خاطرات «پسرهای ننه عبدالله» منتشر شد

کتاب «پسرهای ننه عبدالله» عنوان کتاب خاطرات «محمد نورانی» از یاران شهید محمد جهان آرا است که روزهای سقوط، مقاومت و آزادی خرمشهر را روایت می‌کند.
کد خبر: ۴۳۴۱۸۳
تاریخ انتشار: ۰۹ دی ۱۳۹۹ - ۱۴:۲۴ - 29December 2020

به گزارش گروه فرهنگ و هنر دفاع‌پرس، کتاب «پسرهای ننه عبدالله» عنوان کتاب خاطرات «محمد نورانی» از یاران شهید محمد جهان آرا است که روزهای سقوط، مقاومت و آزادی خرمشهر را روایت می‌کند.

این اثر حاصل حدود ۴۰ ساعت مصاحبه علامیان با محمد نورانی است که خاطرات او از تولد تا آزادی خرمشهر را در برمی‌گیرد. فصلی از این کتاب هم به سرگذشتی گذرا تا پایان و پس از جنگ اختصاص دارد.

نام محمد نورانی با مقاومت خرمشهر گره خورده و اسم او همیشه کنار محمد جهان آرا، سیدعبدالرضا موسوی، صالح موسوی، احمد فروزنده و دیگر مدافعان خرمشهر می آید.

در ماجراهای مقاومت و آزادی خرمشهر، علاوه بر محمد نورانی، چهار برادر دیگرش: عبدالله، غلامرضا، محمود و عبدالرسول چهارده‌ساله هم بودند. همچنین مادرشان (ننه‌عبدالله) به‌جز مدت کوتاه مهاجرت به شيراز به آبادان بازگشته و ديگر از صحنه جنگ دور نشده است. او می‌خواسته نزديک پسرهايش باشد. پسرانی که هرکدام سرنوشتی در جنگ داشتند؛ عبدالرسول و غلامرضا شهيد شدند و سه برادر ديگر جانباز جنگ هستند.

خاطرات «پسرهای ننه عبدالله» منتشر شد

در بخشی از این کتاب آمده است:« مادرم کمی که حالش جا آمد، يكی‏ يكی ما را بو كرد. گردن مرا بو مي‌‏كرد، گردن عبدالله را مي‌‏بوسيد. خواهرم همين‏طور. دامادمان حاج عبدالرزاق با اینکه خوددار و محكم بود، نتوانست جلوی گریه‌‏اش را بگیرد. لباس‌‏هايمان كثيف و درب ‏و داغان بود. مادرم ‏گفت: «مثل بچگی‌‏هایتان باید شما را حمام کنم.»

یک تخت چوبی توی حياط بود. یکی‏ یکی لباس‌‏هایمان را در آورد، روی تخت نشاند، دامادمان با سطل از نهر آب مي‏‌آورد و به دستش مي‏‌داد، با پودر رخت‏شویی سر و بدن ما را شست و لیف کشید. خجالت مي‏‌كشيديم. عين بچه‏‌های كوچك روي تخت نشستيم، گفتيم بگذار دل ننه راضی شود. وقتی همه ما را حمام کرد، گفت: «آخی، دلم خنك شد، راحت شدم.»

دامادمان دشداشه‌‏ای داشت كه لباس شيكش بود و براي عروسی‏‌ها می‌‏پوشيد. آن را آورد و تنم كرد. یک دشداشه نو و سفيد هم به عبدالله داد. خواهرم هرچه لباس نو بود آورد و تن رسول و محمود کرد. خواهرم چای درست كرد. غذاي زيادی نداشتند. مقداری عدس پخته بودند. نان از مساجد آبادان می‏‌آوردند. مادرم در آن شرایط هم نان می‌‏پخت و با مقداری عدس و لوبیا غذا درست می‏‌کرد. پتویی توی حياط پهن كردند، همه‏‌مان روی آن نشستیم و چای و عدسی خوردیم. مادرم همین‏طور که قربان صدقه‌‏مان می‌‏رفت، می‏‌گفت: «عزيز دلم غلامرضا كجاست؟ نکند شهيد شده، حتماً زخمی شده.»

انتهای پیام/ 121

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار