گروه استانهای دفاعپرس – «سید احمد اصغری»؛ جنگ تحمیلی که شروع شد، چندین بار از طریق پایگاه مسجد محله ثبتنام کردم تا به جبهه بروم ولی هر بار فرمانده پایگاه مخالفت میکرد و میگفت: «حضور شما در پشت جبهه واجبتر است» تا اینکه یکشب یکی از دوستان برگهای به من داد و گفت طبق این لیست، قرار است بعضی از برادرها ازجمله شما اعلام کنید که در چه واحدی میتوانید مؤثر باشید.
آن شب هرچه به لیست نگاه کردم دیدم در همهجا میتوانم ایفای نقش کنم لذا فردای آن روز سردرگم و حیران خطاب به آن فرد گفتم: «من نمیدانم هر جا که حضور بنده لازم است و شما و دیگر دوستان صلاح میدانید، آماده انجام وظیفه هستم» و بر همین اساس، با مشورت و پیشنهاد دوستان مسئول اعزام رزمندگان در پایگاه شدم و ازجمله وظایف ما این بود که در لحظه حرکت کاروانها، تعداد اتوبوسها، مینیبوسها و تعداد رزمندگان اعزامی را بررسی و ثبت کنیم. از همان روز کارمان را شروع کردیم.
اوایل کار به دلیل مشغله کاری دقت نداشتم اما بهمرور که بر اوضاع مسلط میشدم، متوجه شدم هرروز نوجوانی حدوداً ۱۲ ساله میآمد، روبروی پایگاه بسیج مینشست و کتاب میخواند. هر بار تا آخرین لحظهای که اتوبوسها حرکت میکردند و درب پایگاه بسته میشد، آنجا میماند و بعد از مدتی از رفتن ما، او هم میرفت. برایم سؤال شده بود که این نوجوان در اینجا چه میخواهد؟ به نظرم رسید که قصد اعزام دارد اما چون کسی حاضر نمیشود او را به دلیل سن کم اعزام کند، نقشه دارد که خودش را داخل اتوبوس یا جای دیگری پنهان کرده و از این طریق اعزام شود. با یکی از دوستان که درباره این نوجوان صحبت کردم، لبخندی زد و گفت: «اخوی! اگر چند روز دیگر صبر و تحمل داشته باشی، خودت خواهی فهمید»
حدوداً یک هفته بعد از آن روز، نیسانی که داخل آن چندین جعبه و چمدان نسبتاً بزرگ بود، به پایگاه آمد. قفل چمدانها خراب بود لذا دور همه آنها را با طناب بسته بودند. دستور بود که جعبهها و چمدانها را خالی کنیم و ما هم اطاعت کردیم. بعد از اتمام کار، نیسان از پایگاه رفت و چند دقیقه بعد دوباره با بار دیگری برگشت. این وضعیت چند بار ادامه داشت و برایمان سؤال شده بود که محتویات این چمدانهای سنگین چیست و ابهاممان بیشتر شد، وقتی متوجه شدیم که فرمانده پایگاه دستور داد چمدانها را مستقیماً روی باربند اتوبوسها ببندیم تا به جبههها فرستاده شوند! این پرسشهای بیپاسخ به این دلیل بود که همیشه محتویات بسته کمکهای مردمی را خالی میکردیم اما فرمانده پایگاه در این مورد، مستقیماً دستور داد که بدون بررسی محتویات چمدانها، آنها را با رزمندگان همراه کنیم.
گمانهزنیها درباره محتویات جعبهها و چمدانها همچنان ادامه داشت. من به شوخی گفتم که شاید امت حزبالله برای رزمندگان رختخواب فرستادهاند! رزمنده دیگری گفت: «احتمالاً دیگ و قابلمه است» و هرکس نظر خودش را مطرح میکرد. در این لحظه دیدم که آن نوجوان از جایگاه همیشگی خود برخاست، سمت ما آمد و گفت: «من میدانم محتویات داخل این چمدانها چیست»! همه ساکت شده و به سمت او برگشتیم. با آرامش خاصی نزدیکتر آمد و گویا از جسم مقدسی تبرک بجوید، دست به چمدانها کشیده و آنها را بوسید. مات و مبهوت مانده بودیم. گفت: «باید خیلی آرام این چمدانها را جابجا کنید. مراقب باشید که به اینها بیاحترامی نشود. در این جعبهها و چمدانها قرآن و کتابهای نفیسی چون دیوان حافظ، گلستان سعدی و شاهنامه فردوسی است. این کتابها را چند خانواده شهید به جبههها اهدا کردهاند.»
همه سرها به سمت راننده نیسان چرخید. با نگاههایمان منتظر تأیید او بودیم و در کمال حیرت، راننده نیسان حرف او را تأیید کرد. آنجا بود که به عینه، متوجه اخلاص و ایمان آن نوجوان شدیم؛ نوجوانی که بعدها به جمع ما در پشتیبانی پایگاه پیوست، پس از مدتی به جبهه رفت و درنهایت شهید شد.
انتهای پیام/