مروری بر زندگی طلبه شهید «ابراهیم رضوانی چهارنائی»

طلبه «ابراهیم رضوانی چهارنائی» فرزند شهید اسماعیل رضوانی چهارنایی 18 اردیبهشت سال 1347 در یکی از روستاهای استان گلستان متولد شد و چهارم دی ماه سال 1365 در عملیات کربلای 4 در منطقه ام الرصاص مفقودالاثر شد و به دیدار معبود خود شتافت.
کد خبر: ۴۳۲۹۸۵
تاریخ انتشار: ۰۳ دی ۱۳۹۹ - ۱۲:۴۹ - 23December 2020

به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از گرگان، طلبه «ابراهیم رضوانی چهارنائی» فرزند شهید اسماعیل رضوانی چهارنایی 18 اردیبهشت سال 1347 در یکی از روستاهای استان گلستان به نام «میرمحله» از توابع شهرستان گرگان دیده به جهان گشود.

وی پس از سپری کردن دوران کودکی راهی دبستان شد و سپس مقطع راهنمایی را با کوشش و جدیّت به پایان رساند‌. پس از پیروزی انقلاب به بسیج رفت. فطرت شمع گونه ابراهیم برای سوختن و هدایت جامعه، او را راهی حوزه علمیه گرگان کرد و بعد از مدّتی رحل اقامت در مشهد مقدس افکند و در کنار جویبار هستی بخش ثامن الائمه به یادگیری معارف اسلامی پرداخت.

پدرش شهید اسماعیل چهارنایی در سال 1362 در جبهه کردستان به شهادت رسید و او در نوجوانی تصمیم گرفت راه پدر را ادامه دهد. به جبهه اعزام شد و در یکی از اعزام‌هایش مجروح شد، اما از دیگران کتمان کرد تا مبادا ذره‌ای ریا به عمل خالصانه‌اش بنشیند. سرانجام او از طریق لشکر 5 نصر در عملیات کربلای 4 در منطقه ام الرصاص شرکت کرد و چهارم دی سال 1365 مفقودالاثر شد و به دیدار معبود خود شتافت.

به خاطر داشتن چنین برادری، بر خود بالیدم

خاطرات صدیقه رضوانی چهارنائی (خواهر شهید):

در شبی از ماه مبارک رمضان میهمان زیادی برای افطاری دعوت کرده بودم. برادرم تازه از جبهه برگشته بود و همچون سال های گذشته در تهیه افطاری به ما کمک می کرد. در حین چیدن سفره، پارچ آبی را به وی دادم تا برای قسمت مردانه ببرد. اما هنگام گرفتن پارچ دیدم که به سختی و با کمک دست دیگر، آنرا بلند کرد. در چهره اش درد فریاد می زد ولی حرفی نمی زد. صدایش کردم گفتم: «دستت چی شده؟» چیزی نگفت و رفت. ساعتی بعد در جستجویش بودم. دیدم در اتاقی مشغول پانسمان دستش است. ترکش، دستش را دریده بود و او بدون اینکه چیزی به ما بگوید با درد دست و پنجه نرم می کرد. به صورت زیبایش خیره شدم و به خود به خاطر داشتن چنین برادری بالیدم.

شبی خواب دیدم که ابراهیم، در حالی که ساکی در دست داشت به خانه ما آمد. گویی از جبهه برمی گشت. خوشحال به سویش دویدم و خوش‌آمد گفتم. آمدم دستی به سر و رویش بکشم با آن نگاه سرشار از خجالت همیشگی، سرش را عقب کشید. دستم هنگام پایین آمدن به پایش خورد و او ناله ای از روی درد کشید. از خواب پریدم، سراسیمه و نگران بودم. در همان حال خبر رسید که یکی از دوستان ابراهیم از مشهد آمده است. به دیدنش رفتیم و جویای احوال ابراهیم شدیم. گفت که در اعزام آخر از ناحیه پا مجروح شده است. لحظه لحظه خواب در ذهنم مرور شد. رؤیای صادقم چه زود تعبیر شده بود.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار