به گزارش خبرنگار دفاعپرس از یزد، کتاب «آرپیجیزن» به قلم «محمدعلی همتی» و روایتگری «محمدمهدی فرهنگدوست» در سال ۱۳۹۹ توسط انتشارات «خط شکنان» وابسته به اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس یزد به زیور طبع آراسته شده است.
این کتاب از مجموعه داستانهای دفاع مقدس، برای سنین کودکان و نوجوانان است که در ۱۶ صفحه به چاپ رسیده است.
در بخشی از کتاب آمده است:
یکی بود یکی نبود. غیر از خدا هیچکس نبود. نوجوانی بود به نام «نادر» که هیکل درشتی داشت و وزن سنگینی داشت.
برخی از دوستانش او را مسخره میکردند و صدایش میزدند نادر خپل. عملیاتی نزدیک بود، هر روز صبح فرمانده نیروها را به پیاده روی و کوهنوردیهای سخت و طاقت فرسا میبرد. نادر با هیکل چاق در بین راه خیلی عرق میریخت، ولی تلاش میکرد هر طور شده از بقیه جان نماند.
همیشه به این فکر میکرد نکند یک موقع رزمندهها او را مسخره کنند و بگویند تو به درد نمیخوری یا اینکه تو نمیتوانی همراه ما در عملیات شرکت کنی.
نادر با تلاش و پشتکار توانست نظر فرماندهاش را جلب کند، چون بدنش قوی بود فرمانده یکی از آرپیجیهای گردان یا همان شکارچی تانک را انتخاب کرد. یک شب آرپیجیزنها جمع شده بودند که با هم تمرین کنند. نادر که تجربه زیادی نداشت آرپیجی را گذاشته بود روی زمین ناگهان دست به ماشه خورد و گلوله آرپیجی شلیک شد.
آتش آرپیجی پایش را سوزاند. سریعا به اورژانس بردند. چند روزی از آن ماجرا گذشت. یک روز فرمانده داشت از سنگرهای نگهبانی بازدید میکرد که داخل یکی از سنگرها نادر را دید. نادر ناراحت و افسرده گوشه سنگر نشسته بود، ولی به جای آرپیجی تفنگ همراهش بود. فرمانده پرسید: پس از آن آرپیجی کجاست؟ ن
ادر گفت من دیگه آرپیجی نمیخوام. من از آرپیجی میترسم. فرمانده به او گفت: تو باید آرپیجی بزنی. آرپیجی ترس نداره . نادر گفت: ولم کنید. من آرپیجی نمیخوام. فرمانده برای از بین بردن ترس نادر چارهای اندیشید. به نادر گفت: برو آرپیجیات را بیاور.
نادر رفت و با آرپیجی آمد. فرمانده گفت: آنجا را میبینی؟ سنگر دشمن است. میخواهم بزنی به هدف. نادر گفت: ولم کنید من نمیتونم. فرمانده گفت: میتونی. برو بزن ماشاالله.
نادر با ترس و لرز اولین گلوله آرپیجی را شلیک کرد. صدای شلیک آرپیجی همه جا پیچید. گلوله به هدف نخورد، ولی نادر متوجه نشد گلوله به کجا خورده است. چند نفر که کنار نادر ایستاده بودند شروع به تشویق او کردند. همه میگفتند باریکلا. نادر زدی به هدف زدی به سنگر دشمن.
نادر با تعجب گفت: من؟ همه گفتند: بله تو زدی به هدف. یکی دیگه هم بزن. نادر روحیه گرفت و چند گلولهای دیگر هم شلیک کرد. تشویق فرمانده و همراهانش در روحیه نادر تاثیر خوبی داشت. کم کم نادر با تمرین و تکرار سعی کرد شلیک آرپیجی مهارت پیدا کند.
یک روز صبح چند نفر از بچههایی که پشت خاکریز در حال نگهبانی بودند داشتند در مورد بیعرضه بودن نادر و ترسیدن او از آرپیجی صحبت میکردند و میخندیدند. نادر که شب تا صبح نگهبانی داده بود داخل سنگر راحت خواب رفته بود. ناگهان تانکهای دشمن با سرعت شروع به حمله کردند. همه نگهبانها دستپاچه شده بودند هیچ کس نمیدانست چطور باید جلوی این همه تانک را گرفت.
با آن سر و صدا نادر از خواب بیدار شد وقتی فهمید دشمن حمله کرده با پاهای برهنه از سنگر بیرون دوید. آرپیجی را برداشت و به سمت خاکریز رفت. برای اینکه صدای شلیک آرپیجی کمتر او را اذیت کند یک پوکه تفنگ داخل گوشهای خود فرو کرد. شروع به شلیک گلوله آرپیجی به سمت تانکهای دشمن کرد. بیشتر شلیکها درست میخورد وسط هدف.
همه تانکها تار و مار شدند و نیروهای دشمن مجبور شدند عقبنشینی کنند. حالا دیگر نادر از آرپیجی نمیترسید و همه رزمندهها او را به عنوان بهترین آرپیجیزن میشناختند. رزمندههایی که زنده ماندند خود را مدیون نادر میدانستند. به اشتباه خود پی بردند و از او عذرخواهی کردند.
انتهای پیام/