 
نحوه اطلاع از خبر شهادت:
 
مدتی بود که از او خبری نداشتیم و نگرانش بودیم. رفتیم پایگاه و پرسیدیم، به ما گفتند: کاظم را برده‌اند مشهد! شب رفتیم دم در خانه همسایه‌مان، فیض‌الله، فرزند آن‌ها که همراه کاظم به جبهه رفته بود، به مرخصی آمده بود. از او پرسیدم که شما رفتید جبهه، فرزندم همراهتان بود، چرا برنگشته؟ گفت: همراه ما بود ولی خبرش ندارم. صبح به مسجد جامع رفتم و خیلی گریه کردم و از خدا خواستم خبری از فرزندم بهم بدهد.
 
وقتی به خانه برگشتم یکی از فرزندانم بهم گفت که خواب دیدم که زن سیاه پوشی به خوابم آمد و گفت: کاظم شهید شده ولی گریه نکنید! اول زیاد به این خواب توجه نکردیم که پسر داییمون به منزل ما آمد و گفت: می‌آیید بریم دیدن علی‌اکبر؟ گویا زخمی شده! من گفتم: نه، به من بگید که کاظم شهید شده. چون به من گفته بود گریه نکن، من هم گریه نکردم، بعد به مسجد رفتم و نماز خواندم.
 
اصغر، برادر شهید:
 
ما گوسفندداری می‌کردیم در بیابان، که قبل از اعزامش آمد آنجا و با سنگ‌های آنجا یک آرم درست کرد که من به او گفتم: مجبوری با این سنگ‌ها این آرم را درست کنی؟ گفت: این نام «الله» است و من می‌خواهم این یادگاری را داشته باشم و تا زمانی که اینجا هستی این آرم را نگهدار، من می‌خواهم شهید بشوم و تو این را نگهداری کن تا زمانی که اینجا هستی. من یادم است که روزی که می‌خواست اعزام شود، آمدم خانه که پدرم منزل نبود و گفته بود که می‌خواهم برم جبهه، مادرم خیلی ناراحت بود که پدرم او را ندیده.
 
من سوار موتور شدم و رفتم درب پایگاه و بهش گفتم: حالا بیا و بعد از دیدن بابا برو، او در جواب گفت: «من نمی‌خواهم بمانم، اگر رفتم و برگشتم که بابا راضی است و اگه شهیدم شدم بازم انشاءالله که بابا راضی هست» و بعد روی هم را بوسیدیم. روز رفتن مدت کوتاهی حدود ۲۰ دقیقه به خانه آمد و سریع آماده شد و فقط با کسانی که داخل خانه بود، خداحافظی کرد و رفت.
 
یک روز ایثارگری را دیدم، با همدیگر گفتگو می‌کردیم که فهمید اهل فهرجم. گفت: من با یکی از اهالی فهرج همرزم بودم. با گفت و گوی بیشتر فهمیدم که او با برادرم کاظم همرزم بوده. در باب شهادتش گفت: در عملیات بیت‌المقدس ۷، در خرداد ماه سال ۶۷، در حال پیشروی بودیم، او که فرماندهی دسته را به عهده داشت، از ناحیه پا مورد اصابت گلوله قرار گرفت و زخمی شد. من کتف او را گرفتم و گفتم: حالا که مجروح شدی، بیا برو عقب تا آمبولانس بیاد و شما را ببرد عقب!
 
شهید گفت که من واجب‌ترم یا آن‌هایی که جلوتر از ما هستند؟ و از من پرسیدند که چرا اینجا ایستاده‌ام؟ چون او دوستم بود، گفتم: یا اجازه بده پایت را ببندم یا به عقب ببرمت، حتی سه بار سعی کردم دست او را بگیرم، اما او دست مرا عقب زد و هُلم داد و بهم گفت: برو جلو! و با پای زخمی که داشت همراه بقیه جلو می‌رفت، به زیر یک تانک نیم سوخته رفت و گفت: من پایم را می‌بندم و می‌آیم. گفتم: به آمبولانس خبر می‌دهم! اما او گفت: به امدادگر‌ها چیزی نگو و فقط برو جلو، خودم پایم را می‌بندم و می‌آیم. وقتی زیر تانک رفت تا با عبایش پایش را ببندد، یک خمپاره آمد و خورد به تانک و یک ترکش به پهلویش اصابت کرد و به فیض شهادت رسید.
 
محمدصادق حسینی، همسایه شهید:
 
شهید کاظم حسینی در همسایگی ما زندگی می‌کرد و پسر بسیار خوبی بود. من برای او احترام خاصی قائل بودم و وقتی که عموی شهید خبر شهادتش را در خیابان بهم گفت، من دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و حتی تو حسینیه زیارتگاه هویط بن هانی یک دفعه از من خواستند که وصیت‌نامه شهید را بخوانم، اصلاً نتوانستم. از او یک یادگاری دارم که مربوط به دستخطش است:
 
در سال ۱۳۶۷ کاظم مسئول مخابرات بود و من در جبهه بودم. در تاریخ 67/02/11 به فهرج تلگرافی زدم، با این مضمون: «خدمت محترم دایی عزیز سلام می‌رسانم، حالم خوب است و سلامت هستم و هیچ گونه ناراحتی ندارم. عمو و پسر دایی و خانواده، پدرم و مادرم، اخوی هایم را سلام برسانید. اقوام را سلام می‌رسانم. والسلام رجب حسینی67/02/11» که کاظم آن تلگراف را با دستخط خودش نوشته بود و به درب خانه دایی‌ام (که پدر خانم من هم هستند) تحویل داده بود و این یادگاری را حدود ۲۳ سال است که نگهداری کرده‌ام و این را به خاطر ارادتی که به او داشتم، نگه داشته‌ام.
 
حاج‌محمدرضا باقری، همرزم شهید:
 
بنده و شهید از کودکی با هم بزرگ شدیم و همسایه همدیگر بودیم و رفت و آمد خانوادگی داشتیم و زمانی که به حوزه علمیه رفت، بعضی از اوقات به دیدن او می‌رفتم.
 
ما جبهه بودیم که داخل پاتک دشمن افتادیم، نیرو‌های یزدی به یزد زنگ زده و تقاضای نیرو کرده بودند و کاظم هم موقعی که مطلع شده بود، سریعاً اقدام کرده بود و آن‌ها را توسط هواپیما به اهواز منتقل کردند. یکی از هم‌محلی‌ها به من گفت: کاظم خیلی دنبالت می‌گردد و احوالت را می‌پرسد که متأسفانه من و کاظم نتوانستیم همدیگر را بیینیم و من آمدم یزد و بعد کاظم رفت عملیات بیت المقدس ۷ و به شهادت رسید و من در منزل عمویش بودم که خبر شهادتش را شنیدم.
 
جلیل باقری، معلم شهید:
 
شهید، نمونه بارز آیه ۱۲۲ سوره مبارکه توبه: «وَمَا کَانَ الْمُؤْمِنُونَ لِیَنفِرُواْ کَآفَّةً فَلَوْلاَ نَفَرَ مِن کُلِّ فِرْقَةٍ مِّنْهُمْ طَآئِفَةٌ لِّیَتَفَقَّهُواْ فِی الدِّینِ وَلِیُنذِرُواْ قَوْمَهُمْ إِذَا رَجَعُواْ إِلَیْهِمْ لَعَلَّهُمْ یَحْذَرُونَ» بود. این آیه را عمل کرد و در سال ۶۷ به  جبهه رفت.
 
در سال ۶۶  چند وقتی در مخابرات فهرج به کار مشغول بود. البته، آن زمان در مخابرات یک خط بیش‌تر نبود و او برای مردم تلفن می‌گرفت. یک بار بهم گفت: در ماه رمضان بود که دو نفر به مخابرات آمدند و داشتند سیگار می‌کشیدند و وقتی به آن‌ها گفتم که ماه رمضان است و سیگار نکشید و اصلاً چرا روزه نگرفته‌اید؟ آن‌ها بهانه آوردند که کار دارند و روزه گرفتن برای آن‌ها مشقت دارد و من هم برایشان تلفن نگرفتم. آیا این کار خوبی بوده؟ و من هم به او گفتم: شما کار بسیار خوبی کردید و از این به بعد هم انجام بده.
 
او پسر بسیار پاک، متدین، مؤدب و بزرگواری بود و امیدوارم ما لیاقت داشته باشیم که در آن دنیا خداوند ما را با او محشور کند.
 
علی باقری، فرمانده پایگاه در زمان جنگ:
 
در زمانی که من فرمانده پایگاه بودم، شهید کاظم حسینی معاون من بود. او جوان بسیار فعالی بود. همیشه شب‌های جمعه به درب خانه ما می‌آمد برای گرفتن کلید پایگاه.
 
در کارگاه ما نجاری می‌کرد. پس از این که او چند سالی درس طلبگی خواند، یک روز گفتم: می‌خواهیم فصل تابستان کلاس قرآن برای بچه‌ها بگذاریم و او خود به درب خانه‌ها می‌رفت و نام تک‌تک بچه‌ها را برای کلاس می‌نوشت. یک روز از من خواست که به مدرسه بروم. وقتی رفتم دیدم علاوه بر آن که بچه‌ها را برای کلاس جمع کرده، خود نیز به آن‌ها درس می‌دهد. او چنین جوان پر شور و فعالی بود.
 
اسماعیل جاوید، دوست شهید:
 
نزدیک ظهر بود و خبری از کاظم نبود. سراغ او را از هم حجره خود آقای جعفری گرفتم. گفت: فکر کنم رفته که با خانواده خداحافظی کند و به جبهه برود. با حالت تعجب پرسیدم: جبهه؟! مگر موقع امتحانات نیست؟ گفت: من به او گفته ام.
 
باور نکردم. نماز ظهر و عصر را به جماعت خواندیم و نهار خوردیم. ساعت نزدیک به چهار یا پنج بود که کاظم را طبقه فوقانی دیدم. گفتم: کاظم جان ظهر نبودی، جایی رفته بودی؟ گفت: فهرج. گفتم: برای چه؟ گفت: خداحافظی. گفتم: کجا؟ گفت: جبهه. گفتم: پسر انگار که عقلت را از دست داده ای، موقع امتحانات است. بگذار امتحانات تمام شود. گفت: چه می‌گویی جاوید! تو مثل این که از دنیای اسلام بی خبری! گفتم: نخیر، این طور نیست. گفت: وقتی که امام می‌گوید اسلام در خطر است، باید چه کرد؟ آیا درس خواندن واجب است یا جبهه رفتن؟!
 
سکوت محض تمام وجودم را گرفت. انگار که برای آخرین دفعه است که می‌خواهم از او جدا شوم و دیگر صدای خنده‌های او، نماز‌های مستحبی او، صدای دعای کمیل که او در مدرسه می‌خواند را احساس نمی‌کنم.
 
بالاخره هر چه کردم فایده‌ای نداشت تا به جایی که آنقدر ناراحت شد، پای خود را بلند کرد و آنچنان به زمین کوبید و گفت: دیگر صحبت نکنید، اسلام در خطر است، عمر من چه فایده؟! وجود من چه فایده؟!
 
تمام وجودم به لرزه در آمد. هندوانه‌ای را که گرفته بودم، با هم خوردیم و به شوخی گفتم: کاظم بخور که این اولین و آخرین هندوانه‌ای است که با هم می‌خوریم.
 
لبخند مهرآمیزی بر روی لب‌هایش نقش بست، گویا که او همه کان و ما یکون را می‌داند و پس از آن به بدرقه او رفتیم و دیگر ندیدم او را تا پای شهادت.
 
این بود خاطره دلنشین او که می‌گفت: اسلام در خطر است، باید حفظ شود.
 
انتهای پیام/
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار