به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاعپرس، هشتم ربیعالاول مصادف است با شهادت یازدهمین امام از سلسله جلیله ولایت حضرت امام حسن عسکری (ع) امامی که شهادتش آغاز امامت قائم آل محمد (ص) است و دوران ولایت امام غائب. از این منظر شهادت آن امام همام از اهمیت ویژهای برخوردار است.
متاسفانه به دلیل فشار و اختناق خلفای عباسی و حصر آن حضرت اطلاعات چندانی در دست نیست. روایت رسیده از خواص و برخی از احادیثی که از ناحیه مقدسه ما را با چگونگی سیره و شهادت امام حسن عسکری آشنا میکند.
در کتابهای مهمی چون «جلاءالعیون» و «منتهیالامال» نیز تنها اشاراتی به نحوه شهادت امام حسن عسکری شده و جزئیاتی از نحوه شهادت ایشان در دست نیست و متاسفانه از این جهت ظلم مضاعفی در حق آن امام شده است.
متن زیر از کتاب «جلاءالعیون» تالیف «علامه مجلسی» گرفته شده و به طور اجملی به ماجرای شهادت امام حسن عسکری (ع) و امامت حضرت ولیعصر (عج) پرداخته شده که در ادامه میخوانید:
غربت مضاعف
«ابن بابویه و دیگران روایت کردهاند از مردی از اهل قم که گفت: روزی حاضر شدم در مجلس احمد بن عبیدالله بن خاقان که از جانب خلفا والی اوقات و صدقاف بود در قم و نهایت عداوت نسبت به اهل بیت داشت، پس در مجلس او مذکور شد احوال سادات علوی که در سرمنرأی میبودند و مذهبهای ایشان و صلاح و فساد ایشان و قرب و منزلت ایشان نزد خلیفه هر زمان.
احمد بن عبیدالله گفت که: من در سرمنرأی ندیدم از سادات علوی کسی مانند حسن بن علی عسکری (ع) در علم و زهد و ورع و زهادت و وقار و مهابت و عفت و حیا و شرف و قدر و منزلت نزد خلفا و امرا و سادات و سایر بنیهاشم او را مقدم میداشتند بر پیران خود و صغیر و کبیر ایشان تعظیم او مینمودند و همچنین وزرا و امرا و سایر اهل عسکر و اصناف خلق در اعزاز و اکرام او دقیقه ای فرونمیگذاشتند. من روزی در بالای سر پدر خود ایستاده بودم در روز دیوان او، ناگاه دربانان و خدمتکاران دویدند و گفتند: ابنالرضا در خانه ایستاده است.
پدرم به صدای بلند گفت: رخصت دهید و او را به مجلس درآورید.
ناگاه دیدم مردی داخل شد گندمگون و گشاده چشم و خوش قامت و نیکو روی. در اول سن جوانی، و من در او مهابتی و جلالتی عظیم مشاهده کردم. چون نظر پدرم بر او افتاد به استقبال او شتافت و هرگز ندیده بودم که چنین کاری نسبت به احدی از بنیهاشم یا امرای خلیفه یا فرزندان او بکند. چون به نزدیک او رسید، دست در گردن او درآورد و دستهای او را بوسید و دست او را گرفت و در جای خود نشانید و به ادب در خدمت او نشست و با او سخن میگفت و از روی تعظیم او را به کنیت خطاب مینمود و جان خود و پدر و مادر خود را فدای او میکرد.
من از مشاهده این احوال تعجب کردم، ناگاه دربانان گفتند: موفق که خلیفه آن زمان بود میآید و قاعده چنان بود که چون خلیفه به نزد پدرم میآمد پیشتر حاجبان و یساولان و خدمتکاران مخصوص او میآمدند و از نزدیک پدرم تا در درگاه خلیفه در صف میایستادند تا آنکه خلیفه میآمد و بیرون میرفت، و با وجود استماع آمدن خلیفه باز پدرم رو به او داشت و با او سخن میگفت، تا آنکه غلامان مخصوص او پیدا شدند، پس گفت: فدای تو شوم اکنون اگر خواهی برخیز.
غلامان خود را امر کرد او را از پشت صف مردم ببرید که نظر یساولان بر آن حضرت نیفتد؛ باز پدرم برخاست، او را تعظیم کرد و میان پیشانیش را بوسید و او را روانه کرد و به استقبال خلیفه رفت. در تمام آن روز در فکر و تحیر بودم، چون شب پدرم به عادتی که داشت بعد از نماز شام و خفتن نشست و مشغول دیدن کاغذها و عرایض مردم شد که در روز به خلیفه عرض نماید، من نزد او نشستم پرسید: حاجتی داری؟
گفتم: بلی اگر رخصت فرمایی سؤال کنم.
چون رخصت داد گفتم: ای پدر که بود آن مردی که امروز بامداد در تعظیم و اکرام او مبالغه را از حد گذرانیدی و جان خود و پدر و مادر خود را فدای او می کردی؟
گفت: ای فرزند این امام رافضیان است. اگر خلافت از بنیعباس به در رود، کسی از بنیهاشم به غیر آن مرد مستحق آن نیست، زیرا که او سزاوار خلافت است به سبب اتصاف به زهد و عبادت و فضل و علم و کمال و عفت نفس و شرافت نسب و علو حسب و سایر صفات کمالیه، اگر میدیدی پدر او را، مردی بود در نهایت شرف و جلالت و فضیلت و علم و فضل و کمال.
پس از این سخنان که از پدرم شنیدم، پیوسته از مردم تفحص احوال او مینمودم، پس نشنیدم از وزرا و کتاب و امرا و سادات و علویان و سایر مردم به غیر تعریف و توصیف و فضل و جلالت و علم و بزرگواری او. همه او را بر بنیهاشم تفصیل و تقدیم میدادند. پس قدر و منزلت او در نظر من عظیم شد و رفعت و شأن او را دانستم. زیرا که از دوست و دشمن به غیر نیکی و بزرگی او چیزی نشنیدم.
پس مردی از اهل مجلس از او سؤال کرد که حال برادرش جعفر چون بود؟
گفت: جعفر کیست که کسی از حال او سؤال کند یا نام او را با نام امام حسن مقرون گرداند، جعفر مردی بود فاسق و فاجر و شرابخوار و بدکردار، مانند او کسی در رسوایی و بیعقلی و بدکاری ندیده بودم. به خدا سوگند در هنگام وفات حسن بن علی، حالتی بر خلیفه و دیگران عارض شد من گمان نداشتم که در وفات هیچکس چنین امری تواند شد، این واقعه چنان بود که روزی برای پدرم خبر آوردند که ابنالرضا رنجور شده، پدرم به سرعت تمام به نزد خلیفه رفت و خبر را به خلیفه داد، خلیفه پنج نفر از معتمدان و مخصوصان خود را با او همراه کرد، یکی از ایشان «نحریر» خادم بود که از محرمان خاص خلیفه بود، امر کرد ایشان را که پیوسته ملازم خانه آن حضرت باشند و بر احوال آن حضرت مطلع گردند، و طبیبی را مقرر کرد که هر بامداد و پسین نزد آن حضرت برود و از احوال او مطلع باشد. بعد از دو روز، برای پدرم خبر آوردند که بیماری آن حضرت شدت گرفته و ضعف بر او مستولی گردیده است. پس بامداد سوار شد نزد آن حضرت رفت و اطبا را امر کرد که از خدمت آن حضرت دور نشوید و قاضیالقضاه را طلبید و گفت: ده نفر از علمای مشهور را حاضر گردان که پیوسته نزد آن حضرت باشند.
این ملاعین اینها را برای آن میکردند که آن زهری که به آن حضرت داده بودند بر مردم معلوم نشود و نزد مردم ظاهر سازند که آن حضرت به مرگ طبیعی از دنیا رفته است. پیوسته ایشان ملازم خانه آن حضرت بودند، تا آنکه بعد از گذشتن چند روز از ماه ربیعالاول، آن امام مظلوم از دار فانی به سرای باقی رحلت نمود و از جور ستمکاران و مخالفان رهایی یافت.
چون خبر وفات آن حضرت در شهر سامره منتشر شد، قیامتی در آن شهر برپا شد، از جمیع مردم صدای ناله و فغان و شیون بلند گردید، خلیفه لعین در تفحص فرزند سعادتمند آن حضرت برآمد، جمعی را فرستاد که بر دور خانه آن حضرت حراست نمایند و جمیع حجرهها را تفحص نمایند شاید که آن حضرت را بیابند و زنان قابله را فرستاد که کنیزان آن حضرت را تفحص کند که مبادا حملی در ایشان باشد، پس یکی از زنان گفت که: یکی از کنیزان آن جناب را احتمال حملی هست؛ خلیفه «نحریر» خادم را بر او موکل گردانید که بر احوال او مطلع باشد تا صدق و کذب آن سخن ظاهر شود.
بعد از آن متوجه تجهیز آن جناب شد، جمیع بازارها مطلع شدند، صغیر و کبیر و وضیع و شریف خلایق در جنازه آن برگزیده خالق جمع آمدند؛ پدرم که وزیر خلیفه بود با سایر وزرا و نویسندگان و اتباع خلیفه و بنیهاشم و علویان به تجهیز آن امام زمان حاضر شدند، در آن روز سامره مانند صحرای قیامت بود از کثرت ناله و شیون و گریه مردم.
چون از غسل و کفن آن حضرت فارغ شدند، خلیفه ابوعیسی را فرستاد که بر آن جناب نماز کند، چون پیکر آن جناب را برای نماز بر زمین گذاشتند، ابوعیسی به نزدیک حضرت آمد و کفن را از روی مبارک حضرت دور کرد و برای رفع تهمت، خلیفه علویان و هاشمیان و امرا و وزرا و نویسندگان و قضات و علماء و سایر اشراف و اعیان را نزدیک طلبید و گفت: بیایید و نظر کنید این حسن بن علی فرزند زاده امام رضا (ع) است بر فراش خود به مرگ طبیعی از دنیا رفته است و کسی آسیبی به او نرسانیده است و در مدت مرض او اطباء و قضات و معتمدان حاضر بودهاند و بر احوال او مطلع گردیدهاند و بر این معنی شهادت میدهند.
پس پیش ایستاد و بر آن حضرت نماز کرد و بعد از نماز آن جناب را در پهلوی پدر بزرگوار خود دفن کردند. بعد از آن خلیفه متوجه تفحص و تجسس فرزند حضرت شد، زیرا که شنیده بود که فرزند آن جناب بر عالم متسولی خواهد شد و اهل باطل را منقرض خواهد کرد، چندانکه تفحص کردند چیزی از آن حضرت نیافتند و آن کنیز را که گمان حمل به او برده بودند تفحص احوال او میکردند و اثری ظاهر نشد.
سند معتبر از ابوالادیان روایت کرده است که من خدمت حضرت امام حسن عسکری (ع) میکردم و نامههای آن حضرت را به شهرها میبردم، پس روزی در بیماریای که در آن بیماری به عالم بقا رحلت فرمودند مرا طلبیدند و نامهای چند نوشتند به مداین و فرمودند: بعد از پانزده روز باز داخل سامره خواهی شد و صدای شیون از خانه من خواهی شنید و مرا در آن وقت غسل دهند.
ابوالادیان گفت: ای سید هرگاه این واقعه هایله رو دهد، امر امامت با کیست؟ فرمود: هر که جواب نامههای مرا از تو طلب کند او امام است بعد از من.
گفتم: دیگر علامتی بفرما.
فرمود: هر که بر من نماز کند او جانشین من خواهد بود.
گفتم: دیگر بفرما.
گفت: هر که بگوید که در همیان چه چیز است او امام شماست.
ابوالادیان گفت مهابت حضرت مانع شد که بپرسم کدام همیان، پس بیرون آمدم و نامهها را به اهل مداین رسانیدم و جوابها گرفته برگشتم و چنانچه فرموده بود در روز پانزدهم داخل سامره شدم و صدای نوحه و شیون از منزل امام مطهر بلند شده بود. چون به در خانه نشسته، جعفر کذاب را دیدم که بر در خانه نشسته و شیعیان بر گرد او برآمدهاند و او را تعزیت به وفات برادر و تهنیت به امامت خود میگویند. پس من در خاطر خود گفتم: اگر این امام است پس امامت نوع دیگر شده است، این فاسق کی اهلیت امامت دارد، زیرا که پیشتر او را میشناختم که شراب میخورد و قمار میباخت و طنبور مینواخت، پیش رفتم و تعزیت و تهنیت گفتم و هیچ سؤال از من نکرد.
در این حال «عقید» خادم بیرون آمد و به جعفر خطاب کرد: برادرت را کفن کردهاند بیا و بر او نماز کن.
جعفر برخاست و شیعیان با او همراه شدند. چون به صحن خانه رسیدیم دیدیم که امام حسن عسکری (ع) را کفن کردهاند. پس جعفر پیش ایستاد که بر برادر اطهر خود نماز کند. چون خواست که تکبیر گوید، طفلی گندمگون پیچیده موی گشاده دندانی مانند پاره ماه بیرون آمد و ردای جعفر را کشید و گفت: ای عمو پس بایست که من سزاوارترم به نماز بر پدر خود از تو.
جعفر عقب ایستاد و رنگش متغیر شد، آن طفل پیش ایستاد و بر پدر بزرگوار خود نماز کرد و آن جناب را در پهلوی امام علی نقی (ع) دفن کرد و متوجه من شد و گفت: ای بصری بده جواب نامهها را که با توست، پس تسلیم کردم و در خاطر خود گفتم دو نشان از آن نشانهها که حضرت امام حسن عسکری (ع) فرموده بود ظاهر شد و یک علامت مانده است، بیرون آمدم پس حاجز و شاه به جعفر گفت: برای آنکه حجت بر او تمام کند که او امام نیست گفت: کی بود آن طفل؟ جعفر گفت: و الله من او را هرگز ندیده بودم و نمیشناختم.
پس در این حالت جماعتی از اهل قم آمدند و سؤال کردند از احوال امام حسن (ع) چون دانستند که وفات یافته است پرسیدند که: امامت با کیست؟
مردم اشاره کردند به سوی جعفر، پس نزدیک رفتند و تعزیت و تهنیت دادند و گفتند: با ما نامه و مالی چند هست بگو که نامهها از چه جماعت است و مالها چه مقدار است تا تسلیم نماییم؟
جعفر برخاست و گفت: مردم از ما علم غیب میخواهند.
در آن حال خادم بیرون آمد از جانب حضرت صاحب الامر (ع) و گفت: با شما نامه فلان شخص و فلان و فلان هست، و همیانی هست که در آن هزار اشرفی هست و در آن میان ده اشرفی هست که طلا را روکش کردهاند.
آن جماعت نامهها و مالها را تسلیم کردند و گفتند: هر که تو را فرستاده است که این نامهها و مالها را بگیری او امام زمان است و مراد امام حسن عسکری همین همیان بود. پس جعفر کذاب رفت نزد معتمد که خلیفه به ناحق آن زمان بود و این واقعه را نقل کرد.
معتمد خدمتکاران خود را فرستاد که «صیقل» کنیز امام حسن عسکری (ع) را گرفتند که آن طفل را به ما نشان ده و او انکار کرد و از برای رفع مظنه ایشان گفت: حملی دارم من از آن حضرت به این سبب او را به ابن ابیالشوراب قاضی سپردند که چون فرزند متولد شود بکشند به ناگاه عبدالله بن یحیی وزیر مرد و صاحبالزنج در بصره خروج کرد و ایشان به حال خود درماندند و کنیز از خانه قاضی به خانه خود آمد.
احمد بن اسحاق روایت کرده است که روزی به خدمت امام حسن عسکری (ع) رفتم، حضرت فرمود: چگونه بود حال شما و آنچه مردم بودند از شک و ریب در باب امام بعد از من؟
گفت: یابن رسولالله چون خبر ولادت سید ما و صاحب ما در قم به ما رسید، صغیر و کبیر و شیعیان قم هم اعتقاد به امامت آن حضرت کردند.
حضرت فرمود که: مگر نمی دانی که هرگز زمین خالی از امام نمیباشد که حجت خدا باشد بر خلق، پس در سال دویست و پنجاه و نه هجرت حضرت والده خود را به حج فرستاد و او را خبر داد به وفات خود در سال دیگر و فتنههایی که بعد از وفات او واقع خواهد شد، پس اسماء اعظم الهی و موارث پیغمبران و اسلحه و کتب حضرت رسالت را به حضرت صاحب الامر (ع) تسلیم کرد و مادر آن جناب متوجه مکه شد و آن جناب در ماه ربیعالآخر سال دویست و شصت از دنیا رحلت نمود و در سرمنرأی در پهلوی پدر بزرگوار خود مدفون گردید و عمر شریف آن جناب بیست و نه سال بود.»
انتهای پیام/161