چهل‌سالگی سرو/

نگاهی به زندگی شهید «سیدحسین طالبی شیل‌سر»

شهید «سیدحسین طالبی شیل‌سر» فرزند «میرآقا» یکم آبان ۱۳۲۸ در رامسر به دنیا آمد و در تاریخ ۲۴ آذر ۱۳۶۴ در سومار به شهادت رسید.
کد خبر: ۴۳۱۹۸۸
تاریخ انتشار: ۲۶ آذر ۱۳۹۹ - ۲۳:۲۴ - 16December 2020

نگاهی به زندگی شهید «سیدحسین طالبی شیل‌سر»به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از ساری، به مناسبت چهلمین سالگرد دفاع مقدس زندگی‌نامه شهید «سیدحسین طالبی شیل‌سر» از شهدای رامسر را از نظر می‌گذرانیم.

زندگی‌نامه شهید:

«میرآقا و ام‌البنین» در آغازین روز آبان ماه سال 1328 در تب و تاب تولد فرزندی بودند با نام «حسین». كودكی برخاسته از طبیعت زیبای «شیل‌سَر» از توابع «بندرانزلی» در گیلان.

 چهار سال ابتدایی تحصیلی او در دبستان روستای «دریاپیشه» رامسر گذشت و پایه آخر این دوره در تهران. سپس با طی مقطع راهنمایی در همین شهر، موفق به اَخذ دیپلم طبیعی در دبیرستان «ملّی پارسا» در تنكابن شد.

در بیان تقیدات دینی سید حسین، همین بس كه نسبت به انجام فرایض واجب، اهتمامی خاص داشت و در ترك محرّمات، كوشا بود. علاوه بر آن در جهت آموزش آموزه‌های دینی به خانواده نیز تلاش فراوانی به خرج می‌داد. وی به دلیل دسترسی به اطلاعیه‌ها و نوارهای سخنرانی امام خمینی در سال 54، 55 از ابتدا به جرگه­ی انقلابیون پیوست و فعالیت‌هایش را در این راستا ادامه داد.

روایت برادر شهید:

«سید حسین» از آن روزها می‌گوید: «سال 56، 57 نزد یك روحانی به نام «علّامه یحیی‌نور» كلاس می‌رفت. به همین دلیل به مدّت 2 ماه در زندان به سَر بُرد. یك بار هم، طی درگیری مأمورین ساواك با مردم در خیابان، دچار جراحت شد.»

سید حسین با عضویت در سپاه تهران، در سال 1360 با نیروهای ثارالله به سوریه و لبنان عزیمت كرد. سپس به تهران بازگشت و در واحد حفاظت مشغول به خدمت شد.

او به مدّت یك سال نیز در بیت رهبری، عهده‌دار سِمَت محافظت از امام خمینی بود. حتّی در سفر فلسطین، ایشان را همراهی كرد. این پاسدار سرافراز، اندكی بعد به عنوان فرمانده واحد تخریب، از تیپ محمّد رسول‌الله راهی مناطق عملیاتی شد.

ناگفته نماند كه وی یك بار نیزاز ناحیه پا آسیب دید. سرانجام در 24/9/1361، طی عملیات پدافندی در جبهه سومار، شربت شیرین شهادت نوشید. جسم پاك­اش نیز با بدرقه اهالی شهیدپرور رامسر، در «بهشت زینبیه» این شهر آرام گرفت.

روایت خواهر شهید:

«خدیجه» درباره برادر شهیدش می‌گوید: «وقتی می‌خواست به جبهه برود، به مادرم التماس كرد و گفت: تو را به خدا با رضایت به من بگو كه برو تا شهید شوم و دیگر برنگردم! مادرم در جواب‌اش گفت: چون خودت دوست داری كه بروی، من هم راضی‌ام به رضای خدا.»

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار