ماجرای نبرد تن به تن سید نورالدین با تانک عراقی/ شلیکی که همه را گیچ کرد

امیر داشت خودش را می کشت، فریاد می زد: «سید!... گلیر... مواظب اؤل... گَلدی...» (سید!... داره میاد... مواظب باش... اومد...).
کد خبر: ۴۲۸
تاریخ انتشار: ۲۲ خرداد ۱۳۹۲ - ۱۰:۲۶ - 12June 2013

ماجرای نبرد تن به تن سید نورالدین با تانک عراقی/ شلیکی که همه را گیچ کرد

خبرگزاری دفاع مقدس: صفحات ۳۱۲ و ۳۱۳ کتاب «نورالدین پسر ایران» جایی که سید نورالدین به تنهایی و با یک با آر.پی.جی دشمن را از پا درمی آورد و مایه دلگرمی و روحیه بخشی همرزمانش می شود، خواندنی است:

 
...موشک روی آر.پی.جی را محکم کردم و داخل سنگر آماده و منتظر نشستم. تانک مسیرش را از روی اتوبان به کنار منحرف کرده بود تا به خیال خودش من و سنگرم را هم له کند. صدای غرش تانک یک طرف و داد و فریاد امیر و همرزمان دیگرم یک طرف، آن ها دورتر بودند و نظاره گر جدال من و تانک.
 
امیر داشت خودش را می کشت، فریاد می زد: «سید!... گلیر... مواظب اؤل... گَلدی...» (سید!... داره میاد... مواظب باش... اومد...).
 
نفس نفس می زدم و آر.پی.جی را توی سینه ام می فشردم. تانک نتوانست از کناره اتوبان پیشروی کند، نزدیک بود چپه شود. دوباره برگشت روی جاده اما هنوز هم با کالیبر مرا می زد. آن جا مزه ی سه لایه بودن سنگر را می چشیدم.
 
اگر سنگر معمولی و یک لایه بود با اولین رگبار به هم می ریخت اما من هنوز منتظر بودم و ذهنم را متمرکز می کردم. ... در یک لحظه، تیرانداز کالیبر خواست لوله سلاحش را به سوی من برگرداند، بلند شدم و آر.پی.جی را به طرفش شلیک کردم اما از بخت بد موشک آر.پی.جی از کنار تانک رد شد. آه کشیدم؛ اما موشک آر.پی.جی که از تانک گذشته بود به سنگری آن سوی جاده خورد و در ثانیه ای انفجار مهیبی همه را تکان داد.
 
این انفجار خدمه تانک را هم گیج کرده بود. تا آن لحظه از وجود زاغه مهمات آن سوی اتوبان بی خبر بودیم اما به خواست خدا آر.پی.جی به آن زاغه خورد. در عرض چند ثانیه، مهمات با سر و صدای وحشتناکی منفجر شدند. در آن لحظات بحرانی این اتفاق به ما جانی دوباره داد.
 
دوباره برای شکار تانک بلند شدم. عجله داشتم و نمی توانستم درست نشانه گیری کنم. شلیک کردم و این بار آر.پی.جی درست به اگزوز تانک خورد و منفجر شد. تانک از غرش ایستاد و سرنشینانش از برجک بالا آمدند تا فرار کنند. نمی خواستم آن هایی که بدن مجروح بچه های ما را له کرده بودند از تانک شان خارج شوند. با رگبار کلاش همه را زدم و دوباره در سنگر پناه گرفتم.
 
موشک دیگری روی آر.پی.جی گذاشتم و فکر کردم حالا کجا را بزنم؟! دور و بر را می کاویدم. ناگهان چشمم روی منبع آبی که در فاصله بلندی از زمین روی پایه هایی نصب شده بود ثابت ماند، پایین آن تانک ها و نفرات عراقی در حال جابجایی بودند. هلی کوپترهای دشمن هم به شدت کار می کردند و از زمین و آسمان گلوله و موشک می بارید.
 
به طرف روستا بلند شدم، آر.پی.جی را روی دوشم جابه جا کردم و با تنها چشم سالمم نشانه رفتم و شلیک کردم. آر.پی.جی مستقیم رفت و قشنگ خورد به منبع! منبع آب از هم درید و ما از دور، ریختن حجم زیادی از آب را به پایین دیدیم. با این اتفاق روحیه ما مخصوصاً زخمی هایی که کنارمان بودند، بهتر شد. سنگرم را ترک کردم و پیش بچه ها رفتم.
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار