به گزارش خبرنگار دفاعپرس از آذربایجانشرقی، شهید «ایوب قرجهای اصل» در سال 1343 در تبریز چشم به جهان گشود. وی در راهیپیماییها علیه رژیم شاهنشاهی حضور فعالی داشت و پس از پیروزی انقلاب شکوهمند اسلامی و آغاز دفاع مقدس رهسپار جبهههای حق علیه باطل شد و پس از حضور در چندین عملیات، سرانجام در عملیات والفجر 4 به شهادت رسیده و پیکرش بعد از 29 سال در سال 1390 به وطن بازگردانده شد.
زندگینامه شهید:
شهید «ایوب قرجهای اصل» در سال 1343 در محله دوه چی (شتربان تبریز) چشم به جهان گشود. تحصیلاتش را در دبستان و راهنمایی اروندرود (شهید حقیقی فعلی) سپری کرد. بنا به علاقه و شوقی که به جبهه رفتن داشت، درس و مدرسه را رها و رهسپار جبهه شد.
در مساجد حاجی آقا بابا و ملاحسن خیابان شهید مفتح عضو فعال پایگاه بود. در شکلگیری راهپیماییهای محله نقش تاثیرگذاری داشت. خودش نیز در راهپیماییها، مراسم مذهبی، نماز جمعه و دعای کمیل حضور فعالی داشت.
چند بار داوطلبانه به جبههها اعزام شد. در عملیات مسلم بن عقیل مجروح شد اما به خاطر سطحی بودن مجروحیتش از رفتن به پشت جبهه خودداری و در عملیات والفجر مقدماتی و والفجر یک حضور پیدا کرد.
بعد از عملیات والفجر 4 به اتفاق چندنفر از بچههای محله دوهچی تبریز از جمله «عباس شتربانی» و «میرابوالفتح میراحمدیان» به واحد اطلاعات و عملیات لشکر 31 عاشورا در منطقهی اردوگاه کاسهگران گیلانغرب پیوست و بعد از سپری کردن آموزشهای تخصصی شناسایی اطلاعات در تیمهای شناسایی فعال شد.
او مدتی بعد، به جبهه جنوب برای شرکت در عملیات خیبر منتقل شد، در عملیات خیبر به اصرار خودش و بنا به نیاز، در کسوت راهنما و نیروی اطلاعات به گردان امام حسین (ع) مامور شد. در این عملیات، گردان امامحسین(ع) به عقبه دشمن نفوذ کرده و پس از نبردی نابرابر به محاصره افتادند.
نیروهای این گردان تا آخرین قطره خونشان مظلومانه با دشمن بعثی جنگیده و سرانجام بعد از جانفشانی های فراوان، به اتفاق بقیه همرزمانش به فیض شهادت نایل و پیکر مطهرش در منطقه عملیاتی طلاییه ماندگار شد.
خانواده اش 29 سال چشم انتظار بازگشت ایوب ماندند تا این که در سال 1390 پیکر مطهرش توسط گروه تفحص کشف و پس از تشییع در گلزار شهدای وادی رحمت تبریز به خاک سپرده شد.
خاطرات، مادر شهید:
هر وقت میخواستم برای نماز به مسجد محله بروم، با من همراه میشد، جوان سربه زیری بود، به سالخوردگان کمک میکرد. وسایلشان را برایشان حمل میکرد. در اوج شکلگیری انقلاب در تبریز، غالبا از مدرسه برای شرکت در تظاهرات غیبت میکرد.
ما را به مدرسه میخواستند و تذکر میدادند، سه بار در جنگ مجروح و در بیمارستان بستری شده و به خانواده اطلاع نمیداد که به زحمت و دلهره نیفتیم. هر وقت سلامت به مرخصی میآمد، سفره حضرت ابوالفضل (ع) باز می کردم. میگفت این سفره ها و دعاها نمیگذارد، من شهید شوم! آخرینبار که به جبهه میرفت، گفت مادر، من میروم درست است که لیاقت شهادت ندارم. اگر برگشتم که هیچ ولی اگر برنگشتم، حلالم کنید.
همه حلالم کنند، بعد از رفتنش به ما تلگراف زد، متن تلگراف این بود «سلام مامان، نماز اول وقت را ادا کنید. خداحافظ» چیز دیگری ننوشته بود، رفت و دیگر خبری از او نشد. ما هم نمیدانستیم چه شده است. مدتی بعد جمعی از دوستان و همرزمان وی از سپاه آمدند و به ما خبر دادند که در عملیات خیبر شهید شده و جنازه اش در دسترس نیست.
هیچ نشانه ای از ایوب و نحوه شهادتش به ما نرسیده بود. براساس گفته این عزیزان ما هم برایش مراسمی برگزار کردیم، همیشه منتظر برگشتنش بودیم. در طول 29 سال خواب او را میدیدم تا این که در سال 1390 در خواب دیدم که رفتم به محل دفن ایشان.
دیدم که مزارش آنجا نیست، نگاه کردم آقای قد بلندی را دیدم که صورتش مشخص نبود، فقط نور بود. پرسیدم آقا، مزار ایوب من اینجا بود الان نیست چه شده؟ سنگ مزار را برداشت و گفت پشت سر من بیا. خیلی تند راه می رفت، رفت جایی که تابوت پسرم را آورده بودند.
سنگ مزار را برد و گذاشت آن جا، از خواب بیدار شدم سر درگم بودم و تکلیفمان نامشخص. می گفتیم واقعا ایوب کجاست! بعد از آن خواب باور کردم که شهید شده است.
وقتی پیکرش را آوردند آرامش قلبی یافتم، چون قبل از آن خواب امید داشتم برمیگردد و همیشه چشم به در میدوختم.
فرازی از وصیتنامه شهید:
حب نفس، منشاء تمام گرفتاریها است، پس بیایید به تکلیفمان که جز پاسداری از آرمانهای جمهوری اسلامی، چیز دیگری نمیباشد، عمل کنیم.
انتهای پیام/