سیری بر زندگی‌نامه شهید «یوسف اسداللهی وش عالی»

شهید «یوسف اسداللهی وش عالی» پس از پیروزی انقلاب اسلامی و آغاز جنگ تحمیلی رهسپار جبهه‌ها شده و به مبارزه با دشمن بعثی پرداخت. این شهید والامقام پس از مدتی مجاهدت در راه اسلام، سرانجام در هفتم مهرماه 1361 به جمع همرزمان شهیدش پیوست.
کد خبر: ۴۲۵۱۶۸
تاریخ انتشار: ۱۶ آبان ۱۳۹۹ - ۱۳:۰۶ - 06November 2020

به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از آذربایجان‌شرقی، شهید «یوسف اسداللهی وش عالی» در 15 دی‌ماه 1345 در شهرستان مراغه چشم به جهان گشود. وی پس از پیروزی انقلاب اسلامی و آغاز جنگ تحمیلی رهسپار جبهه‌ها شده و به مبارزه با دشمن بعثی پرداخت. این شهید والامقام پس از مدتی مجاهدت در راه اسلام، سرانجام در هفتم مهرماه 1361 به جمع همرزمان شهیدش پیوست.

زندگی‌نامه:

15 دی‌ماه 1345 در شهرستان مراغه چشم به جهان گشود. دوران ابتدایی را تا دوم ابتدایی در مراغه خواند و سپس همراه خانواده به تبریز آمده و در این شهر ساکن شد. به تحصیلاتش ادامه داده و دوره راهنمایی را مصادف با شروع انقلاب اسلامی، به اتمام رساند.

دوره متوسطه را در دبیرستان شهید قاضی طباطبایی شروع کرد و فعالیت خود را در پایگاه مقاومت بسیج عمق بخشید. به امام، انقلاب، جبهه و سپاه علاقه زیادی داشت. در روابط عمومی سپاه مشغول فعالیت شد. وی همیشه در خانه از جبهه صحبت می‌کرد.

على‌رغم کمی سن، با اصرار فراوان عازم جبهه‌های حق علیه باطل شد. در جبهه قبل از عملیات رمضان به واحد اطلاعات تیپ عاشورا پیوست و در همان عملیات شرکت کرد. بعد همراه همرزمان خود به جبهه غرب رفته، در منطقه عملیاتی مسلم بن عقیلسومار) مستقر شدند.

آنها ماموریت یافتند منطقه عملیاتی را شناسایی کنند، دو روز مانده به عملیات و در شناسایی آخرین معبر، به تاریخ هفتم مهرماه 1361 در میدان مین دشمن بر اثر اصابت گلوله از ناحیه پشت، زخمی و به بیمارستان انتقال یافت. پس از چندبار عمل جراحی، تلاش‌ها برای بهبود وی ثمری نبخشید و در بیمارستان به شهادت رسید.

خاطرات، پدر شهید:

من در بیمارستان، همراه یوسف بودم و در کنارش خوابیده بودم، دستم را گذاشتم روی پاهایش، دیدم پاهایش تکان نمی‌خورد. یوسف با دستش به من اشاره کرد ولی متوجه نشدم چه می گوید. گوشم را بردم نزدیک‌تر گفت پدرجان، فکر می‌کنم اذان صبح است.

من وقت اذان را متوجه نشده بودم ولی یوسف با آن حال و روزش احساس کرده بود که وقت اذان صبح است. توی خواب دیدم که سیدی خوش سیما وارد اتاق شد، سید در دستش چند شناسنامه داشت. آمد و بین دو بیمار نشست.

مشغول صحبت با سید شدم بعد سید شناسنامه‌ها را تقسیم کرد اما شناسنامه یوسف را پاره کرد، پرسیدم سید، چرا شناسنامه یوسف را پاره کردی؟ گفت یوسف رفتنی است، از خواب بیدار شده و صبح دیدم که یوسف شهید شده است.

بعد از هشت بار عمل جراحی، قرار شد برای آخرین بار یوسف را عمل کنند. دکتر از اتاق عمل بیرون آمد. گفت الله، اكبر الله پرسیدم دکتر چه شده؟

گفت: یوسف تمام کرد اما من حیران مانده ام، هر مریضی را که عمل می کنم دوازده ساعت طول می‌کشد تا به هوش بیاید، ولی یوسف حین عمل می‌گفت یامهدی، یا امام زمان، من از این اتفاق حیران مانده‌ام.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها