به گزارش خبرنگار دفاعپرس از مشهد، سردار شهید «مجید افقهی» فرمانده گردان والعادیات تیپ ۲۱ امام رضا (ع) در هفتم فروردین ۱۳۴۴ در فریمان به دنيا آمد؛ وی در دوم بهمن ۱۳۶۶ در عملیات «بیتالمقدس۲» در ماووت عراق به فیض شهادت نائل آمد.
به مناسبت سالگرد شهادت مجید افقهی و چهلمین سالگرد دفاع مقدس به سه خاطره در خصوص این فرمانده خراسانی اشاره خواهیم داشت.
فرمانده ۱۸ ساله
راوی: سردار سیدمجید مصباح
قبل از عملیات والفجر۱، برای بازدید از گردان القارعه به منطقه ابوغریب رفتیم. از دستهها سرکشی میکردم، هر کدام ضعفهایی داشتند.
به سراغ یکی از دستهها–که مقداری از گردان فاصله داشت–رفتم. تمام کارهایی که از آنها خواسته بودم، درست انجام شده بود. منظم و مرتب بودند. اطراف سنگرهایشان، خیلی تمیز بود. بچهها، روحیه بالایی داشتند. همه خشابها را پر کرده و داخل جیب خشاب گذاشته بودند، آماده یک نبرد جانانه بودند.
فرمانده دسته هم، یک سنگر کمین، جلو خط درست کرده بود و با لباسهای کهنهی نظامی، یک آدمک درست کرده و یک کلاه آهنی روی سرش گذاشته بود. مثل اینکه یک سرباز، در حال نگهبانی است.
فرمانده کم سن و سالی بود. حدود ۱۸ یا ۱۹ سال بیشتر نداشت. وقتی اسمش را پرسیدم، گفت: مجید افقهی. آنجا بود که فهمیدم فرمانده با تدبیری است و قابلیتهای ویژهای دارد ولذا مدتی بعد، او را برای ورود به واحد اطلاعات عملیات دعوت کردم.
اذان بیموقع
روای: حمید حبشی
غرق خواب بودم که با صدای اذان، بیدار شدم. چشمهایم از کمخوابی میسوخت. مجید با استفاده از بلندگو دستی اذان میگفت. با خودم گفتم چقدر زود صبح شد.
بچهها یکییکی، از خواب بیدار شدند. وقتی همه از چادرها بیرون آمدند، وضو گرفتند و آماده نماز شدند، مجید با بلندگو گفت: برادرها، هنوز وقت اذان نشده، الان ساعت دو و نیمه، اذان صبح ساعت چهار، برید بخوابید. یکی از بچهها گفت: مجید، چرا این قدر مردم آزاری میکنی؟
کسی به این سوال جواب نداد، چون همه مجید را میشناختند.
وقتی بچهها به سمت چادرها میرفتند تا دوباره بخوابند، مجید دوباره با بلندگو اعلام کرد که برادرها کجا میرید؟ وضو که دارید، اگه میخواهید ریا نشه، برید توی این بیابون، نماز شبتونو بخونید.
روز بعد، عدهای از بچهها به من گفتند دیشب اولین شبی بوده که لذت مناجات با خدا را چشیدهاند.
بهانه
راوی: علی آرام
مجید، بچهها را خیلی اذیت میکرد. یک شب در قرارگاه ایلام، بچهها تصمیم گرفتند با شیرین کاریهای مجید، مقابله به مثل کنند و گوشه چشمی به او نشان دهند تا رفتارش را عوض کند.
همه منتظر بهانه بودند. مجید یک لیوان آب روی یکی از بچهها ریخت. بلافاصله چند تا از بچهها، دست و پای مجید را گرفتند، او را داخل منبع آب سرد انداختند و درش را بستند. مجید با زحمت زیاد در منبع را باز کرد و بیرون آمد.
هوا خیلی سرد بود. اول مقداری دوید تا گرم بشود. بعد چای آتشی درست کرد، همه بچهها را صدا زد و گفت: بچهها بیایید چای بخوریم. به تکتک بچههایی که این بلا را سرش آورده بودند، با لبخند چای داد.
انتهای پیام/